دستی گلویم را گرفته و محکم میفشارد، من زیر بار سنگینیاش احساس خفهگی میکنم، فریاد میکشم ولی صدای ندارم که گوشهای کر قرن بشنوند، اما اینروزها این دست بر گلوی همه افغانها است، مگر آیا میدانید؟ این دست روی گلوی من دست آدمی نیست، دست از بغض سنگینی است که گلویم را میفشارد و من برای رهایی از این خفهگی که در آن جان میدهم، دست و پا میزنم، چون رهایی را دوست دارم و این بغضی لعنتی هم عاشق سلب کردن رهایی از انسانها است.
آری، چون من دختری تنها و دور از شهر خود هستم، شهری که در آن با قدمهای کوچک بزرگ شدن را یاد گرفتم و در آن شهر بود که من عاشق شدن و دوست داشتن را یاد گرفتم و خانم آن شهر شدم که حالا دور از محیط آن زندگی میکنم و از شهر و کشور خود شاید برای همیشه مهاجر شدهام، ولی دل خوش به آزادی کردهام. البته که انسان مطلق به یک سرزمین خاصی نیست، ولی سرزمینی که شما را در خود پرورش میدهد و بزرگ میکند به مادر انسان میماند که با هزاران بار سنگین که روی شانههای خود دارد، ولی شما را هم با خود حمل میکند. حالا آن شهری که چیستی و کیستی بر انسان یاد میدهد، با من نیست و من هیچ زمانی آن شهر را از یاد نخواهم برد، چون شناخت اولیه خود از خود را آنجا آموختهام و عاشق آن شدهام.
اینجا شب است و سکوت همهجا را فرا گرفته است ولی صدای تیک تاک ساعت سکوت شب را میشکند، تا من حس موجود بودن خود در این هستی را درک کنم. من با سکوت شب همسو استم و با آن در فکر فرو میروم و به این فکر میکنم که نکند قرنها گذشته باشد و من هیچ وجودی بر روی این هستی در جمع هستندگان نداشته باشم. چرا؟ چون هیچ چیز سرجایش نیست، همه چیز در یک چشم بر هم زدن تغییر شکل دادند، شهرها، آدمها، آبوهوا و حتا شهری که همه رویاهایم را در آن پرورش داده بودم تا که با آن رویاها زندگی کنم، تغییر شکل دادند و با من بیگانه شدند. همه چیز انگار حبابی بودند روی برگ درخت پاییزی که خود دیگر ریشتهی در تن ندارد تا از خود محافظت کند و این زیبایی حالا دیگر به مثل قبل نیست. آیا چیزهای را که میبینم و میشنوم واقعیت است یا یک کابوس؟ چرا دیگر در کوچهها صدای بازی و خنده طفلها را نمیشنوم و صدای سوت ترافیک پل سرخ را؟ بر سر این همه چه آمده است؟ از کافهها دیگر صدای موزیک عاشقانه و جرنگ جرنگ لیوان چای به گوش نمیرسد و هیچ عاشق و معشوق آنجا دست به دست هم نمیگیرند. بوی خوش گلهای گل فروشیام دیگر به مشام نمیرسد مگر چرا؟ نکند آنها مرده باشند؟
همه شهروندان شهر زیبایی من به مثل مردههای متحرک رنگ پریدهاند و به هر سو سرگردان و پرسه میزنند، یکی بیاید به من بگوید چی شده است؟ هیچ کس حاضر به پاسخ دادن نیست، چون آنها بیشتر در معادلات خود مصروف هستند تا پاسخگوی به من و دختر آن شهر. مردم آن شهر برای پیدا کردن لقمه نانی جان میکنند ولی گرسنهتر از قبل میخوابند. آن دست فروشان که با صدای قشنگشان صدا میزدند بیاید از من بخرید چون هرچیز برایتان آوردیم، حتا چوری آوردیم و در دست دخترکان از چوری بیرق سه رنگ کشور خود را میساختند و دخترکان با آنها شرنگ شرنگ میرقصیدند، حالا دیگر از هیچ چیز خبری نیست. اینکه کجا شدند و کجا هستند پرسشی است بی پاسخ. اینکه چرا نصف شهر افسرده و غمیگن شده و لباس سیاه بر تن کردهاند و نصف دیگرش هم مانند مردهی مومیایی خفتند و به خواب رفتهاند، لطفً بیدارش کنید! چی شد که یک باره هیولاها آمدند؟ کی اجازه داد بیایند؟ همانهای که با خون ملت و جان مردم آن شهر معالمه کردند. اینها عادت به ویرانی دارند و عادت به تنفر و بیزاری. اینها بارها و بارها خون آن مردم را ریختاندند و از خون آنها به مثل آب و از گوشت و استخوان آنها به مثل خشت و خاک، برای خود قصرهای مجللی ساختند؟ مگر حالا آن کاخها و قصرهای که از خون مردم ساخته بودند، لانه امن برای هیولاها نشدند؟ یا هم یکی پی هم سقف آن کاخهای مجلل را فرو میریزند، نه چون جنگ و به فقر کشاندن ملت برای بدست آوردن همین قصرها بود که حالا زیر سقف آنها زندگی میکنند.
هیچگاه ظلمی، ظالم تا ابد پا برجا نخواهد ماند، من این را از روح تاریخ گذشته دانستهام و هیچگاهی هم حق مظلوم بر زمین نخواهد ماند. این را هم تاریخ به من یاد داده است. یک روز حال جهان بهتر خواهد شد، چون هر بیماری علاجی دارد این را من میدانم. یک روز کشورم لباس گل گلی بر تن خواهد کرد و موهایش را به وزش باد رها خواهد کرد، مانند نو عروسها از شادی دست و پایش را خینه خواهد کرد و به آیینه خوشبختی نگاه کرده اشک خوشی خواهد ریخت، آن روز آمدنی است. من دانسته ام! این یک کابوس است و به زودی به پایان خواهد رسید. کشورم از این کابوس بیدار میشود، تحمل کن کشور عزیزم من برایت لالایی میخوانم مانند مادر مهربان که برای کودکش میخواند و صبح رسیدنیست.