وقتی شهرها و روستاهای افغانستان به گونهی برقآسا به تصرف جنگجویان طالب درآمد، گویا شهرها برای مدتی از وجود آدمها خالی شده بود، سکوت و وحشت حاکم بود. مثلیکه فصل کوچ فرارسیده باشد. پرستوهایی که از دیارشان کوچ کردند و ذره ذره از وجودشان را در وطن جا گذاشتند. یکی معشوقهاش را، یکی مادر و دیگری فرزندش را .
نیکی نیکزاد از ولایت دایکندی یکی از این پرستوهاست که دو روز پس از سقوط نظام، وطنش را ترک کرد. او خبرنگار یکی از رسانههای خصوصی در کابل بود و در فصل کوچ فقط جسمش را برد ولی روح و روانش در افغانستان پیش جوان مورد علاقه و خانوادهاش جا ماند. او تصمیم گرفته بود با جواد رامش، پسر مورد علاقهاش در کنار خانواده و دوستان عروسیشان را جشن بگیرند، اما شرایط نابسامان حسرت این روز را بر دلش گذاشت.
با آنهم، نیکی اجازه نداد که دوری او باعث جدایی از پسر مورد علاقهاش شود. پس از گذشت سه ماه با جواد نامزد شدند. اما از راه دور با یک عالم غصه و دلتنگی. نیکی در یکی از کمپهای مهاجرین در تگزاس امریکا بسر میبرد، رامش و خانوادههای این دو جوان در یکی از روستاهای ولایت دایکندی نامزدیشان را در غیاب نیکی جشن گرفتند و شیرینی پخش کردند.
نیکی نیکزاد به نیمرخ میگوید که فقط دو نیم روز زیر حاکمیت طالبان مانده بود اما برای او دو قرن گذشت. درحالیکه او با دوستش در یک اتاق مجردی زندگی میکردند صاحب خانه به او میگوید باید از آنجا کوچ کنند؛ ممکن نیروهای طالبان خانه به خانه تلاشی کنند و او مسولیت دختران جوان را نمیپذیرد که چرا بدون محرم در اینجا زندگی میکنند. نیکی و دوستش تصمیم میگیرند به گونهی قاچاقی به ایران یا پاکستان بروند اما از میان ازدحام جمعیت دراطراف میدان هوایی و شلاق خوردن از دست طالبان خود را به میدان هوایی میرسانند و از آنجا توسط نیروهای امریکایی به قطر و سپس به تگزاس امریکا منتقل میشوند.
او گفت: «به سختی توانستم فقط خودم را نجات بدهم در حالیکه در بین ازدحام جمعیت در میدان هوایی نزدیک بود زیر پای مردم لِه شویم و یا با تیر اندازی نیروهای طالبان کشته شویم اما بازهم به فکر جواد بودم، از اینکه نمیتوانستم احوالش را بگیرم و خودم به تنهایی تقلا میکردم فرار کنم حس خیلی بدی داشتم حسی توأم با نا امیدی و سر درگمی.»
جواد در شهر کابل باقی ماند و پس از گذشت چند روز ضمن دلتنگی دوری نیکی و سرگردانیاش، یک روز در شهر از سوی جنگجویان طالب بخاطر پوشیدن پتلون لتوکوب شد. او میگوید پس از آن حادثه از دوری نیکی کمتر درد میکشید وئخوشحال بود از اینکه معشوقش موفق شده بود از کشور بیرون شود زیرا اگر طالبان او را به عنوان خبرنگار زن شناسایی میکردند جواد طاقت شکنجه و یا کشتن او را به دست نیروهای طالب نداشت.
جواد میگوید با نیکی آرزوهای قشنگ، پلانها و هدفهای خوبی برای یک زندگی مشترک ترتیب داده بودند و حتا شهری که میخواستند در آن زندگی کنند را انتخاب کرده بودند. اما همهچیز یکشبه متحول شد و با روی کار آمدن طالبان زندگی و برنامههای این دو جوان شبیه میلیونها افغانستانی دیگر تغییر کرد. ولی رامش و نیکی نگذاشتند آرزوهایشان خاکستر شوند، با وجودیکه از هم هزاران مایل فاصله داشتند و امکان بهم رسیدن شان ناممکن به نظر میرسد ولی نیکی تأکید کرد که باید این رابطهی عاشقانه ادامه یابد و رسمی شود. آنها به تفاهم رسیدند که طبق عرف اجتماعی، باهم نامزد شوند و خانوادههایشان شیرینی پخش کنند.
جواد رامش میگوید: «وقتی نیکی جان با من حرف زد و گفت باید این اتفاق بیفتد، نگرانیام بر طرف شد. توافق کردیم که اقدام کنیم و نامزد شویم. با وجود دوری و مشکلات، من در مرحله بعد نگران خانوادهها بودم که آیا با چنین تصمیمی موافقت میکنند یا نه؟ چون خانوادهها همیشه با مردم مواجهاند، افکار عمومی هم با چنین نامزدی از راه دور همسو نیست، طبیعی میدانستم که موافقت نکنند، وقتی اولین اقدام خواستگاری انجام شد همه چه در این مرحله موفقانه گذشت و خانوادهها با وجود نبودن نیکی در اینجا با نامزدی مان موافقت کردند.»
روز نامزدی نیکی و جواد تعیین میشود و خانوادهی جواد به خانهی پدر و مادر نیکی شیرینی میبرند مادر جواد برای پسرش خوشحال است که نامزد میشود اما برای عروسش گریه میکند که حضور ندارد و مادر نیکی نیز همزمان از نبود دخترش غصه میخورد، اما به طرف داماد که میبیند خوشحال است که پسر مورد علاقهی نیکی را میبیند و به مردم شیرینی پخش میکنند.
جواد میگوید آن روز مانند دیگر دامادها احساس میکردم عروسم اینجا هست در یکی از این اتاقها و من پس از اینکه شیرینیها پخش شد و مهمانها رفتند او را میبینم اما خیالی بیش نبود: «خیلی خوشحال بودم که با نیکی پیوند میخورم، اهالی روستا و مهمانان ما در خانهی نیکی جمع شده بود و در آن روز جشن نامزدی مان هر لحظه حس میکردم نیکی همینجاست شاید در اتاق دیگر، ولی خیالی بیش نبود به در و دیوار خانهاش نظر میانداختم و یاد نیکی در دلم تازه میشد، طوری که تصور میکردم اینجا چگونه بزرگ شده، چقدر رفتوآمد کرده، از این دروازهها، چقدر به درختان دور خانهاش رسیدگی کرده، ناراحتکنندهتر از همه اینکه باز هم شاهد اشک مادرم بودم. نمیدانم بر نیکی چه گذشت آن روز ولی مطمئنم که او نیز حس شادی و دلتنگی را همزمان تجربه میکرد.»
محفل نامزدیشان ختم میشود، نیکی نیکزاد و جواد رامش باهم نامزد میشوند. اما درد دوری، عشق و وصلت نیکی در قلب جواد روز به روز شدت میگیرد و بر عامل این درد نفرین میفرستد. جواد نیز «در آینده برای وصلت با نیکی کوچ خواهدکرد.»
هزاران پرستوی عاشق و دلدادهی دیگر مانند نیکی و جواد بعد از پانزدهم آگست در افغانستان ازهم جدا شدند، بعضیها ازهم بریدند و آرزوهایشان به خاک یکسان شدند، جوانانی که اکنون زیر حاکمیت طالبان ازدواج میکنند باید طبق میل طالبان بدون موسیقی و خوشحالی عروسی و نامزدیشان را جشن بگیرند مانند روزهای بیرنگ، غبار و خاکستری که خورشید اجازهی طلوع نداشته باشد.