کتاب جنگ، چهره زنانه ندارد. نوشته سوتلانا آلکساندرونا آلکسیویچ است که خاطرات صدها زن روسی در صف نبرد با آلمانی ها در جنگ جهانی دوم را روایت می کند. در این جنگ حدود نیم میلیون زن روسی در پستهای مختلف نظامی از سربازی تا فرماندهی جبهات و ماین روبی تا جنگهای پارتیزانی فعالیت میکردند.
بخشی از کتاب:
نیاز به سرباز بود… اما من میخواستم زیبا هم بمانم..
دنیای جنگ بیش از پیش روی غیرمنتظره خود را به من نشان میدهد. پیش از این از خودم چنین سوالهایی نمیکردم؛ مثلا چه طور ممکن است که انسان سالها در سنگر یا در کنار آتش و روی زمین خالی بخوابد، شنل بپوشد و چکمه به پا کند، و بالاخره نخندد و نرقصد. لباسهای زنانه زیبا و تابستانه به تن نکند. کفشهای زیبای زنانه نپوشد و گلها را فراموش کند… آنها همهشان هجده ساله بودند، عادت کردم فکر کنم که جنگ جای زنها نیست. زندگی زنانه در جنگ ممکن نیست، تقریبا ممنوع است. اما اشتباه میکردم… خیلی زود، در همان دیدارهای اولم با آنها متوجه شدم که زنها از هر چه سخن بگویند، حتا از مرگ همواره زیبایی را به خاطر میآورند، زیبایی بخش غیرقابل انهدام وجودشان بود: «اون توی قبر دراز کشیده بود، خیلی زیبا بود…مثل عروسها…»
آ. استراتسوا، سرباز نیروی زمینی
احساس خوشبختی میکردم، وقتی گوشوارههایم را گوشم میکردم، رفتم سر پست نگهبانی، از خوشحالی فریاد میزدم: «جناب سروان، نگهبان …..»
«ببینم، این چیه؟»
«یعنی چی که چیه؟»
«گمشو از اینجا!»
«چی شده مگه؟»
«فورا گوشوارههایت را در بیار! چه وضعشه؟ تو سربازی؟»
جناب سروان خیلی خوشتیپ بود. همه دخترها به نوعی عاشقش بودند. او همیشه به ما میگفت که در جنگ فقط سرباز احتیاجه! فقط و فقط سرباز… اما ما دلمان میخواست که زیبا هم به نظر برسیم…تمام جنگ میترسیدم که پاهایم معلول شوند. پاهایم خیلی خوشتراش و قشنگ بودند. مردها چی؟ زیاد هم مهم نیست. اگر پاهایشان را از دست بدهند. در هر صورت همه آنها را قهرمان میدانند. شوهری که همه آرزویش را دارند! اما اگر زنی معلول شود، سرنوشتش تباه میشود. سرنوشت زنانهاش…»
ماریا نیکلایونا شلوکووا، ستوان، فرمانده دسته مخابرات
از ما سرباز درست کردن کار چندان راحتی نبود… چندان ساده نبود… لباسهایمان را دریافت کردیم. ارشد ما را به صف کرد؛ جورابهایتان را به خط مرتب کنید. مشغول مرتب کردن میشدیم. جورابهایمان منظم بود، نامنظم به نظر میرسید، چون خودمان عقب بودیم و پوتینهایمان جلو. پوتینها برایمان خیلی بزرگ بودند. شماره چهل یا چهل و یک بودند. فرمانده دوباره گفت: جورابها، جورابها.
بعدش گفت: «دخترهای دانشجو، سینههایتان منظم نیست. از بغل/ کنار فقط یک سینه ببینم.» ما هم طبیعتا نمیتوانستیم آن طوری که او میخواست بایستیم، دوباره فریاد زد: «چی داخل جیب پیراهنهای نظامیتان پنهان کردید؟»
ما میخندیدیم، فریاد زد: «خنده قدغن، خفه شید/چوب باشید.»
برای اینکه طریقه استقبال نظامی را یاد بگیریم، مجبورمان میکرد، از پشت میز تا میله پرچم با حالت احترام قدم برداریم. آخ پدرش درآمد از بس با ما سر و کله زد.
وارد یک شهر شدیم، ما را به صف به حمام روسی بردند. مردها رفتند حمام مردانه، ما هم طبیعتا رفتیم حمام زنانه. زنها فریاد زدند، یکی داد زد: «سربازا آمدند. بدبختها نمیتوانستند تشخیص بدهند که مردیم یا زن؛ همه موهایمان را کوتاه کرده بودیم و هم لباس فرم (نظامی) تنمان بود. یکبار که توالت (تشناب) زنانه رفتیم. زنها پلیس آوردند. ما گفتیم: «خوب، کجا باید برویم؟» پلیس رو کرد به زنها و گفت: «اینها دخترند.»
زنها گفتند: «نه بابا دختر نیستند، سربازند….»
ماریا نیکلایونا استپانووا، سرگرد، فرمانده یگان مخابرات گردان آموزشگاه نیروی زمینی.