پشت چرخ خیاطی که مینشیند با پارچه هنر میکند. مهارت کارش با قیچی، تماشاییست؛ فرز، چالاک و خوشدست. نه اینکه هیچ وسواسی را در لحظههای خلق سلیقه به رسمیت نشناسد؛ اینکه لباس شیک روی دست مشتری بگذارد برایش هم دغدغه است و هم مشغله. او میداند که کابل بعد از سقوط بدست طالبان، اینک در سراشیبی سقوط به قحطی بزرگ است. حالا کار کجا، که بازارش باشد؟ چرخ خیاطیها چه، که چرخ کراچیهای دستی نیز کمکم از کار میافتند. قطار مردهایی که ساعات طولانی را کنار جادهها و پیادهروها داخل کراچیهای دستیشان با تمام افسردگی لم میدهند، هفته به هفته طولانیتر میشود. پس، رقابت در بازار خالی از کار برای معصومه ساده نیست.
معصومه در یکی از پسکوچههای شهر کابل، چرخ خیاطیاش را بکار انداخته است. اما دغدغهی خلق سلیقه و ظرافت قیچیاش را فعال و اوتوکارش را روشن و داغ نگهداشته است. چون خیاطی برایش تفنن است و مجال خلق هنر و ظرافت میدهد.
معصومه در اصل یک شاعر است. از دانشکدهی ادبیات فارسی دانشگاه کابل، مدرک لیسانس گرفته است. اینروزها نیز گاهگداری کفش بر گردن زمان میآویزد و رنگ چادرش برایش معنا دارد.
«این روزها گاه گاه چادرم را سرخ میپوشم
و برگردن زمان تک و توک کفشهایم را میآویزم
شاید این روزها
تو و من و نوروزی که قرار است از راه برسد
زیر یک سقف و در بطن یک کتاب نفس بکشیم
و خاطرات چادر سرخم را در قاب یک طنز به رُخم بکشی
کاش این شایدها دست از سر مان بردارد و
تو دیگر در آرزوی محال مرا به سطرهای زمان نکشانی.»
معصومه قبل از سقوط کابل بدست طالبان، خبرنگار بود. در رادیو تلویزیون ملی افغانستان خبر مینوشت و درگیر پوشش تحولات و رویدادهای مسألهساز برای کشورش بوده است. زمانی را در تلویزیون مربوط به مجلس سنا نیز کار کرده است. او میداند که قصههای سیاسی و سطح بازیهای پارلمانی از چه قرار بوده است. او که درونمایهی شعرش تلفیق از فضای ذهنی و رویدادهای عینی پیرامونش هست، میداند که خبر و گزارش نوشتن از سخنرانیهای خالی از محتوای یک نمایندهی بیسواد چه سخت و دشوار است.
نسبت بانو رها با فضای فکری و فرهنگی جامعه در شعرهایش بسیار معنادار است.
معصومه رها، یکی از هزاران زن افغانستانی است که سالها کار موثر کرده است. از آن دست زنهاییست که انرژی اصلیشان را پیش از کار، در راستای مبارزه برای تثبیت هویت زنانهگی و جایگاه و شخصیت اجتماعیشان صرف شده است. تقلای دشوار برای حداقل تغییر در ذهنیت بسته و انسانستیزی که سالهاست بر سرنوشت سیاه یک کشور حاکم است.
به راستی، چه کسی جز زن افغانستانی تلخی و دشواری قربانی مضاعف بودن در فضای کار را میداند؟ اینکه هم در بازار رقابت نابرابر کار موثر بکنی و هم برای دسترسی به حق کار، عزیزترین بخش از عمرت را بجنگی و مبارزه کنی؟
قصهی معصومه رها، فقط یکی از هزاران قصهی زندگی و سرنوشت دشوار زنان افغانستان است. او یکی از هزاران زن دانشآموخته است که با عالمی از ظرفیت و استعداد، در کام تفکر قهقرایی حاکم بر کشورش گیر مانده است.
زنان در افغانستان، تازه داشتند مسیر را معطوف به آزادی و برابریخواهی هرچه بیشتر، میپیمودند، تمرین رسیدن به استقلال مالی میکردند. زنان کارآفرین و شاغل تازه داشتند بیشتر میشدند که رویاها و آرزوهای همهشان در یک چشم بهم زدن ویران شد.
حالا زنان افغانستان ماندهاند و تقلای دشوار و دراز مدت برای مبارزه بخاطر سرنوشت. این گونه است که ذهن شاعرانه زن افغانستانی ناگهان در پرسش «چه باید کرد؟» درگیر گفتارهایی میشود که در شعرهای معصومه رها میخوانیم:
«چه میتوان کرد؟
وقتی که روح طغیانگری بر وجودت حکم میراند
و تمام خلاهای زندگیات پر است
از احساسهای شکسته و فرسودهی تمام عمرت و
هنوز میتوان روزنهای دید؟
نه فقط باورت را یک خیال موهومی فرا گرفته است
اینجا دیگر در پشت حادثهها حکمتی نهفته نیست
و جادهها همچنان پر از پیچ و خم است
این جا آدمهایش بدون مهربانی نفس میکشند
و حبابها سنگی اند
زندگی پر از کذب و ریاست و
تو به نگاهی مهربانی رام نشو
و بر روزنههای دور و کوچک امید مبند
شاید روزی بدون دلیل
بدون معجزهای روحت را آرامش ابدی فرا بگیرد
و از خاطر آشفتهات
به دور نفس بکشی.»
معصومه اینروز ها با عالمی از بیم و امید برای زندگی و نجات، حتا وقتی پشت چرخ خیاطی مینشیند، دچار شعر است. دچار انبوهی از چهرههای افسردهای که در کوچههای ماتمزدهی شهر کابل، آرام و افسرده از کنار هم میگذرند.