نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

از نشرات ویژه‌ی نیمرخ به مناسبت 25 نوامبر، روز جهانی محو خشونت علیه زنان و صد روزگی تسلط گروه طالبان در افغانستان

ما بر زمین هرز روئیدیم!

  • نیمرخ
  • 4 قوس 1400

نویسنده: شکریه مشعل

مثل همیشه دارم فیسبوک را ورق می‌زنم. انگشت من که مثل همیشه عادت کرده است روی صفحه مبایل بالا و‍ پایین می‌رود به پست جدیدی از آقای رسول عبدی برخورده‌ام. عبدی بسیار مرد عجیبی است از مراحل فکری متفاوتی عبور کرده است. او زمانی فردی به شدت مذهبی و عالم دین بود ولی اکنون تمام نوشته‌ها و صحبت هایش روشنگرانه است. یادم است سال‌ها قبل او اولین تلنگر را برای بیرون راندن من و دوستانم از افکار متحجرانه ایجاد کرده بود.

همیشه نوشته‌هایش را می‌خوانم او خیلی خوب همه چیز را بیان می‌کند اما این بار در صفحه فیسبوک خود پرسشی مطرح کرده است که باعث می‌شود اینجا بنویسم. او نوشته، حال تان چطور است؟ شاید این پرسش در گذشته اگر مطرح می‌شد خیلی بی‌ربط و بی‌مفهوم جلوه می‌کرد اما اکنون فرق می‌کند.

واقعا حال مان چطوراست این را اینجا می‌نویسم که برای همیشه به یادگار بماند که زندگی آدم‌ها در این جغرافیای چگونه بوده است و چه بر سرشان آمد.

واقعا در این آشفته بازار که زندگی همه ما دگرگون شده است و نا امیدی همه را فرا گرفته است حال آدم‌های این قسمت کره زمین چگونه می‌تواند باشد؟

به دیدگاه‌های مخاطبان نگاه می‌کنم یکی از دوستانم که مسئول یکی از رسانه‌های شهر هرات هست پاسخ داده است: حالم چو دلیری است که از بخت بد خویش- در لشکر دشمن پسری داشته باشد،‌ استاد دانشگاه‌مان نوشته است مثل یتیمی که از او فرفره‌ای بستانند و به او فحش پدر بدهند.

فرد دیگری نوشته است از حال من مپرس که دیوانه‌تر شدم- از حال و روز تو چه خبر؟ عاقلی هنوز؟

یا نوشته اند حال ما خوب است اما تو باور نکن،‌ مرده‌ای متحرک،‌ بادبان شکسته،‌ سرگردان،‌ خسته‌تر ازهمیشه،‌ خاک و خاکستر…

واقعا این‌ها چه چیزی را تداعی می‌کند؟ آیا داستان فروریختن سریع حکومت افغانستان و روی کار آمدن گروهی آدم‌کش، جانی، عقب مانده و ضد آزادی را مگر می شود فراموش کرد؟

همین نیست که زندگی زن و مرد افغان یک شبه عوض شد،‌ سقوط غافلگیرانه شهرهای افغانستان یکی پس از دیگری به دست طالبان همه مردم را به یک ضربه روحی هولناکی متقابل کرد.

کجای دنیا تا کنون کسی این همه فاجعه را می‌تواند،‌ تاب بیاورد؟

همچنان بخوانید

25 نوامبر؛ «شاهد عادی شدن خشونت علیه زنان افغانستان هستیم»

25 نوامبر؛ «شاهد عادی شدن خشونت علیه زنان افغانستان هستیم»

4 قوس 1401
نمایش شکنجه‌ی زنان و عادی‌سازی خشونت

نمایش شکنجه‌ی زنان و عادی‌سازی خشونت

5 قوس 1401

باشد که اول از خودم بگویم. من و دوستانم یکی از آخرین برنامه‌های که به راه انداخته بودیم و در مورد اش کار می‌کردیم کمپاین آگاهی دهی در مورد قاعدگی بود. من و دختران زیادی در کنار وظیفه‌های اصلی و زندگی روزمره خود به تابوی پریود می‌پرداختیم و در این مورد می‌نوشتیم. به مکاتب می‌رفتیم برای دختران نوجوان در این مورد توضیح می‌دادیم. مبارزه می‌کردیم که با بدن زن آشتی شود و دیگر بدن زن تابو نباشد.

در مورد سرکوب جنسی زنان افغان، استفاده از نوار بهداشتی، انواع آزار و اذیت‌های زنان در محیط کار، درج نام مادر در تذکره‌های الکترونیکی کمپاین راه‌اندازی می‌کردیم.

آری دقیقا روزی برای این مسائل تلاش می‌کردیم، و این موارد دغدغه‌های آن زمان ما بود. اما حالا به این فکر می‌کنیم که باید برای زن بودن و زندگی کردن بجنگیم و اگر زنده‌مان بگذارند و چانس بیاوریم، شلاق بخوریم و به خیابان بیرون شویم.

اکنون زمانی است که زن بودن در افغانستان تابو شده است. همه چیز ضرب صفر شد. دیگر نمی‌توانیم به تابوهای جنسیتی بپردازیم درحالی‌که شکم مردم مان گرسنه است، کودک مان از گرسنگی می‌میرد.

دیگر نمی‌توان در مورد بدن زن نوشت و این قبیل مسائل را به خورد جامعه داد چون دیگر جامعه‌ای که بتوانیم دغدغه‌های قبلی مان را در آن داشته باشیم وجود ندارد.

تاریخ باید این مقطع زمان را به خاطر بسپارد که زنان افغان برای به دست آوردن هویت واقعی خویش سال‌ها مبارزه کردند، کار کردند، درس خواندند با افکار سنتی و زن ستیزانه مقابله کردند اما چگونه همه چیز یک شبه تغییر کرد و یک گروه جانی که سال‌ها در پشت کوه‌ها به زندگی جنگلی خویش پرداخته و در دیگ بخار مواد منفجره می‌ساختند، بیایند و همه چیز را دود و خاکستر کنند.

حالا دیگر حق انتخاب در پوشش خویش نداریم، حتی نمی‌توانیم به وظیفه‌های قبلی خویش برگردیم، دختران مان مدتی‌ست از رفتن به دانشگاه و کار منع شده اند.

من و دوستانم که حالا تکه تکه شدیم و هر کدام‌‌‌‌‌مان به یک گوشه‌ای از دنیا ضجه می‌زنیم و همدیگر را هنوز هم از راه دور درک می‌کنیم. دنیا برای این همه نامروتی خود در قبال مان چه جوابی خواهد داد واقعا چه چیزی برای گفتن وجود دارد وقتی می‌دانیم جوانی مان به خاک یکسان شد.

یادمان باشد روزی به جوانان آینده خویش این داستان وحشتناک را طوری تعریف کنیم که به معنای واقعی رنج پی‌ببرند. رنجی که که مغز استخوان‌مان را سوزاند و به تباهی خویش نظاره‌گر بودیم.

بگذریم از همه گفته‌های فریب دهنده‌ای که می‌گویند باید از صفر شروع کنیم. آخر چگونه می‌توان از نو شروع کرد وقتی تمام سال‌های عمرت را تلاش کردی تا به لحظه‌ای شکوفایی برسی ولی آخرش اینطور شود؟ مگر می‌شود به گذشته فکر نکرد و مرگ انسان‌های را فراموش کرد که هر روز به بهانه‌های مختلف کشته می‌شوند.

مگر می‌شود کابوس به خاک یکسان شدن تمام رویاهای مان را به یاد فراموشی بسپاریم و بتوانیم لحظه‌ای حتی خیلی اندک از ته دل بخندیم یا خوشحال باشیم؟

واقعا جرم مان چیست که بر زمین هرزه روییدیم؟

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: 25 نوامبرطالبان را به رسمیت نشناسید
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
 خاله‌ام از ساده‌لوحی‌ من سواستفاده کرد
هزار و یک شب

 خاله‌ام از ساده‌لوحی‌ من سواستفاده کرد

27 حوت 1401

خاله‌ی صدیقه زمانی‌که متوجه شد میان صدیقه و شریف تفاوت‌های فکری وجود دارد و شریف اندکی از صدیقه ناراضی است، از این فرصت استفاده‌ کرد تا آن‌ها را از هم دور بسازد و این پیوند...

بیشتر بخوانید
فرزندآوری برای مسئول ساختن شوهرم اشتباه بود
هزار و یک شب

فرزندآوری برای مسئول ساختن شوهرم اشتباه بود

23 حوت 1401

یاسمن را به ظاهر دادند و در بدلش خواهر ظاهر را به برادر یاسمن گرفتند. هرچند یاسمن از بودن و ازدواج با ظاهر خوشحال بود، اما ظاهر از این ازدواج راضی نبود و یاسمن را نمی‌خواست. او...

بیشتر بخوانید
ازدواج اجباری در بدل قرض پدر
گزارش

پدرم مرا در بدل قرضش به شوهر داد

25 حوت 1401

پدرم بی‌کار بود، مدت‌ها می‌شد که کار نمی‌کرد و درآمدی نداشت. نه نفر در خانه نان‌خور بودیم و فقط پدرم نان‌آور بود. ما چهار خواهر و چهار برادر بودیم که با پدر و مادرم یک‌جا ده نفر...

بیشتر بخوانید
نامادری
هزار و یک شب

نامادری

2 حوت 1401

مادرم که فوت شد، پدرم ازدواج مجدد کرد. زندگی ما از این رو به آن رو شد. نامادری‌ام تا که اولاد‌دار نشده بود با ما خوب رویه می‌کرد. اولاددار که شد رویه‌اش تغییر کرد.

بیشتر بخوانید
ازدواج زیر سن
هزار و یک شب

در چهار سالگی مرا به شوهر دادند

15 حوت 1401

نمی‌دانستم که شوهر دارم. اولین بار پدرم برایم گفت که وقتی چهار ساله بودم او مرا به شوهر داده و به نام پسر کاکایم کرده است.

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00