نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

نویسنده: ب.ش

رویاهای زخم‌خورده‌ی من

  • نیمرخ
  • 6 قوس 1400

کم‌کم داشتم روی پاهای خودم می‌رفتم. رفتن روی پای خود چه لذت خوبی دارد. هرجا که بخواهی و هر قدری که بروی پاهایت با تو یاری می‌کنند. اما، زندگی صحنه‌ی افت و خیزهاست. تا رفتن را بلد می‌شوی باید زیاد بلند شوی، باید زیاد زمین بخوری تا جاذبه‌ی زمین و حرکت زمان را تاب بیاوری. این دو عجب کششی دارند، تا اندکی دست و پا نزنی درد افتادن به چاله‌ای را به جان باید بخری.

مرا روزگار بسیار در هم کوبیده، بسیار افتاده ام و بسیار در خود پیچیده‌ام تا زمین‌گیر شدن را عقب انداخته ام. اما هیچگاهی دست از مبارزه برنداشته‌ام. چرا که یاد گرفته‌ام، ماندن در گذشته خود چاله‌ای در زمان است. زمان پیش‌ می‌رود و تو باید با زمان همراه بمانی درگیر چاله‌ها و سیه‌چاله‌ها نشوی.

افغانستان خود یک چاله‌ی بزرگ است. آدم‌ها باید بسیار بدوند تا اندکی سربرآورند. من نیز یکی از کسانی بودم که برای سربلند شدن زیاد دویدم. در میان تگ و دو‌های بسیار به سختی یک وظیفه خوب گیرم آمده بود. خانگکی ساختم که در خشت‌خشت آن بدهکار شدم. اما زندگی ادامه داشت؛ ما ادامه داشتیم و افغانستان، با همه‌ی تلخکامی‌ها و ناگواری‌ها ادامه داشت. اما این همه ادامه داشتن‌ها انگار سرابی بود که در لحظه‌ای خشکید و ما در صحرایی بی‌آب و علف فرو ریختیم.

چه بدانم، سرنوشت آدمی همیشه در یک‌جایی زمین‌گیر شدن است. آدم و حوا نیز در بهشت همین گونه زمین‌گیر شدند. یک ماه یا یک روز فرقی ندارند. همین که شنیدیم فلان ولسوالی سقوط کرد، تا چشم باز کردن چند ولایت نیز از دست رفته بود. وقتی داستان سقوط به هرات و اسیر شدن اسماعیل‌خان رسید، دیگر امیدها نیز در حال سقوط بودند. داشتم مغزم را می‌کاویدم که نکند کابل نیز سقوط کند، نشود خانه‌نشین شویم. اما دیگر زمان نیز به نفع سقوط گام بر می‌داشت. هر ثانیه و هر دقیقه خبر از سقوط بود و افتادن به چاله‌ی وحشت. آری! وحشت نزدیکتر می‌شد و ما جز آه و افسوس چیزی بدست‌مان نبود. این زمانی بود که طالبان به دروازه‌های کابل نزدیک می‌شدند. شب آخر چه شب سختی بود، دلهره داشت محاصره‌مان می‌کرد. هیچ‌جهتی روشنی بخش نبود. اما آن شب نیز با همه‌سختی‌هایش به صبح نشست. صبح زود از خواب بلند شده رفتم سمت بانک، یک مقدار پول نیاز داشتم؛ متاسفانه با وضعیت غیر مترقبه‌ای مقابل شدم. موجی از مردم در مقابل بانک به خاطر گرفتن پول صف بسته بودند. هنوزم ذهنم کار نمی‌کرد که هجوم مردم بالای بانک به‌خاطر آمدن طا-لب است. دیری منتظر ماندم ولی نتیجه نداشت. دوستم زنگ زد بیا رستورانت مجیدمال‌ و لب‌تاپ خود را نیز به همراه داشته باش تا نشسته و برای بیرون شدن کاری کنیم. من با عجله سوار تکسی شده ‌و طرف دفتر رفتم تا لب‌تاپ خود را بگیرم. داخل دفتر شدم، همین که لب‌تاپم را داخل بیک گذاشتم متوجه شدم خانم‌ها ‌و آقایان از شعبات دیگر سمت بیرون می دوند و‌ یکی از خانم‌ها گفت: “«بهشته »بیا که طالبان آمده کابل” آه کاش چنین خبری را نمی‌شنیدم، تنم به لرزه آمد، بیک خود را گرفتم، به تعقیب‌شان دوان‌دوان جسم بی‌روحم را از دفتر بیرون ساختم. در موتری که قرار بود برویم، راننده‌ی آن یک خانم بود. باسرعت مسیر خانه را در پیش گرفتیم ولی ترافیک سنگینی،گلوی شهر را فشرده بود. جاده‌ها همه بند بود. مردم سواره و پیاده، هراسان به هرطرف می‌دویدند. نا امیدی داشت در وجودم ته‌نشین می‌گردید.

بعد از ساعت‌ها نزدیک به سلیم کاروان رسیدیم ولی تا مقصد فاصله‌ی بسیاری مانده بود. مجبور شدم پیاده حرکت کنم. پیاده رفتن در جاده‌های کابل دیگر مثل گذشته نبود، شهری در حال سقوط و فروریزی، شهری در حال نابودی که حجم سنگینی را بر ذهنم بار می‌کرد. آینده‌ی مبهم و دردآلودی را می‌دیدم، سرگردانی و فرار مردم شدت حجم اندوه را چندین برابر می‌ساخت. اما من باید سریعتر می‌رفتم. باید زود خودم را جمع می‌کردم از خیابان‌ها و کوچه‌ها. داشتم تند تند می‌رفتم و آینده نیز مثل یک صحنه‌ی دلخراش فیلم از جلو چشمهایم عبور می‌کرد. زندگی، مرگ، اندوه بی‌پایانی که در سیمای سنگ‌سنگ آن لحظات مجسم گردیده بود.‌

به چهارراهی شهید که رسیدم از خود پرسیدم، نمی‌شود این همه آدم دست‌به‌دست هم داده طا-لب را از کابل بیرون برانند…؟ اما هیچ‌ پاسخی کارساز نبود. من همگام با سقوط به خانه نزدیک می‌شدم. هرچند هنوز نشانه‌یی از طالبان به چشم نمی‌رسید ولی این طوفان خشمگین داشت پیش از خودش همه‌چیز را به کوه و صحرا می‌کوبید.

آری! من خانه رسیدم و کابل هم به لبه‌ی پرتگاه قرار گرفت. آن روز خیلی وحشتناک بود. هیچ چیز و هیچ‌کسی جلو طوفان را نگرفت. همه پا به فرار گذاشتند، پیش از همه رییس مملکت. تلخ‌تر از این چه می‌تواند بر سر یک ملت بیاید؟ ریس جمهور گریخت، وزرا گریختند، وکلا گریختند، شهر خالی از لندکروزر و دیوارهای کانکریتی شد. اکنون ما مانده‌ایم و شهری بی‌دفاع. دارم درد می‌کشم. رنج بی‌نانی، بی‌کاری و بی‌سرنوشتی مردمی که آرزوهای بزرگی به سر داشتند مرا در خودم نابود می‌کند.

آری! این همان طوفانی‌ست که در آن لحظات تلخ در ذهنم مجسم شده بود. ولی سرعت لحظه‌ها به سرعت فکرم را جابجا می‌کرد و داشت در لحظه همه چیز اتفاق می‌افتاد.

حالا من مانده‌ام و رویاهای زخم‌خورده ام. این سرنوشت تلخی‌ست که همه دارند تجربه می‌کنند. امیدوارم این روزهای سیاه هرچه زودتر به گل نشیند و کشتی امید ما بار دیگر به راه افتد‌. این ملت حقش نیست که بیش از این زخم بخورد و نابود گردد.

همچنان بخوانید

عدم مشروعیت طالبان، حاصل مبارزات زنان معترض است

عدم مشروعیت طالبان، حاصل مبارزات زنان معترض است

3 قوس 1401
رفتار دوگانه‌ی جهان؛ طالبان تقویت می‌شوند یا منزوی؟

رفتار دوگانه‌ی جهان؛ طالبان تقویت می‌شوند یا منزوی؟

28 عقرب 1401
موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: طالبان را به رسمیت نشناسید
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاه‌ها 2

  1. محمد سالم ملک زاده says:
    1 سال پیش

    نوشته خیلی عالی، سلیس و روان .
    خوشحالم که نوشته شما را در اینجا می خوانم.
    به امید موفقیت های بیشتر شما.

    پاسخ
  2. M Salem Malekzada says:
    1 سال پیش

    نوشته خیلی عالی، سلیس و روان.
    خوشحالم که نوشته شما را در اینجا می خوانم.
    به امید موفقیت های بیشتر تان .

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
 خاله‌ام از ساده‌لوحی‌ من سواستفاده کرد
هزار و یک شب

 خاله‌ام از ساده‌لوحی‌ من سواستفاده کرد

27 حوت 1401

خاله‌ی صدیقه زمانی‌که متوجه شد میان صدیقه و شریف تفاوت‌های فکری وجود دارد و شریف اندکی از صدیقه ناراضی است، از این فرصت استفاده‌ کرد تا آن‌ها را از هم دور بسازد و این پیوند...

بیشتر بخوانید
فرزندآوری برای مسئول ساختن شوهرم اشتباه بود
هزار و یک شب

فرزندآوری برای مسئول ساختن شوهرم اشتباه بود

23 حوت 1401

یاسمن را به ظاهر دادند و در بدلش خواهر ظاهر را به برادر یاسمن گرفتند. هرچند یاسمن از بودن و ازدواج با ظاهر خوشحال بود، اما ظاهر از این ازدواج راضی نبود و یاسمن را نمی‌خواست. او...

بیشتر بخوانید
ازدواج اجباری در بدل قرض پدر
گزارش

پدرم مرا در بدل قرضش به شوهر داد

25 حوت 1401

پدرم بی‌کار بود، مدت‌ها می‌شد که کار نمی‌کرد و درآمدی نداشت. نه نفر در خانه نان‌خور بودیم و فقط پدرم نان‌آور بود. ما چهار خواهر و چهار برادر بودیم که با پدر و مادرم یک‌جا ده نفر...

بیشتر بخوانید
نامادری
هزار و یک شب

نامادری

2 حوت 1401

مادرم که فوت شد، پدرم ازدواج مجدد کرد. زندگی ما از این رو به آن رو شد. نامادری‌ام تا که اولاد‌دار نشده بود با ما خوب رویه می‌کرد. اولاددار که شد رویه‌اش تغییر کرد.

بیشتر بخوانید
ازدواج زیر سن
هزار و یک شب

در چهار سالگی مرا به شوهر دادند

15 حوت 1401

نمی‌دانستم که شوهر دارم. اولین بار پدرم برایم گفت که وقتی چهار ساله بودم او مرا به شوهر داده و به نام پسر کاکایم کرده است.

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00