نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

نویسنده: شکریه مشعل

قصه‌ی آوارگی – شکریه مشعل

  • نیمرخ
  • 15 میزان 1400

دارم به ماه نگاه می‌کنم. خیلی زیباست. نور سفیدی دارد که از پنجره به اتاقم می‌تابد. البته این اتاق من نیست فقط برای مدتی اینجا زندگی می‌کنم. راستش اتاق خودم را با تمام زیبایی‌هایش٬ رنگ‌هایش٬ کتاب‌ها و تمام تصاویری که به دیوار هایش نصب کرده بودم را برای همیشه از دست دادم. همه چیززندگیم را در کنار اتاقم از دست دادم. خانه‌ای داشتم زیبا٬ رنگ رنگی٬ با دوستانم شب ها را صبح می‌کردیم٬ می گفتیم و می‌خندیدیم.

اما حالا مدت زیادی است که گوش‌هایم دیگر صدای خنده‌ها را نشنیده است. دیگر دلم نمی‌خواهد با کسی حرف بزنم٬ درد دل کنم. دیگر نه شمعی روشن می‌کنم و نه شعری می‌خوانم. حس می‌کنم که خیلی پیر شدم به اندازه‌ای که دیگر توانی در بدنم نیست که مثل قبل راه بروم٬ غذا بخورم راستش دیگر به خاطر صبح بیدار شدن مبایلم صدا نمی‌کند. اصلا معنایی ندارد که به چه ساعتی بیدار شوم اصلا نیازی نیست که بیدار شوم. با خودم فکر می‌کنم آیا در گوشه‌ای دیگری از دنیا جایی وجود دارد که آدم‌ها به این حجم وسیعی از سیاهی و بدبختی را تجربه کنند؟ مگر جغرافیای من چقدر و با چه چیزی این گونه شوم طلسم شده بود٬ مگر ما چه کرده بودیم که باید اینطور تقاص زندگی را پس بدهیم؟

بازهم ماه را نگاه می‌کنم و هر لحظه از جلو چشمانم پایین و پایین‌تر می‌رود٬ با خودم می‌گویم چرا قبلا اینگونه به این ماه نگاه نکرده بودم؟ نگاهم نسبت به ماه که چی، به همه چیز عوض شده است٬ از همه بیشتر آدم‌ها عوض شدند٬ دیگر هیچ کدام از دوستانم مثل قبل نیستند. شاید ما همه آدم‌های ۳۲ روز قبل نیستیم. سر تا به پا تباهی که تا مغز استخوان مان رسوخ کرده است. دوستانم که همیشه دلم به بودن شان گرم گرم بود هم حالا نیستند هر کدام در یک گوشه‌ای از این دنیای بی مروت دارند با نفس کشیدن دست و پنجه نرم می‌کنند.

ما دیگر آن آدم‌های سابق نیستیم و دیگر هیچ چیزی ما را مثل قبل نخواهد کرد. هیچ چیزی دیگر ما را خوشحال نمی کند. اصلا غمگین‌تر هم نمی‌شویم٬ این حجم تباهی و پوچی دمار از روزگار آدم در می‌آورد.

وقتی فکر می‌کنم چطور در وطن خود بی‌وطن شدم و بی‌خانمان٬ وقتی فکر می‌کنم که دیگر فقط سوختن است و سازشی در کار نیست دعا می‌کنم همه چیز خواب باشد. یک خواب طولانی… که با معجونی به خواب رفته باشیم و کابوس ببینیم. کاش فقط این زمانه شب بود و قرص آرام بخش…

در تمام بدنم احساس سنگینی می‌کنم. سرم درد دارد نصف بدنم درد دارد. دست و پای طرف چپ من درد دارد. مسکن می‌خورم با کمی آب٬ دیگر تلخی این قرص‌های لعنتی را حس نمی‌کنم. فکر می‌کنم تمام بدنم بی‌حس است و تمام من درد است.

نمی‌دانم این حجم درد بی درمان را با خود چگونه حمل کنم٬ کجا ببرم؟ آیا کسی پیدا خواهد شد که بگوید همه چیز سر جایش هست. می‌توانی سر کار بروی و مثل قبل بخندی… آرایش کنی و لج برادرت را در بیاوری… کسی پیدا خواهد شد که بگوید بیدار شو خوابالو تو خیلی خوابیدی.

می‌دانم که کسی پیدا نخواهد شد و باید تکانی به تن لش شده‌ام بدهم. و دوباره به درد های بی درمانی که پیش آمده نگاه کنم. چشم هایم را بیشتر از بیشتر باز کنم و ببینم چگونه شد که بدون هیچ جرمی چنین من و هم نسلانم به فنا رفتیم.. سال‌ها عمر ما جلو چشمان مان سیاه شد و دود .

همه‌ی زندگی ما٬ تلاش‌های ما٬ شب بیداری‌ها و رنج‌های که برای زندگی مرفع کشیدیم٬ تمام ورق‌های که سیاه کردیم و امتحان دادیم٬ تمام آن کفش‌های که کهنه کردیم تا روزی آدمی شویم که خود می‌خواهیم٬ دود شد و آن دود کلمه نوشت و در تکه‌ای سفید بر فراز رفت.

همچنان بخوانید

فقر جنسی

قربانی فقر جنسی

3 حمل 1402
شگوفه‌های بادام

رنج‌ کشیدن میان عطر شگوفه‌های بادام

3 حمل 1402
موضوعات مرتبط
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
 خاله‌ام از ساده‌لوحی‌ من سواستفاده کرد
هزار و یک شب

 خاله‌ام از ساده‌لوحی‌ من سواستفاده کرد

27 حوت 1401

خاله‌ی صدیقه زمانی‌که متوجه شد میان صدیقه و شریف تفاوت‌های فکری وجود دارد و شریف اندکی از صدیقه ناراضی است، از این فرصت استفاده‌ کرد تا آن‌ها را از هم دور بسازد و این پیوند...

بیشتر بخوانید
ازدواج اجباری در بدل قرض پدر
گزارش

پدرم مرا در بدل قرضش به شوهر داد

25 حوت 1401

پدرم بی‌کار بود، مدت‌ها می‌شد که کار نمی‌کرد و درآمدی نداشت. نه نفر در خانه نان‌خور بودیم و فقط پدرم نان‌آور بود. ما چهار خواهر و چهار برادر بودیم که با پدر و مادرم یک‌جا ده نفر...

بیشتر بخوانید
نامادری
هزار و یک شب

نامادری

2 حوت 1401

مادرم که فوت شد، پدرم ازدواج مجدد کرد. زندگی ما از این رو به آن رو شد. نامادری‌ام تا که اولاد‌دار نشده بود با ما خوب رویه می‌کرد. اولاددار که شد رویه‌اش تغییر کرد.

بیشتر بخوانید
فرزندآوری برای مسئول ساختن شوهرم اشتباه بود
هزار و یک شب

فرزندآوری برای مسئول ساختن شوهرم اشتباه بود

23 حوت 1401

یاسمن را به ظاهر دادند و در بدلش خواهر ظاهر را به برادر یاسمن گرفتند. هرچند یاسمن از بودن و ازدواج با ظاهر خوشحال بود، اما ظاهر از این ازدواج راضی نبود و یاسمن را نمی‌خواست. او...

بیشتر بخوانید
ازدواج زیر سن
هزار و یک شب

در چهار سالگی مرا به شوهر دادند

15 حوت 1401

نمی‌دانستم که شوهر دارم. اولین بار پدرم برایم گفت که وقتی چهار ساله بودم او مرا به شوهر داده و به نام پسر کاکایم کرده است.

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00