پس از چند ماه از فرورفتن کابل به کامِ سقوط گاهی حسی فانتزی برایم پیدا میشود گویا رهیدهام. ممکن این حس را همهی ما که در اسارت قرار داریم با تار و پود مان حس کنیم. توهم رهایی، خطرناکتر از توهم دانایی نیست. بردگی را انسانهای محکوم به مرگ تجربه میکنند. بر زنان ملک من بردگی حکم میراند، بر من اسارت و حبس خانگی در مرحله اجرا گذارده شده است. از توهم آزادی که خلاص میشوم به واقعیتهای زندگی کنونی زنان و دختران کشورم میپیوندم و هیچگاه فکر نمیکنم که احتمالا در واپسین لحظه از بردگی رهایی پیدا کنم. غافل از این نیستم که آزادگی زودهنگام در کار نیست. طالبان با تاختن به هر دستآورد و ارزشی فرمان شلیک بر من صادر میکنند. اسلحههای سربازان طالب رو به هر فردی نشانه گرفته شده است، همه میبینیم اما کاری از دست مان برنمیآید.
ما مدرن نمیمیریم، مرگهای مدرن در شفاخانههای مدرن رخ میدهد، نه کشور مان مدرن است و نه هم نظامهای مان عصریست آنچه که بیهیچ کم و کاست دفن مان میکند آشنایی مان با جهان مدرن است. من که چشم باز کردهام، با خواندن بوده است. راه رفتن که بلد شدن جهان را به شیوهی دیگری دیدم که جوان شدم، با جهان به گونهی واقعی وصل شدم، با تغییرات بزرگ شدم، مثلِ من چند میلیون زن و دختری دیگر همینطور قد کشیدهاند حال میمیریم و هر لحظه فرمان شلیک به هر یکی از ارزشهای مان صادر میشود. یک روز مکتب مان را نشانه میروند، شام تصمیم حمله بر دانشگاه اتخاذ میشود، نصف شب لباسهای مان تصمیم روی میز است، هر ساعت محل کار مان آماده به نابود شدن میشود، اینها بدنهای شهروندان این کشورند با تخریب، زخمی شدن و کشته شدن هر دستآوردی یک اندام بدن مان را از کف میدهیم، هر روز هر یکی از اندامهایم قطعه قطعه میشود و دفن میشود.
نابودی خاکی درخشان شرافتمندانه اتفاق نمیافتد، هر شهروندی در تلاش رهایی از عزلتی ضرب سلاح و شلاق مرگ تدریجی است که هر لحظه در هرگوشهی به اشکال گوناگون اتفاق میافتد. نمیدانم چگونه این پوسیدن را از جان ملک تهی کنیم؟ خاکی که ایستاده و زنانی که در بستر میمیرند. مشتهای مان خالی از حشمت و توانایی ست. زنانی امروز سرزمین من در گوشهای از اتاقِ شلختهای در هر جای شهر نابود میشوند. اندامهای شهری متروک که پرتردد بود غربتی سنگین بیکسی را به تماشا نشسته است و با تمام پوستاش فروریختن رویاهایی مان را به تجربه نشسته است.
آری این منام زنی از جنس رویاهایی سوخته که در فراق کلمات پیر میشوم. من کابلم که نامههای نوشته شده به دستم نرسیدهاند. من دختری هستم که پنهانی از پشت پنجره به خیابانها نگاه میکنم. من دختری هستم منتطرم تا کسی وسوسه شود، آن کس شهر است در شلوغیِ خیابان به آغوشم کشد، و دستهایش را زنجیروار دورم حلقه کند.
من دختری هستم آرزوهایم بلندند، من زندهام به اینکه در خیالاتم برایتان قصهها ببافم تا روزی از برهوتِ وجودم جوانه بزنید و مرا برایِ همیشه سبز کنی، وطنِ من. دوست دارم بیشتر و زودتر به یکی از روزهای خوب برگردم.