نویسنده: شکریه مشعل
مثل همیشه دارم فیسبوک را ورق میزنم. انگشت من که مثل همیشه عادت کرده است روی صفحه مبایل بالا و پایین میرود به پست جدیدی از آقای رسول عبدی برخوردهام. عبدی بسیار مرد عجیبی است از مراحل فکری متفاوتی عبور کرده است. او زمانی فردی به شدت مذهبی و عالم دین بود ولی اکنون تمام نوشتهها و صحبت هایش روشنگرانه است. یادم است سالها قبل او اولین تلنگر را برای بیرون راندن من و دوستانم از افکار متحجرانه ایجاد کرده بود.
همیشه نوشتههایش را میخوانم او خیلی خوب همه چیز را بیان میکند اما این بار در صفحه فیسبوک خود پرسشی مطرح کرده است که باعث میشود اینجا بنویسم. او نوشته، حال تان چطور است؟ شاید این پرسش در گذشته اگر مطرح میشد خیلی بیربط و بیمفهوم جلوه میکرد اما اکنون فرق میکند.
واقعا حال مان چطوراست این را اینجا مینویسم که برای همیشه به یادگار بماند که زندگی آدمها در این جغرافیای چگونه بوده است و چه بر سرشان آمد.
واقعا در این آشفته بازار که زندگی همه ما دگرگون شده است و نا امیدی همه را فرا گرفته است حال آدمهای این قسمت کره زمین چگونه میتواند باشد؟
به دیدگاههای مخاطبان نگاه میکنم یکی از دوستانم که مسئول یکی از رسانههای شهر هرات هست پاسخ داده است: حالم چو دلیری است که از بخت بد خویش- در لشکر دشمن پسری داشته باشد، استاد دانشگاهمان نوشته است مثل یتیمی که از او فرفرهای بستانند و به او فحش پدر بدهند.
فرد دیگری نوشته است از حال من مپرس که دیوانهتر شدم- از حال و روز تو چه خبر؟ عاقلی هنوز؟
یا نوشته اند حال ما خوب است اما تو باور نکن، مردهای متحرک، بادبان شکسته، سرگردان، خستهتر ازهمیشه، خاک و خاکستر…
واقعا اینها چه چیزی را تداعی میکند؟ آیا داستان فروریختن سریع حکومت افغانستان و روی کار آمدن گروهی آدمکش، جانی، عقب مانده و ضد آزادی را مگر می شود فراموش کرد؟
همین نیست که زندگی زن و مرد افغان یک شبه عوض شد، سقوط غافلگیرانه شهرهای افغانستان یکی پس از دیگری به دست طالبان همه مردم را به یک ضربه روحی هولناکی متقابل کرد.
کجای دنیا تا کنون کسی این همه فاجعه را میتواند، تاب بیاورد؟
باشد که اول از خودم بگویم. من و دوستانم یکی از آخرین برنامههای که به راه انداخته بودیم و در مورد اش کار میکردیم کمپاین آگاهی دهی در مورد قاعدگی بود. من و دختران زیادی در کنار وظیفههای اصلی و زندگی روزمره خود به تابوی پریود میپرداختیم و در این مورد مینوشتیم. به مکاتب میرفتیم برای دختران نوجوان در این مورد توضیح میدادیم. مبارزه میکردیم که با بدن زن آشتی شود و دیگر بدن زن تابو نباشد.
در مورد سرکوب جنسی زنان افغان، استفاده از نوار بهداشتی، انواع آزار و اذیتهای زنان در محیط کار، درج نام مادر در تذکرههای الکترونیکی کمپاین راهاندازی میکردیم.
آری دقیقا روزی برای این مسائل تلاش میکردیم، و این موارد دغدغههای آن زمان ما بود. اما حالا به این فکر میکنیم که باید برای زن بودن و زندگی کردن بجنگیم و اگر زندهمان بگذارند و چانس بیاوریم، شلاق بخوریم و به خیابان بیرون شویم.
اکنون زمانی است که زن بودن در افغانستان تابو شده است. همه چیز ضرب صفر شد. دیگر نمیتوانیم به تابوهای جنسیتی بپردازیم درحالیکه شکم مردم مان گرسنه است، کودک مان از گرسنگی میمیرد.
دیگر نمیتوان در مورد بدن زن نوشت و این قبیل مسائل را به خورد جامعه داد چون دیگر جامعهای که بتوانیم دغدغههای قبلی مان را در آن داشته باشیم وجود ندارد.
تاریخ باید این مقطع زمان را به خاطر بسپارد که زنان افغان برای به دست آوردن هویت واقعی خویش سالها مبارزه کردند، کار کردند، درس خواندند با افکار سنتی و زن ستیزانه مقابله کردند اما چگونه همه چیز یک شبه تغییر کرد و یک گروه جانی که سالها در پشت کوهها به زندگی جنگلی خویش پرداخته و در دیگ بخار مواد منفجره میساختند، بیایند و همه چیز را دود و خاکستر کنند.
حالا دیگر حق انتخاب در پوشش خویش نداریم، حتی نمیتوانیم به وظیفههای قبلی خویش برگردیم، دختران مان مدتیست از رفتن به دانشگاه و کار منع شده اند.
من و دوستانم که حالا تکه تکه شدیم و هر کداممان به یک گوشهای از دنیا ضجه میزنیم و همدیگر را هنوز هم از راه دور درک میکنیم. دنیا برای این همه نامروتی خود در قبال مان چه جوابی خواهد داد واقعا چه چیزی برای گفتن وجود دارد وقتی میدانیم جوانی مان به خاک یکسان شد.
یادمان باشد روزی به جوانان آینده خویش این داستان وحشتناک را طوری تعریف کنیم که به معنای واقعی رنج پیببرند. رنجی که که مغز استخوانمان را سوزاند و به تباهی خویش نظارهگر بودیم.
بگذریم از همه گفتههای فریب دهندهای که میگویند باید از صفر شروع کنیم. آخر چگونه میتوان از نو شروع کرد وقتی تمام سالهای عمرت را تلاش کردی تا به لحظهای شکوفایی برسی ولی آخرش اینطور شود؟ مگر میشود به گذشته فکر نکرد و مرگ انسانهای را فراموش کرد که هر روز به بهانههای مختلف کشته میشوند.
مگر میشود کابوس به خاک یکسان شدن تمام رویاهای مان را به یاد فراموشی بسپاریم و بتوانیم لحظهای حتی خیلی اندک از ته دل بخندیم یا خوشحال باشیم؟
واقعا جرم مان چیست که بر زمین هرزه روییدیم؟