صبح همان روز کابل حال هوای دیگری داشت. حرفها و خبرهای شنیده میشد. ساعت هفت صبح بود. مثل روزهای دیگر با موتر حمله استادان به مسیر مکتب روان بودیم. رادیو خبرهای تازه از وضعیت جنگ و پیش روی طالبان در چند ولایت را پخش میکرد. در تمام مسیر از پشت شیشه بیرون را نگاه میکردم. سیمای شهر وضعیت عادی نداشت. آنروز تلاش کردم به شاگردانم روحیه بدهم و همزمان خودم را قناعت بدهم که بخش زیادی از اخبار شایعات است. ولی چه دشوار بود که ظاهر یک درون بهم ریخته را آرام نشان بدهم و سرحال به نظر برسم.
معلم بودیم. قشرِ که با معاش بخور و نمیر گذاره میکردیم. نسلِ را با هزار مشکلات اقتصادی، روحی و روانی تربیت میکردیم. در هفتههای اخیر ذهنها درگیر بود. همه معلمین مکتب آشفته به نظر میرسیدند. پیوسته از خود میپرسیدیم طالبان همهی ولایات را گرفتند. اگر به کابل برسند چه خواهد شد؟ سرنوشت زنان؟ آیا دوباره به همان دورهی بدبختی میرویم؟ دختران و آرزوهایشان، یک دنیا زحمات که متحمل شدهاند چه خواهدشد؟
تاثیر خبرهای سقوط ولایات در روزهای اخیر بر روحیه شاگران نیز پیدا بود. دختر دانشآموزها می پرسیدند استاد اگر طالبان بیاید، باید چادری بپوشیم؟ استاد خیر است حجاب می کنیم لباس دراز می پوشیم فقط کافیست ما را بگذارند درس بخوانیم. استاد مادرم خاطره خوشی از دوران طالبان ندارد چه خواهد شد اگر دوباره بیایند؟ من اما به جای پاسخ به چنین پرسشهای می گفتم شاگران عزیز بهتر است فکر تان روی پاسخ دادن به سوالهای امتحان متمرکز باشد.
هنوز امتحان تمام نشده بود دقیق ساعت 10:30صبح بود که به ما احوال رسید، فورا اوراق شاگردان جمع آوری شود و دانش آموزان به موتر حامل شان جابجا شوند و هرچه زودتر به خانه های شان برگردند.
همه شوکه شده بودیم و دقیق نمیدانستیم چه کنیم. بعضی از شاگردانم حاضر نبودند ورق امتحان شان را بدهند میگفتند استاد بگذار مرور کنیم، سوالات ما باقی مانده لطفا کمی وقت بدهید. گلویم بغض کرده بود، نمیتوانستم چیزی بگویم. با خود میگفتم، خدایا تازه راه مان را پیدا کرده بودیم، نسل جدید که میخواستند برای خود شان آینده بسازند قرار است با چه سرنوشت مواجه بشوند؟ در یک چشم بههمزدن مکتب خالی شد. فقط ما معلمین مانده بودم که یکدیگر را به آغوش میگرفتیم و اشک از چشمان مان جاری بود. نمیدانستیم خداحافظی مان واقعا دوباره تکرار خواهد شد یا برای همیش تمام شده است. برای آرزوهای ما، شغل ما، زندگی ما، اهداف ما و نسل که داشت تلاش میکرد، دل مان میسوخت.
فکر کردیم این کابوس ختم میشود. به امید نماندهای فکر میکردیم. به این که مکاتب دوباره به روی دختران باز میشود. ولی به زودی امیدها به ناامیدی کشید. زندگی تعطیل شد و زیستن برای زنان به کابوس وحشتناک بدل شد. حالا من هستم و کلنجار رفتن ناتمام با کابوس که تمام زندگی را تسخیر کرده است. سختترین کار حالا پاسخ دادن به پیامهای شاگردانم است. دارم به وحشتی فکر میکنم که میلیونها دختر این سرزمین را از درس و تحصیل محروم کردند و بدتر این که جهانیان با تمام شعارهای حقوقبشری شان حالا در پی این استند که این وحشت حاکم شده بر سرنوشت ما زنان را به رسمیت بشناسند.