نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

گلیم غم خواهرم، مهناز

18 اسد 1400
0
0
اشتراک‌گذاری‌ها
268
بازدید‌
Share on FacebookShare on Twitter

داستانی از جمنا امیری

مهناز، خواهر من دختر مهربان، با تقوا و خوش برخوردی بود؛ طوری که ما به جای یک مادر دو مادر داشتیم زمان‌هایی که مادرم به جایی سفر می‌کرد، ما احساس کمبود مادر نداشتیم، همیشه در عبادت خود مصروف بود و هیچ کس از دستش آزرده نمی‌شد؛ زندگی به خوبی می‌گذشت، تا اینکه بحث ازدواج خواهرم و پسر خاله‌ام جدی شد. من خاله‌ای داشتم که در اوان کودکیم به خاطر دارم که از افغانستان به کانادا رفت و تصویری از او به ذهنم نمانده بود اما یک عکس در خانه داشتیم که خواهرم با پسرخاله‌ام گرفته بودند، هر دو طفل بودند. از همان دوره طفولیت، خاله‌ام می‌گفت که مهناز را برای پسرش می‌گیرد. مهناز از کودکی این تصور را داشت که حتما زن پسر خاله‌ام می‌شود. طوریکه او خواسته و ناخواسته عاشق پسرخاله‌ام شده بود و بی‌صبرانه منتظر آمدن او از کانادا بود.

سرانجام آن روز مهم در زندگی خواهرم فرا رسید. خاله‌ام و دو پسرش به خانه ما آمدند. من به تازگی سن شانزده را خلاص کرده بودم.

ذوق و شوق مادرم کم از خواهرم نبود. مادرم تمام وسایل خانه‌مان را نو کرده بود. همه میدانستیم که خاله‌ام قصد دارد خواهرم را خواستگاری کند. ساعت‌ ده شب دوشنبه بود که آن‌ها افغانستان رسیدند و پدرم آن‌ها را از میدان با عزت و احترام به خانه آورد؛ چند ماه بعد مهناز و پسر خاله‌ام جمشید با هم نامزد شدند و شب نامزدی عقد نکاحشان هم خوانده شد و پسرخاله‌ام با خواهرم همان شب نامزدی با شب را در یک بستر به صبح رساندند. به این ترتیب خواهرم یک صبح جدید را آغاز کرد و از دنیای تجرد خداحافظی کرد و صبح همان روز خاله‌ام با فرزندانش سوار هواپیما شدند و به طرف کانادا پرواز کردند. هرچند پسر خاله‌ام نمی‌توانست از نامزدش دل بکند و به تنهایی کانادا برود اما قرار بر این شد که او برود و بعد از مدتی کارهای اقامت خواهرم را پیگیری کند، اما آینده دستخوش اتفاقات ناگواری برای خواهرم بود.

چهار ماه از نامزدیشان گذشت و رابطه‌شان خوب بود اما آهسته آهسته ابرهای تیره در روابط خواهرم و نامزدش پیدا شد. خواهرم برای مدت‌ها مشکلات رابطه خود را با نامزدش پنهان می‌کرد، اما بعد از اینکه نامزدش برای چندمین بار تماس‌هایش را بی‌پاسخ گذاشت، خواهرم مجبور شد که مساله را با اعضای خانه در میان بگذارد. خاله‌ام قبلا به خواهرم گفته بود که هر زمانی جواب تماس‌هایت را نمی‌داد به من بگو.

 آخر خواهرم تصمیم گرفت برای خاله‌ام درباره مشکلاتشان صحبت کند، موضوع طوری بود که بعد از اینکه خواهر و پسرخاله‌ام سر یک مساله از هم دلخور شده بودند. پسرخاله‌ام با دوستانش به یک کلپ رقص رفته و با مشوره دوستانش با یک دختر پاکستانی دوست شده بود و بعد از آن یک دل نه صد دل عاشق دختر پاکستانی شده بود. ما فکر می کردیم که حتما آن دختر، نامزد خواهرم را جادو کرده است. چون پسرخاله‌ام خوش تیپ و سرمایه‌دار بود، هر دختری می‌خواست بدستش بیاورد اما او خواهرم را دوست داشت و می‌گفت: من همینطور زن می‌خواستم و بدستش آوردم، هر چند خواهرم خیلی مقبول نبود اما دختر جذابی بود.

چند روزی گذشت و خاله‌ام با خواهرم تماس گرفت و برایش گفت که صبر کند، چون جمشید حالت روانیش خوب نیست و خانه را ترک کرده و تماس‌هایش را هم جواب نمی‎دهد.

وقتی پسر خاله‌ام بعد از مدت‌ها با خواهرم تماس گرفت. با خواهرم دعوا کرد و گفت که او را دیگر نمی‌خواهد. اما خواهرم هنوز امیدوار بود تا از زبان خاله‌ام حقیقت را بفهمد اما بعد از مدت‌ها از طریق تماس تلفنی همسایه خاله‌ام، خواهرم صدای جر و بحث نامزدش و خاله‌ام را شنید که به خاله‌ام گفت که دیگر دختر خواهرت را نمی‌خوام و می‌خواهم با دختر دیگری ازدواج کنم. خواهرم بعد از آن تماس تلفنی دچار افسردگی و گوشه‌گیر شد و غذایش شده بود، آب و نان خشک و همیشه گوش به زنگ تماس خاله‌ام بود. خاله‌ام به او امیدهای واهی می‌داد. سه تا از دندان‌هایش بخاطر کمبود ویتامین دی و دوری از افتاب و هوای بیرون ریخت و موهایش که پرپشت بود و سیاه یکی یکی ریخت. 9 سال خانه ما روی شادی و خوشی را ندید، خواهرم به گلیم غم نشسته بود.

خویش و قوم ها می‌پرسیدند که مهناز را چرا نامزدش به کانادا نخواسته است و ما می‌گفتیم هنوز کارهایش درست نشده است. در این مدت فقط یک بار پسر خاله‎‌ام امد، آن هم به اصرار زیاد مادرش و مادر و پدرم. اما برای اینکه دلخوری به میان نیاید، اعضای فامیلم هیچ چیزی در مورد روزهای سیاه زندگی خواهرم نگفتند و ما هنوز امیدوار بودیم که شاید روابطشان خوب شود اما وقتی نامزد خواهرم دوباره به کانادا رفت، همان پسر شیفته دختر پاکستانی بود و اندکی بعد با او ازدواج کرد و خواهرم را طلاق داد. ۹ سال گذشت در این مدت خاله‌ام به خواهرم می‌گفت که من ان دختر را به عنوان عروس قبول ندارم. منتطر باش یک روزی شاید پسرم رهایش کند. خواهرم بیمار و ضعیف شد، طوری که دیگر توان حرف زدن را هم نداشت، چند بار او را برای تداوی پاکستان بردیم اما بهبود نیافت، نه براینکه خیلی نامزدش را دوست داشته باشد، برای اینکه همه فکر می‌کردند که خواهرم مشکلی داشته که توسط نامزدش رها شده است. هر کس به طریقی او را قضاوت می‌کرد، یکی می‌گفت حتما باکره نبوده دیگری می‌گفت که حتما پسر خاله‌اش از اول دوستش نداشته و …

سرانجام روزنه‌های امید در زندگی خواهرم تابیدن گرفت. خواهرم تصمیم گرفت که دوباره مهناز قبل شود، بعد از ۹ سال گلیم غم را برای همیشه جمع کرد با خاله‌ام تماس گرفت و گفت من دیگر منتظر پسر بی‌غیرتت نمی‌توانم بمانم و به مرور زمان همان مهناز سابق شد و حالا با یک پسر دیگر ازدواج کرده است و  زندگی خوشی دارد.

همچنان بخوانید

دفچه و کفچه

نوروز در سایه‌ی طالبان؛ از کفچه و دفچه خبری نیست

29 حوت 1401
اولین زنی که در افغانستان استاد دانشگاه شد

اولین زنی که در افغانستان استاد دانشگاه شد

29 حوت 1401

مطالب مرتبط

دفچه و کفچه

نوروز در سایه‌ی طالبان؛ از کفچه و دفچه خبری نیست

29 حوت 1401
اولین زنی که در افغانستان استاد دانشگاه شد

اولین زنی که در افغانستان استاد دانشگاه شد

29 حوت 1401
فرخنده ملک‌زاده

زجرکشی فرخنده؛ خشونت بی‌پایان علیه زن و جامعه‌ی تماشاگر

28 حوت 1401

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00