خسته و دلگیر از خواب بیدار میشوم. بابت هیچی. بابت همه چه. بابت صبحهای معمولی دو ماه پیش. صبحهایی که با شادی و انرژی آغاز میکردم. اینروزها شبیه حلزون از بستر خواب بیرون میشوم. در آیینه زهرای را میبینم که کمکم از شادابی و حس و حال زندگی در چهرهاش خبری نیست. به دختری بدل شده که از ذوق و شوق زندگی دل کنده است. آرزوها را زیر لباسهای دراز و چادر سیاه پوشانده است. نگران حلزونی است که مبادا در گیرودار هجوم کلاغهای سیاه، دستخوش فاجعه شود.
در فرصتهای کوتاه رفت و برگشت میان خانه و کورس، قدم قدم شهر را نگاه میکنم. بازار کساد لیریها را، میوه فروشیهای اکثرا خالی از خریداران قبل از سقوط، دست فروشها، آرایشگاههای که نه تنها مسدود شدهاند بل تصاویر تبلیغاتی از تابلوهاشان برداشته شده است. کافههای خلوت و پسر بچههای که دور هیچ دختری با شیطنت نمیچرخد تا اسپند کند. به پیر مردی که کنار لیری میوهفروشیاش خواب رفته. دلم می گیرد. سیمای شهر خستگی را خاموشانه فریاد میزند و من امروزها دلم از این همه ناامیدی و ترس، میترسد.
آرزو میکنم کاش میشد کابلم را به آغوش بگیرم. به پشت اش بزنم که بیخیال شهر من، حال ما خوب خواهد شد. ما قويتر از اینهاییم و بدترش دیدهایم. دوباره دستفروشها چوری خواهد فروخت. چادریها جمع خواهد شد و تو دوباره رنگارنگ میشوی، شهر من.
گمان میکنم روزها و ماههاست، آزادنه و بیدلهره بیرون نرفتم. قدم نزدم. با دوستانم بلند بلند نخندیدم و دوچرخه سواری نکردم. دلم برای خودم و برای دوچرخهام تنگ شدهاست. دلتنگ روزهای ام که اندکی آزادی و آفتابی بود. با موهای باز و رها در باد دو چرخهام را در امتداد خیابان رکاب میزدم. هر از گاهی ریه هایم را پر میکردم از هوای خنک. من چقدر دلم برای آن روزها تنگ شده. برای روزهایی که خلاصه شده به آه سردی دم پنجره و آخ که چه تلخ است، دوچرخه ام را زیر خاک و جولاگک دیدن.
امروزها چای، کتاب، فلم، حضور پر مهر مادر جان اگر نباشد، زندگی در کابل بیروح چه رنگی خواهد داشت؟چقدر دلم کابل دو ماه پیش را میخواهد.
این روزهایسگی را گذراندن چه دشوار است. زندگی چه ملال آور جریان دارد. و من خسته و دل مرده محکوم به ادامه دادن هستم. شبیه بیمار سرطانی که داکتر برایش امیدواری تجویز کرده باشد و با امید ادامه میدهد. و من چقدر حالم خوش نیست.
عکسهایی از زهرا فروغ و تیم بایسکلسواریاش: