نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

لیمه آفشید؛ شاعری که شهرش «در انحصار جانی‌هاست»

عادله آذین توسط عادله آذین
28 میزان 1400
در فرهنگ و هنر, گزارش
0
لیمه آفشید؛ شاعری که شهرش «در انحصار جانی‌هاست»
0
اشتراک‌گذاری‌ها
841
بازدید‌
Share on FacebookShare on Twitter

او نیز از کودکان جنگ بوده و زاده‌ی کوهستان کاپیساست، سال تولدش مصادف است با برافراشته‌شدن پرچم طالبان بر ارگ کابل. هنوز چند ماهی از زندگیش نگذشته بود که خانواده‌اش سرزمین شان را به هدف پاکستان ترک کردند. عامل این مهاجرت همانا جنگ بوده است. جنگ؛ این خون‌آشام‌ترین هیولای تاریخ که با هیئت سهمناکش روان هر شهروند زیست‌بوم جنگی را خراشیده و خانه‌های پر از امید به فردای شان را که آفشید از آن مستثنا نیست متلاشی کرده است.

آفشید که مهاجرت را درد مشترک بسیاری از شهروندان کشورش در دوره‌ی طالبان می‌داند، از کودکیش هنوز تصویر دست‌های قطع شده و آویزان را در ذهن دارد، در چند ماهگی‌ او، خانواده‌اش «اتک» پاکستان را برای دوام ‌زندگی برمی‌گزینند. آن‌جا خانواده‌اش دم می‌گیرند و محیط آن‌جا برای آفشید کوچک تصویرهایی در ذهنش ماندگار می‌کند که هنوز مانند عکسی بر روی دیوار است: درختان نارنج صاحب‌خانه که همیشه از دسترسش بلندتر بوده. مثل وارد شدن به باغ خان قریه که طاووس‌هایی رنگین و درخت و گل‌های رشک‌برانگیز داشته است. بیشتر چیزهایی را به خاطر می‌آورد که می‌خواسته؛ ولی اجازه‌ی داشتن شان را نداشته و حسرتش را تا این‌جای عمر آورده است،

پدرش هم گاهی به شنیدن موسیقی می‌پرداخته و آفشید کوچک خلاف برادر و خواهرانش که قالین می‌بافتند، صبح‌‌ها از خانه بیرون می‌زده و تا شام‌ها با دختران همسایه در کوچه‌ها و در گوشه و کنار روستا به «پنجاق»، «جسکک» و «ریسمان بازی» می‌پرداخته.

زمان همین‌گونه سپری شده و سرانجام در افغانستان طالبان شکست خورده و ظاهرن جنگ تمام می‌شود و خانواده‌اش به دلیل شامل شدن فرزندان شان به مکتب با شتاب تصمیم برگشتن به کابل را می‌گیرند‌. روز کوچ‌کشی هم آهنگ «خدا بود یارت» کل حویلی را پر می‌کند و آن‌ها سرخوش‌اند که به وطن باز می‌گردند.

آفشید در کابل شامل کودکستان می‌شود و در همان‌جا ترانه‌ها، گوش‌ها و قلب کوچکش را می‌نوازد و او شیفته‌ی سطرهای موزون آن‌ ترانه‌ها می‌شود. پس از آن شامل مکتب می‌شود و الفبا را می‌آموزد؛ اما قلب کوچک شاعرش از همان‌ زمان مشتاق خواندن و نوشتن ترانه و شعر بوده است. ترانه‌ی غچی از ترانه‌هایی است که او تمام روز زیر لب زمزمه می‌کرده و هرسو کودکانه جست و خیز می‌زده است‌.

 

غچی غچی بهار شد

وقت گل انار شد

غچی ‏غچی جال کو

د جای پارسال کو

تخم بته زود زود

تخمه زیر بال کو

لیمه آفشید؛ شاعری که شهرش «در انحصار جانی‌هاست»

سرانجام روزهای مکتب پیاپی سپری می‌شوند و روزی فرا می‌رسد که دیگر نمی‌تواند در کوچه برود، ناگزیر دامنش را بلندتر می‌دوزد و دیگر موهایش را قیچی نمی‌زند و با چادر به پنهان کردن شان ناگزیر می‌شود و پا می‌گذارد به جهان «آدم‌بزرگ‌ها».

 

پا به پای کسی که از تو گذشت

چه‌قدر شعر می‌شوی دختر؟

گریه‌ را سرمه کن به چشمانت

گریه‌ات را بمان قوی دختر!

 

به خودت باز گرد و پنهان شو

شهر در انحصار جانی‌هاست

بگذر از خیر هر چه غیر خودت

تا خبرهای ثانوی دختر

 

بانو فرمانده‌ شکست‌نخور

شانس این‌بار با تو دشمن بود

جان ته‌مانده‌ی سپاهت را

بده فرمان پس‌روی دختر

 

مولوی آرزوی انسان داشت

تو در این جنگل پر از وحشت

آرزو کن درنده‌تر باشی

گور بابای مولوی دختر

 

بر سر زندگی فرود آی و

منهدم کن وجود سردش را

چشم‌هایت سگان هار استند

بدنت بمب هستوی دختر

 

بی‌محابا به راه عشق زدی

تازه وارد! به مرگ خواهی خورد

کمی آهسته‌تر برو آخر

با شتابی که می‌دوی دختر

 

به در بسته می‌خوری، مغزت-

-روی خاکی کوچه می‌پاشد

که به خاکت کشاند؛ می‌کردی-

-از جنونی که پیروی دختر

 

گودی چشم‌های بی‌برقش

بین گیلاس چای لب‌ می‌شد

خنده‌ای تلخ شد به حال خودش

کم‌ کم از دست می‌روی دختر

 

سرانجام درس‌های مکتبش تمام شده و وارد دانشگاه کابل و دانشکده‌ی خبرنگاری می‌شود.

آفشید شاعر می‌گوید: نمی‌داند دقیقن نخستین باری که قلم برداشتم تا بنویسم کی و کجا بود؛ اما به خاطر دارم که در صنف چهارم مکتب بودم که چیزهایی سرهم می‌کردم. آن‌زمان توسط خانواده‌ آن‌قدر تشویق می‌شدم که از شادی بال می‌کشیدم.

به گفته‌ی خودش این ناشیانه نوشتن‌ها را تا سال اول دانشگاه ادامه می‌دهد و خزان سال نخست دانشگاه با جلسه‌ی نقد شعر دانشگاه آشنا می‌شود و همان‌جاست که شعر را می‌شناسد و پس از آن آگاهانه‌تر و متعهدتر از گذشته به رفتن راهش ادامه می‌دهد.

 

به بیابان بی‌غمی بزنی، سر به زانوی سنگ‌ بگذاری

روی قلبت سکون سنگینی، روی قلبت تفنگ بگذاری

 

بچه‌آهوی بی‌پدر، مادر بشوی، ترس در تنت بدود

پیش چشمان عاشقت اما قاب عکس پلنگ بگذاری

 

در تنت گرگ گشنه‌ای باشد، نان شب برّه دست و پا بکنی

بین دستت دلش تکان بخورد، بره را بی‌درنگ بگذاری

 

لقمه‌ی گرگ دیگری بشود، دست در عمق بقچه‌ات ببری

و انار تپیده در خون را روی سفره قشنگ بگذاری

 

شام را تکه تکه تکه کنی، به کلاغان بی‌نوا بدهی

شام را بوسه بوسه بوسه کنی، کف دستان تنگ بگذاری

 

زندگی هم دگر بزرگ شده، غم نان، درد عشق، تنهایی

وقت کافی برای مردن نیست، وقت کو تا به جنگ بگذاری

 

راه خود را بگیر تا سنگ دیگر و شام و بره‌ی دیگر

جای خود روی گونه‌ی هر سنگ، دو لب سرخ‌رنگ‌ بگذاری

 

او شاعری‌ست عصیانگر، نوگرا و خودباور. بی‌مهابا می‌نویسد و نوستالژی در شعرش موج می‌زند. او در شعرهایش خودش است و “من” واقعی از درون شعرهایش فریاد می‌زند. او شاعرانگی‌هایش را وقف بیان تجربه‌های زیسته‌ی زنانه‌ی خودش کرده است. درونمایه شعرهای او را موضوع‌های اجتماعی و عاشقانه شکل داده است و زبان‌ منحصر به فرد و نوآوری‌های زبانی‌اش او را از بسیاری هم‌دوره‌هایش مجزا می‌کند.

لیمه آفشید؛ شاعری که شهرش «در انحصار جانی‌هاست»

او می‌گوید: «کار دخترانی که در این دوره از تاریخ شعر می‌نویسند خیلی امیدوارکننده است. این نسل شاید در نوشتن از خود و تجربه‌های زیسته‌ی شان به عنوان زن، جسورترین باشند. جسارتی که در طول تاریخ ادبیات افغانستان کمتر سراغ داشته‌ایم. این شعرها طوری نوشته می‌شوند که شما بدون خواندن نام شاعر هم می‌توانید تشخیص بدهید که شاعر آن یک زن است.»

کار آفشید روزنامه‌نگاری است و سرگرم خواندن کارشناسی ارشدش در یکی از دانشگاه‌های کشور است. در روزگاری که هیولای جنگ خونخوارتر می‌شود و آدم‌های زیادی همه‌روزه طعمه‌ی آن می‌شوند.

 

ره به جایی نمی‌بری، دستی بسته از پشت  دست‌هایت را

از اول خون بسته‌ای بودی، خون گرفته‌ست انتهایت را

 

گیج از شهر سوی خانه بدو، و بچک لخته لخته اشکت را

جمع کن، بین دامنت بگذار، آن دوتا چشم زیر پایت را

 

جمع کن- هرچه سرخ روی سرک دیده‌ای از تن تو روییده-

جمع کن بین کاسه‌ی دستت،  خون خوش‌رنگ بی بهایت را

 

ماجرا گرگ بود، آمد و خورد، انگک و بنگک تورا، آهای!

بز چینی قصه‌ها برگرد! پاره کن بطن ماجرایت را

 

خون چسبیده کنج لب‌های خشک خود را وضو بگیر و بخوان

ربنا آتنا غمی کمتر، شاید این بار ربنایت را…

 

خون چسبیده کنج لب‌هایش، را شیاری کشید و پاکش کرد

اوست، تنها هم او که می‌فهمد، وسعت “درد بی نهایت” را

 

او می‌گوید: «در سرزمینی که بارز‌ترین شاخصه‌اش جنگ است، می‌خواهم قبل از پایان همه‌چیز کم‌از‌کم یک کتاب خوب، یک شعر خوب یا حتا یک بیت خوب نوشته باشم که باور کنم عمرم تلف نشده‌ است.»

نوشته‌ی قبلی

طالبان رویای تجارت بصیره را نابود کرد

نوشته‌ی بعدی

افراد طالبان در دایکندی به دنبال زنان عضو پولیس ملی می‌گردند

نوشته‌ی بعدی
افراد طالبان در دایکندی به دنبال زنان عضو پولیس ملی می‌گردند

افراد طالبان در دایکندی به دنبال زنان عضو پولیس ملی می‌گردند

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00