نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

نویسنده: شهلا بهشتی

کابوس و رویای دخترانه

  • نیمرخ
  • 10 قوس 1400
شهلا بهشتی

دستی گلویم را گرفته و محکم می‌فشارد، من زیر بار سنگینی‌اش احساس خفه‌گی می‌کنم، فریاد می‌کشم ولی صدای ندارم که گوش‌های کر قرن بشنوند، اما این‌روزها این دست بر گلوی همه افغان‌ها است، مگر آیا میدانید؟ این دست روی گلوی من دست آدمی نیست، دست از بغض سنگینی است که گلویم را می‌فشارد و من برای رهایی از این خفه‌گی که در آن جان می‌دهم، دست و پا می‌زنم، چون رهایی را دوست دارم و این بغضی لعنتی هم عاشق سلب کردن رهایی از انسان‌ها است.

آری، چون من دختری تنها و دور از شهر خود هستم، شهری که در آن با قدم‌های کوچک بزرگ شدن را یاد گرفتم و در آن شهر بود که من عاشق شدن و دوست داشتن را یاد گرفتم و خانم آن شهر شدم که حالا دور از محیط آن زندگی می‌کنم و از شهر و کشور خود شاید برای همیشه مهاجر شده‌ام، ولی دل خوش به آزادی کرده‌ام. البته که انسان مطلق به یک سرزمین خاصی نیست، ولی سرزمینی که شما را در خود پرورش می‌دهد و بزرگ می‌کند به مادر انسان می‌ماند که با هزاران بار سنگین که روی شانه‌های خود دارد، ولی شما را هم با خود حمل می‌کند. حالا آن شهری که چیستی و کیستی بر انسان یاد می‌دهد، با من نیست و من هیچ زمانی آن شهر را از یاد نخواهم برد، چون شناخت اولیه خود از خود را آنجا آموخته‌ام و عاشق آن شده‌ام.

اینجا شب است و سکوت همه‌جا را فرا گرفته است ولی صدای تیک تاک ساعت سکوت شب را می‌شکند، تا من حس موجود بودن خود در این هستی را درک کنم. من با سکوت شب هم‌سو استم و با آن در فکر فرو می‌روم و به این فکر می‌کنم که نکند قرن‌ها گذشته باشد و من هیچ وجودی بر روی این هستی در جمع هستندگان نداشته باشم. چرا؟ چون هیچ چیز سرجایش نیست، همه چیز در یک چشم بر هم زدن تغییر شکل دادند، شهرها، آدم‌ها، آب‌و‌هوا و حتا شهری که همه رویاهایم را در آن پرورش داده‌ بودم تا که با آن رویاها زندگی کنم، تغییر شکل دادند و با من بیگانه شدند. همه چیز انگار حبابی بودند روی برگ درخت پاییزی که خود دیگر ریشته‌ی در تن ندارد تا از خود محافظت کند و این زیبایی حالا دیگر به مثل قبل نیست. آیا چیز‌های را که می‌بینم و می‌شنوم واقعیت است یا یک کابوس؟ چرا دیگر در کوچه‌ها صدای بازی و خنده طفل‌ها را نمی‌شنوم و صدای سوت ترافیک پل سرخ را؟ بر سر این همه چه آمده است؟ از کافه‌ها دیگر صدای موزیک عاشقانه و جرنگ جرنگ لیوان چای به گوش نمی‌رسد و هیچ عاشق و معشوق آنجا دست به دست هم نمی‌گیرند. بوی خوش گل‌های گل فروشی‌ام دیگر به مشام نمی‌رسد مگر چرا؟ نکند آنها مرده باشند؟

همه شهروندان شهر زیبایی من به مثل مرده‌های متحرک رنگ پریده‌اند و به هر سو سرگردان و پرسه میزنند، یکی بیاید به من بگوید چی شده است؟ هیچ کس حاضر به پاسخ دادن نیست، چون آنها بیشتر در معادلات خود مصروف هستند تا پاسخ‌گوی به من و دختر آن شهر. مردم آن شهر برای پیدا کردن لقمه نانی جان می‌کنند ولی گرسنه‌تر از قبل می‌خوابند. آن دست فروشان که با صدای قشنگ‌شان صدا می‌زدند بیاید از من بخرید چون هرچیز برایتان آوردیم، حتا چوری آوردیم و در دست دخترکان از چوری بیرق سه رنگ کشور خود را می‌ساختند و دخترکان با آن‌ها شرنگ شرنگ می‌رقصیدند، حالا دیگر از هیچ چیز خبری نیست. اینکه کجا شدند و کجا هستند پرسشی است بی پاسخ. اینکه چرا نصف شهر افسرده و غمیگن شده و لباس سیاه بر تن کرده‌اند و نصف دیگرش هم مانند مرده‌‌ی مومیایی خفتند و به خواب رفته‌اند، لطفً بیدارش کنید! چی شد که یک باره هیولاها آمدند؟ کی اجازه داد بیایند؟ همان‌های که با خون ملت و جان مردم آن شهر معالمه کردند. اینها عادت به ویرانی دارند و عادت به تنفر و بیزاری. این‌ها بارها و بارها خون آن مردم را ریختاندند و از خون آنها به مثل آب و از گوشت و استخوان آنها به مثل خشت و خاک، برای خود قصرهای مجللی ساختند؟ مگر حالا آن کاخ‌ها و قصرهای که از خون مردم ساخته بودند، لانه امن برای هیولا‌ها نشدند؟ یا هم یکی پی هم سقف آن کاخ‌های مجلل را فرو می‌ریزند، نه چون جنگ و به فقر کشاندن ملت برای بدست آوردن همین قصرها بود که حالا زیر سقف آنها زندگی می‌کنند.

هیچگاه ظلمی، ظالم تا ابد پا برجا نخواهد ماند، من این را از روح تاریخ گذشته دانسته‌ام و هیچگاهی هم حق مظلوم بر زمین نخواهد ماند. این را هم تاریخ به من یاد داده است. یک روز حال جهان بهتر خواهد شد، چون هر بیماری علاجی دارد این را من می‌دانم. یک روز کشورم لباس گل گلی بر تن خواهد کرد و موهایش را به وزش باد رها خواهد کرد، مانند نو عروس‌ها از شادی دست و پایش را خینه خواهد کرد و به آیینه خوشبختی نگاه کرده اشک خوشی خواهد ریخت، آن روز آمدنی است. من دانسته ام! این یک کابوس است و به زودی به پایان خواهد رسید. کشورم از این کابوس بیدار می‌شود، تحمل کن کشور عزیزم من برایت لالایی می‌خوانم مانند مادر مهربان که برای کودکش می‌خواند و صبح رسیدنی‌ست.

همچنان بخوانید

رسمیت طالبان

پیامدهای سفیدنمایی و به رسمیت شناختن طالبان

21 ثور 1402
سازمان ملل در دوراهی دشوار؛ ترک گرسنگان و باج‌دهی به تروریستان

سازمان ملل در دوراهی دشوار؛ ترک گرسنگان و باج‌دهی به تروریستان

14 ثور 1402
موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: طالبان را به رسمیت نشناسید
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
زنانی مبتلا به همورویید که به جای معالجه سرزنش می‌شوند 
هزار و یک شب

زنانی مبتلا به همورویید که به جای معالجه سرزنش می‌شوند 

2 جوزا 1402

راهروها و سالن‌های انتظار شفاخانه‌های خصوصی و دولتی در شهر کابل؛ دو محیط متفاوت برای زنانِ متفاوت است.درسالن‌های انتظار شفاخانه‌های خصوصی انگار فقط زنان خوش شانسی توانستند راه یابند که از نظر اقتصادی مشکلات کم‌تری...

بیشتر بخوانید
«روزهای دشواری‌ست، اما تسلیم نخواهم شد»
زنان و مهاجرت

«روزهای دشواری‌ست، اما تسلیم نخواهم شد»

6 جوزا 1402

دوهفته از آمدن مان به ایران می‌گذرد. افغانستان که بودم تصورم از زندگی در ایران چیز دیگری بود. اتاق‌های قشنگ و خوش منظر؛ صالون کلان با آشپزخانه‌ی مجهز و زیبا؛ حویلی کوچک اما با صفا و تمیز. بار...

بیشتر بخوانید
«بعد از مرگ شوهرم باید زن برادرش می‌شدم»
هزار و یک شب

«بعد از مرگ شوهرم باید زن برادرش می‌شدم»

2 جوزا 1402

خانه‌‌ای‌ قدیمی با دیوارهای رنگ و رو رفته و بعضاً فروریخته‌اش، سمیه 14 ساله و مادرش کریمه 33 ساله‌ را درون یکی از اتاق‌های کوچکش که تا سوراخ شدن دیوارهایش چیزی نمانده جا داده است. این خانه در دورترین نقطه‌ی غرب کابل...

بیشتر بخوانید
کودک همسری
گوناگون

خاطرات عروس ۱۱ ساله

5 حوت 1401

قسمت دوم | بعد از «شب زفاف» تا هفت ماه با شوهرم همبستر نشدم. چون ترسیده بودم و شب زفاف برایم شبیه یک کابوس شده بود.تا آنجا که می‌توانم بگویم بدترین قسمت زندگیم آن شب بود.

بیشتر بخوانید
«شب که ناپدری‌ام به من تجاوز کرد…»
هزار و یک شب

«شب که ناپدری‌ام به من تجاوز کرد…»

26 ثور 1402

خودش را «گندم» معرفی می‌کند، خال‌کوبی ظریف روی گردنش، مو‌های که دخترانه‌ کوتاه شده است، دستانی نه چندان ظریف و ناخن‌های لاک خورده و لحن خاص حرف زدنش همگی نشان می‌دهند او زن است که در کالبد یک مرد به دنیا آمده...

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00