درست سه ماه و چند روز از حاکم شدن طالبان گذشته بود. بنا به تصمیم بعضی همکاران خواستیم تا به پارلمان برویم و حاضریهایمان را امضا کنیم؛ چون طبق هدایت مسئولان موظف شدهی طالبان در شورای ملی، معاش ماه اسد طبق حاضری محاسبه شدهی همین چند ماه اخیر حواله خواهد شد؛ آن روز همین که پارلمان رسیدیم در ایستگاه اول امنیتی که در دروازهی عمومی شورای ملی درست شده است با چند تن از افراد مسلح طالبان سر خوردیم. با چشمان عبوس و سرمه کشیده و رنگهای پریده که از تابش مستقیم آفتاب خشک و کدر شده بودند، رو به رو شدیم. اطراف صورتشان با موهای ژولیده و چرکین پوشیده بود و نگاههایشان آنچنان خشمگین و ترسناک بود که همه در جا ایستادیم و نفسها در سینههایما حبس شد.
پارلمان افغانستان، جایی که شش سال تمام در آنجا بدون هیچ ترس و واهمه وظیفه اجرا کردیم و روزهامان حداقل هشت ساعت در آن جا سپری میشد و اکنون اجازه و جرأت داخل شدن در آن را نداشتیم. چند تن از همکاران مرد ما نیز در کنار آنها ایستاده بودند و تلاش داشتند تا آنها را قناعت دهند که امروز بنابر هدایت و مکتوب منسوبین امارات و مسئولان دارالانشای مجلس سنا، قرار شده مأموران پارلمان بیایند و حاضری امضا کنند تا معاش ماه اسد و همچنان ماههای بعد آن را طبق راپور حاضری حواله کنند. اما آنها به حرف کسی نمیفهمید و با خشونت میگفتند به ما در این مورد هدایت داده نشده است و اجازه ندارید تا داخل شوید. بالاخره با تلاش و اصرار و تماسهایی که با منسوبین طالبان گرفته شد به ما اجازه دادند تا داخل ساختمان پارلمان شویم و همه مستقیم طرف دفتر حاضری حرکت کردیم. یکی از افراد طالبان مانع شد و گفت حاضری را باید به شعبه مولوی صاحب ببرید و کارتهای شناساییتان دیده شده و بعد حاضری امضا کنید.
مولوی شان در بیرون ساختمان پارلمان در بخش امنیتی شورا حضور داشت و همه به بخش امنیتی رفتیم تا با اجازهی او حاضری امضا کنیم. با کمال ناباوری با جای خواب انداخت شده و لحاف و کمپل چرکین و هموار افراد امارت در هر گوشه و کنار ساختمان پارلمان سر خوردیم که مانند یک پایگاه نظامی که در کوه پایهها قرار داشته باشد، در هر کنار و گوشه که دلشان خواسته بود برایشان بستر خواب انداخته و بساط هموار کرده بودند.
از ساختمان برآمده و آن را دور زدیم و در بخش امنیتی رسیدیم و در پیش غرفهی شیشهای که بساط افراد زیر دست مولوی پهن بود، ایستادیم تا او بیاید و به ما اجازه دهد حاضریمان را امضا کنیم. تقریبا ده دقیقه آنجا منتظر بودیم که ناگهان از داخل دفتر امنیتی، مولوی با صدای بلند و خشونتآمیز که به زبان پشتو و خیلی غلیظ صحبت میکرد و به ندرت قابل فهم بود به شخص زیر دستش گفت: این زنها چیکار آمده؟ مگر به اینها گفته نشده بود که تا امر ثانی امارت اسلامی به وظایف خویش حاضر نشوند! به اینها بگویید بروند، بروند و نیایند دیگر! بگو بروند و در بین مردها ایستاده نشوند؛ وگرنه بیعزتشان میکنم! بگو بروند.
حیرت زده طرف همدیگر دیدیم و ترس سر و پایمان را فرا گرفت و شتابزده از پارلمان بیرون شدیم. حیرت و حسرت و افسوس همهی ما را ساکت ساخته بود. از اینکه حالا چنین انسانهایی بر ما حکم میرانند و ما هیچ چارهای جز سکوت نداریم، در درونمان گریستیم و خاموشانه در ایستگاه آخر از هم خداحافظی کرده و جدا شدیم.