نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

نویسنده: رقیه رنجبر

آنگاه که سقف آرزوهایم فروریخت!

  • نیمرخ
  • 8 قوس 1400

در کابل زندگی می‌کردم و طبق معمول هر روز از ساعت هفت صبح الی چهار عصر در دفتر کارم حاضر بودم و وظایفی که به من سپرده می‌شد را اجرا می‌کردم. در بین همکاران صمیمت خاصی وجود داشت و باهم همکاری زیادی داشتیم. اداره‌ی ما هم مراجعینِ زیادی داشت و نهایت تلاش خود را می‌کردیم تا رضایت شان حاصل شود. همه چیز خوب بود، زندگی جریان داشت و ما هم به آینده امیدوار بودیم. فکر می‌کردیم که داریم به پیش میرویم و شاید روزی بتوانیم بیشتر از این مزه‌ی آزادی، صلح و آرامش را بچشیم.

کابل با آنکه شهر پر از ترافیک و ازدحامی بود، اما ازدحام فعالیت‌های مختلف سیاسی، فعالیت‌های مدنی، علمی، فرهنگی و جنب‌وجوش مردم برای تغییر و بهبود وضعیت، از آن شهر زیبایی ساخته بود. کتاب‌فروشی‌های پل سرخ با داشتن کتاب‌های خواندنی، کافه‌ها و زیبایی گل‌‌فروشی‌های آنجا را نمی‌شد دوست نداشت. روز‌ها همین‌گونه با خستگی کار و البته این قشنگی‌هایش می‌گذشت که کم‌کم خبر‌ از سقوط ولایت‌ها و بد‌تر شدن وضعیت بالا گرفت و نگرانی‌ها را برای مردم این شهر ایجاد نمود. هر روز که می‌گذشت، موج نگرانی‌ها در چهره‌ی مردم مشهودتر می‌شد. تا اینکه حلقه محاصره تنگ‌تر شد و به جایی رسید که همهمه از سقوط کابل به گوش‌ها رسید.

صبح زودِ روز یکشنبه، ۲۴ اسد، من و همسرم آماده شدیم و بطرف دفتر رفتیم. آنجا که رسیدم، با همه احوال‌پرسی کردم. بعدتر متوجه شدم که همکارانم نگران بنظر می‌رسند و تأکید دارند اگر پول در بانک دارید بردارید که کابل روزهای بدی در پیش خواهد داشت. چند ساعت بعد مبایلم به زنگ زدن شروع کرد، دیدم همسرم است. گفت دفتر را ترک کنید که طالبان به دروازه‌های کابل رسیده اند.

من به چند جایی تماس گرفتم و همه صحت خبر را تایید کردند. بلاخره همکارانم همه وسایل شان را با سراسیمگی جمع کردند و همه دفتر را به مقصد خانه ترک کردیم. در امتداد راه، عرق سردی تمام وجودم را فرا گرفته بود. در چهار راهی کارته پروان که رسیدیم، چشمم به جنگجویان طالب افتاد. آنها عمامه‌های سیاه به سرشان پیچیده بودند و نشان الله اکبر روی تکه‌های سفید در پیشانه‌های‌شان داشتند، با موهای دراز و ژولیده در سرک ایستاده بودند و مردم را با چشمان پر از کین می‌دیدند. آن هنگام بود که لرزه به دلم افتاد و احساس غریبی پیدا کردم. بعد که در کوته سنگی رسیدم، دیدم که دختران و پسرانِ زیادی را از خوابگاه دانشگاه کابل بیرون کرده‌اند و آنها روی سرک با انباری از وسایل دنبال پناه‌گاهی، به گِرد خودشان می چرخیدند.

در آن لحظه به یک چیز پی بردم و آن اینکه «آدمی در وطن خودش هم می‌تواند مهاجر و بیگانه شود» یک نوع «ترس» را در تمام ذرات وجودم حس می‌کردم. وقتی‌که خانه رسیدم، دیدم همه نگران اند. به اتاقم رفتم، دروازه را از پشت بستم و دوباره همه‌ی اتفاقاتی که در شهر جریان داشت را مرور کردم. نمی‌توانستم تصور کنم که این همه را در چند ساعتی از دست داده‌ام. اشک‌ها امانم نمی‌داد و به یاد زمانی افتادم که در کودکی پدرم و همسایه‌های مان از ترس آمدنِ طالب، کتاب و جزوه‌هایی را که داشتند زیر خاک دفن کردند و آن وقت من درکی از همچون شرایط نداشتم و نمی‌دانستم که با زیر خاک کردن آن‌کتاب‌ها، داشتند دانایی را دفن می‌کردند.

لحظه‌ای نگذشت که رسانه‌ها گزارش دادند طالبان ارگ ریاست جمهوری را تحت کنترل در آوردند. بعدتر متوجه شدم که نشرات تلویزون هم تغییر کرده و مردم دلخسته‌تر از قبل، با ناامیدی تمام رستورانت‌ها، مارکیت‌ها و دکان‌ها را بسته‌اند.

آه! چه روز بدی و چه شب‌های پر کابوسی بود. دیگر صدای دلنشین دختران مکتب را از کوچه‌ها نمی‌شنیدم. نه لبخندی، نه شور و هیجانی، گویا همه را چرخ باد و طوفانی با خود برده بود! کابل یک شبه شبیه به قبرستان متروکی درآمده بود که از در و دیوارش ناامیدی و غم می‌بارید.

روز سوم حکومت امارت اسلامی طالبان، افغانستان را ترک کردم و آن روز من روحاً بارها مُردم و زنده شدم و چاره‌ای جز مهاجرت و ترک وطن نداشتم. حوالی نزدیک شام بود که بلاخره رسیدم به جایی که پناه آورده بودم. خسته، دل‌نگران و آشفته و ویران شده!

فکر بسته‌‌شدن مکاتب، دانشگاه‌ها، دفاتر و خانه نشستن زنان در خانه و پستوی آشپزخانه، حالم را بدتر میکرد. اما هنوز زنان شجاع و قهرمانی وجود داشت که چشم اندر چشم در مقابل طالبان ایستاده بودند و مبارزه می‌کردند. دیدم چطور زنان شلاق جهل این گروه را، به شانه‌های شان تحمل می‌کردند و اما بازهم همچون کوه بابا با غرور ایستاده بودند و داد می‌زدند که «باز سرود خواهم خواند، بار بار آزادی» «نان، کار، آزادی؛ پیش به سوی آبادی» با دیدن چنین حرکتی، به درکِ این موضوع می‌رسیدم که بله، جایزه‌ی شجاعت، قهرمانی و انسانیت به شماها تعلق می‌گیرد؛ نه آنهایی که براساس روابط و شناخت، مُهری قهرمانی را از آن خود می‌کنند.

اما متاسفانه امروز دنیا، شجاعت زنان افغانستان را فراموش کرده‌اند و نادیده گرفتند که شما‌ها از نسل رابعه، گوهرشاد بیگم، نادیا، ملالی و ملکه ثریا هستید که زندگی شان را وقف مبارزه و حقوق انسانی زنان کردند. دقیقا اینجاست که دنیا باید بداند که زنان افغانستان نه ضعیف اند و نه بی‌صدا. در تاریخ، مبارزه‌ی طولانی داشتند و دارند. پس لازم است که مستحکم‌تر و قوی‌تر از پیش در برابر تاریکی مبارزه کنیم. این تنها راه حل خواهد بود.

همچنان بخوانید

عدم مشروعیت طالبان، حاصل مبارزات زنان معترض است

عدم مشروعیت طالبان، حاصل مبارزات زنان معترض است

3 قوس 1401
رفتار دوگانه‌ی جهان؛ طالبان تقویت می‌شوند یا منزوی؟

رفتار دوگانه‌ی جهان؛ طالبان تقویت می‌شوند یا منزوی؟

28 عقرب 1401

در اخیر، بیایید اندکی عمیق‌تر بیاندیشیم و از خود بپرسیم که مگر می‌شود ما صدسال دیگر به عقب برگردیم و همه زحمات و دست‌آوردهای زنان که با خون شان نوشتند و ثبت تاریخ کردند را به باد فنا بدهیم و همه را بسپاریم به گروهی که جز تحجر و بربریت چیزی در اندیشه‌‌ی خود ندارد؟

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: طالبان را به رسمیت نشناسید
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
 خاله‌ام از ساده‌لوحی‌ من سواستفاده کرد
هزار و یک شب

 خاله‌ام از ساده‌لوحی‌ من سواستفاده کرد

27 حوت 1401

خاله‌ی صدیقه زمانی‌که متوجه شد میان صدیقه و شریف تفاوت‌های فکری وجود دارد و شریف اندکی از صدیقه ناراضی است، از این فرصت استفاده‌ کرد تا آن‌ها را از هم دور بسازد و این پیوند...

بیشتر بخوانید
ازدواج اجباری در بدل قرض پدر
گزارش

پدرم مرا در بدل قرضش به شوهر داد

25 حوت 1401

پدرم بی‌کار بود، مدت‌ها می‌شد که کار نمی‌کرد و درآمدی نداشت. نه نفر در خانه نان‌خور بودیم و فقط پدرم نان‌آور بود. ما چهار خواهر و چهار برادر بودیم که با پدر و مادرم یک‌جا ده نفر...

بیشتر بخوانید
فرزندآوری برای مسئول ساختن شوهرم اشتباه بود
هزار و یک شب

فرزندآوری برای مسئول ساختن شوهرم اشتباه بود

23 حوت 1401

یاسمن را به ظاهر دادند و در بدلش خواهر ظاهر را به برادر یاسمن گرفتند. هرچند یاسمن از بودن و ازدواج با ظاهر خوشحال بود، اما ظاهر از این ازدواج راضی نبود و یاسمن را نمی‌خواست. او...

بیشتر بخوانید
نامادری
هزار و یک شب

نامادری

2 حوت 1401

مادرم که فوت شد، پدرم ازدواج مجدد کرد. زندگی ما از این رو به آن رو شد. نامادری‌ام تا که اولاد‌دار نشده بود با ما خوب رویه می‌کرد. اولاددار که شد رویه‌اش تغییر کرد.

بیشتر بخوانید
ازدواج زیر سن
هزار و یک شب

در چهار سالگی مرا به شوهر دادند

15 حوت 1401

نمی‌دانستم که شوهر دارم. اولین بار پدرم برایم گفت که وقتی چهار ساله بودم او مرا به شوهر داده و به نام پسر کاکایم کرده است.

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00