دارم به ماه نگاه میکنم. خیلی زیباست. نور سفیدی دارد که از پنجره به اتاقم میتابد. البته این اتاق من نیست فقط برای مدتی اینجا زندگی میکنم. راستش اتاق خودم را با تمام زیباییهایش٬ رنگهایش٬ کتابها و تمام تصاویری که به دیوار هایش نصب کرده بودم را برای همیشه از دست دادم. همه چیززندگیم را در کنار اتاقم از دست دادم. خانهای داشتم زیبا٬ رنگ رنگی٬ با دوستانم شب ها را صبح میکردیم٬ می گفتیم و میخندیدیم.
اما حالا مدت زیادی است که گوشهایم دیگر صدای خندهها را نشنیده است. دیگر دلم نمیخواهد با کسی حرف بزنم٬ درد دل کنم. دیگر نه شمعی روشن میکنم و نه شعری میخوانم. حس میکنم که خیلی پیر شدم به اندازهای که دیگر توانی در بدنم نیست که مثل قبل راه بروم٬ غذا بخورم راستش دیگر به خاطر صبح بیدار شدن مبایلم صدا نمیکند. اصلا معنایی ندارد که به چه ساعتی بیدار شوم اصلا نیازی نیست که بیدار شوم. با خودم فکر میکنم آیا در گوشهای دیگری از دنیا جایی وجود دارد که آدمها به این حجم وسیعی از سیاهی و بدبختی را تجربه کنند؟ مگر جغرافیای من چقدر و با چه چیزی این گونه شوم طلسم شده بود٬ مگر ما چه کرده بودیم که باید اینطور تقاص زندگی را پس بدهیم؟
بازهم ماه را نگاه میکنم و هر لحظه از جلو چشمانم پایین و پایینتر میرود٬ با خودم میگویم چرا قبلا اینگونه به این ماه نگاه نکرده بودم؟ نگاهم نسبت به ماه که چی، به همه چیز عوض شده است٬ از همه بیشتر آدمها عوض شدند٬ دیگر هیچ کدام از دوستانم مثل قبل نیستند. شاید ما همه آدمهای ۳۲ روز قبل نیستیم. سر تا به پا تباهی که تا مغز استخوان مان رسوخ کرده است. دوستانم که همیشه دلم به بودن شان گرم گرم بود هم حالا نیستند هر کدام در یک گوشهای از این دنیای بی مروت دارند با نفس کشیدن دست و پنجه نرم میکنند.
ما دیگر آن آدمهای سابق نیستیم و دیگر هیچ چیزی ما را مثل قبل نخواهد کرد. هیچ چیزی دیگر ما را خوشحال نمی کند. اصلا غمگینتر هم نمیشویم٬ این حجم تباهی و پوچی دمار از روزگار آدم در میآورد.
وقتی فکر میکنم چطور در وطن خود بیوطن شدم و بیخانمان٬ وقتی فکر میکنم که دیگر فقط سوختن است و سازشی در کار نیست دعا میکنم همه چیز خواب باشد. یک خواب طولانی… که با معجونی به خواب رفته باشیم و کابوس ببینیم. کاش فقط این زمانه شب بود و قرص آرام بخش…
در تمام بدنم احساس سنگینی میکنم. سرم درد دارد نصف بدنم درد دارد. دست و پای طرف چپ من درد دارد. مسکن میخورم با کمی آب٬ دیگر تلخی این قرصهای لعنتی را حس نمیکنم. فکر میکنم تمام بدنم بیحس است و تمام من درد است.
نمیدانم این حجم درد بی درمان را با خود چگونه حمل کنم٬ کجا ببرم؟ آیا کسی پیدا خواهد شد که بگوید همه چیز سر جایش هست. میتوانی سر کار بروی و مثل قبل بخندی… آرایش کنی و لج برادرت را در بیاوری… کسی پیدا خواهد شد که بگوید بیدار شو خوابالو تو خیلی خوابیدی.
میدانم که کسی پیدا نخواهد شد و باید تکانی به تن لش شدهام بدهم. و دوباره به درد های بی درمانی که پیش آمده نگاه کنم. چشم هایم را بیشتر از بیشتر باز کنم و ببینم چگونه شد که بدون هیچ جرمی چنین من و هم نسلانم به فنا رفتیم.. سالها عمر ما جلو چشمان مان سیاه شد و دود .
همهی زندگی ما٬ تلاشهای ما٬ شب بیداریها و رنجهای که برای زندگی مرفع کشیدیم٬ تمام ورقهای که سیاه کردیم و امتحان دادیم٬ تمام آن کفشهای که کهنه کردیم تا روزی آدمی شویم که خود میخواهیم٬ دود شد و آن دود کلمه نوشت و در تکهای سفید بر فراز رفت.