چطور میتوان ناگهانی بودن و دور از انتظار بودن یک چیز را بیان کرد؟ شاید باید بگویم مثل انسانی که در آرامش و خلسهای دلنشین فرو رفته باشد و به یکباره یک سطل آب سرد بر سرش بریزند و او را به ناگهانیترین و خشنترین شکل ممکن، از آن خلسهی دلنشین بیرون کشیده باشند. صبح روز 24 اسد، من در چنین موقعیتی قرار گرفتم. صبح آن روز، مثل همیشه ساعت 8 به دفتر رسیده بودم؛ بیاعتنا به رویهی دیگر روسای همترازی که چه بسا تا ده صبح حاضر نمیشدند. وقتشناسی، جدیت، پشتکار و صداقت، کُدهایی ساده و صریح بودند که در هر محیط کاری خود را ملتزم به رعایت آنها میدانستم.
باید روی پلان یک کنفرانس ملی در مورد نقش زنان در حکومتداری محلی کار میکردیم. بنا بود به زودی ادارهی ما آن کنفرانس را برگزار کند. دو ساعتی نگذشته بود که یکی از همکاران سراسیمه وارد دفترم شد و گفت که کابل سقوط کرده است. نه، منتظر چنین خبری نبودم. متوجه آن چه گفت نشدم. گوشهایم چه بسا شنید. ذهنم اما قادر به هضم کردن آن چه شنید، نبود. دوباره از او پرسیدم. این بار شمردهتر و با طنینی ناخوشایند که نمیدانستم باید از آن ترسید و یا به آن خندید گفت که کابل سقوط کرده است. اگر شوخی هم بود، شوخی بدی بود. لحظاتی بعد اما همکارانم یک یک وارد دفتر شدند. با چشمانی اشکآلود و برای خداحافظی. در دهلیز بر خلاف همیشه سر و صدا بسیار بود؛ سر و صدایی بر خلاف نظم اداری و معمول هر روزه؛ نشانههایی بر رخ دادن واقعهای شوم.
با شعبهی معینیت تماس گرفتم، بلکه بگویند این جماعت دیوانه شدهاند. بلکه بگویند مگر میشود یک نظام این طور سقوط کند؟ مگر میشود پایتخت را گرفت، آن هم بدون فیر حتی یک مرمی؟ پیش از این گفته میشد همه جا که سقوط کند، کابل سقوط نخواهد کرد. جامعه جهانی نخواهد گذاشت. طالب نیز وارد کابل نخواهد شد. از دفتر معینیت، خبر را تایید کردند. سرد و ساده و چه بسا بیشرمانه. تو گویی در تایید این خبر، از زبان هر کس که میشنیدم، نوعی وقاحت و بیشرمی نهفته بود. مگر میشود یک نظام این طور آسان سقوط کند؟! آن همه نیرو و تجهیزات، در مقابل چند موتور سایکلسوار؟ تایید کردن چنین سقوطی، بیشرمی نمیخواهد؟ آیا باید باور میکردم بر باد شدن آن همه امید و آن همه آرزو را و آن رویاهای زیبا برای آیندهای که در آن زنان در این ملک و دیار، به همان جایی برسند که سزاوار کرامت انسانی آنها است؟
قربانی مضاعف
همچون انسانی که در خلا راه میرود به سمت موتر حرکت کردم. تو گویی زمین را از زیر پایم کشیدهاند و اینک، زیر پایم خالی است. خاطرات 19 سال کار، مبارزه و دادخواهی برای احقاق حقوق زنان، یک یک در پیش چشمانم مرور میشدند. راهی که آمده بودم نه آسان بود و نه ساده. فراز و نشیب بسیار را طی کرده بودم، نه فقط من، که همهی زنان این سرزمین، تا اکنون به جایی برسیم که هستیم. در این 19 سال، هر روزش را جنگیده بودم. با باورهای کلیشهای دربارهی زنان، با جامعهای که باور نمیکرد توانمندی ما را برای حضور در تمامی صحنهها، با سنتهایی که زن را وابسته، محصور و در بند میخواست، با نگاههایی که سخرهآمیز تلاش و تکاپوی ما را برای احقاق حقوقمان به تماشا مینشست و زمین خوردنمان را انتظار میکشید.
روزی که به عنوان اولین و آخرین زن، ریاست کمیسیون انتخابات در بامیان و بعد در دایکندی را به عهده گرفتم، در خاطرم گذشت. دو سال پیش از آن با کمیسیون همکاری کرده بودم و حالا بنا بود در جامعهای با چنین نگاهی به زن، ریاست کمیسیونی را بر عهده بگیرم که خطیرترین و تعیینکنندهترین پروسهی دموکراتیک در این ولایات را مدیریت میکرد. چالشها بسیار بود. در جامعهای که هنوز زیرساختهای فرهنگی انتخابات و باور به حقوق برابر زن و مرد شکل نگرفته است، هم حضور موفق و کامیاب یک زن در راس کمیسیون انتخابات دشوار بود و هم بالا بردن فیصدی مشارکت حضور زنان. جامعهای که هنوز بسیاری گمان میکردند در دوران جهادند و سکهی قوماندانی و زورمندی، همچنان رواج دارد. انتخابات اما سالم و شفاف برگزار شد و فیصدی مشارکت حضور زنان در بامیان و دایکندی، به 50 فیصد رسید. 11 سال همکاری با کمیسیون انتخابات، برای من بهرههای فراوان داشت. چه بسا بزرگترین تجارب تخصصی من حاصل همین همراهی 11 ساله بود.
وقتی به عنوان مسئول زون شبکهی زنان افغان مشغول به خدمت شدم، اولویت ما روی سه چیز بود: 1) زنان، صلح و امنیت، 2) زنان و مشارکت سیاسی و 3) زنان و مصونیت حقوقی و اجتماعی. در دو ولایت بامیان و دایکندی، دادخواهیهای فراوانی را ترتیب داده و مدیریت کردیم. در سه سالی که این مسئولیت را به عهده داشتم، دستاوردها ملموس بود و دلگرم کننده. در این مدت دریافته بودم که امثال من در این دیار قربانی تبعیضی مضاعف هستند. هم به دلیل جنسیت و هم به بهانهی قومیت و من سربازی بودم که باید گاه برای زن بودن خود پیکار میکردم و گاه به خاطر هویت قومی و هزاره بودن خود.
با چنین تجربه، نگرش و در عین حال با همان آرزوهای بلند و ارادهی مصمم، ریاست جندر ارگانهای محل را بر عهده گرفتم و سه سال در این پست، کوشش کردم تا بر افزایش حضور موثر و معنادار زنان در حکومتداری محلی متمرکز شوم. دستاوردهایمان در این مدت، انگیزهآفرین بود و دلگرم کننده. استخدام شاروالها، ولسوالها و معاونین امور اجتماعی از میان زنان، توانسته بود چهرهی مردانه و بلکه زنستیز حکومتداری در ولایات را اندکی تعدیل کند. حال اما باید باور میکردم که تمامی این دستاوردها، ضرب صفر میشود و ما بار دیگر به پیش از 20 سال گذشته سقوط میکنیم.
روزهای یأس، شبهای اضطراب
از بس ذهنم درگیر این افکار بود، متوجه بیر و بار مسیر تا خانه نشدم. بدبختی، دروازههای خود را به روی ما گشوده بود و چیزی جز خانهنشینی، اضطراب و نگرانی از روزهای تاریک آینده، در انتظارم نبود. در طول دو هفتهی تخلیه، دوبار به میدان هوایی مراجعه کردیم اما چیز جز جای کبود کیبلهای طالبان بر روی بدنمان، عاید ما نشد. حال باید سلام میکردیم به روزهای یاس و اندوه و اضطراب. دخترم دیگر نمیتوانست به مکتب برود. همین یک هفته قبل از سقوط، برنامهاش را برای گرفتن تافل تا سال آینده برایم تشریح کرده بود. چقدر انگیزه داشت. او را جنگنده و تسلیمناپذیر بار آورده بودم. در طول تمام دوران تحصیلش، اول نمره بود. مشخص بود که هدفش را انتخاب کرده و معلوم بود که میداند رسیدن به این هدف، تنها به بهای کوشش و پشتکار میسر میشود. پیش از این به چهرهی او که مینگریستم، امید را و آینده را در سیمایش تماشا میکردم و چه دلچسب بود این تماشا. حال مکاتب بسته بودند و او نیز خانهنشین شده بود. گلی بود که به فصل شکفتن، ریشهاش را از زمین کنده باشند، آسمانش را از او گرفته باشند و رویاهایش را برای فردا. غبار افسردگی بر چهرهاش نشسته بود و صدایش، آن جلا و جوهرهی سابق را نداشت. وارد شدن چنین شوکی، برایش سنگین بود و چه بسا، فراتر از تحمل و توان او.
و من، محکوم بودم که ذره ذره آب شدنش را تماشا کنم. حال و روز خودم هم بهتر نبود. اما یک نفر باید باشد، یک نفر که همیشه بخندد، امید بدهد، دلگرم کند دیگران را، هر چند که خود از همه ویرانتر باشد. چقدر دشوار است مادر بودن. چقدر دشوار است که از درون شکسته باشی و همچنان استوار و پا برجا بنُمایی تا تکیهگاه دیگران باشی. ابرهای یاس آسمان ذهنت را تیره و تار کرده باشند، اما همچنان نوید بدهی که روشنایی و نور، دوباره برمیگردد.
آیندهی مبهم
دشوار بود تحمل کردن آن فضا. چه شبهایی که تا صبح کودکانم نخوابیدند. دستانشان را در دستانم میگرفتم و نوازششان میکردم، بلکه نشنوند صدای فیرهای ممتدی را که آرامش را از تمام کودکان کابل گرفته بود و ترس را، مهمان دلهای کوچکشان کرده بود. از همه دشوارتر اما، زیستن در سرزمینی بود که هیچ آیندهای برای زنان در آن قابل تصور نبود. مهاجرت هم چشمانداز روشنی نداشت. بار دیگر آوارهگی و رها کردن تمام چیزهایی که عمری به خاطر به دست آوردن آنها جنگیدهای. و از همه بدتر، پذیرفتن این حقیقت تلخ که تو شکست خوردهای و از آغاز گویا در اشتباه بودهای که گمان میکردی روزی میتوانی از این وطن، همانی را بسازی که رویاپردازان نویدش را میدهند.
دل را زدیم به دریا و اینک سر از پاکستان درآوردهایم. هر چه داشتهایم را وانهادهایم. چیزهایی که نه به رایگان، که با تلاش و پشتکار به دست آورده بودیم. حال باید منتظر بمانیم. انتظاری که اگر دشوارتر نباشد از شبهای ترسناک و پر از صدای فیر ممتد در کابل، آسانتر هم نیست. در طول این سالها کشورهای زیادی در افغانستان آمدند و تشویقمان کردند و حمایت کردند از این که برای زنان کار کنیم. برای گسترش ارزشهای حقوق بشری تلاش کنیم. حال، باید منتظر باشیم که همان کشورها تا چه اندازه در حمایت از ارزشهای این چنینی صادق هستند.
آدمهای خوشبخت شاید نشانیهای زیادی داشته باشند. یکی از آن نشانیها اما حتما داشتن وطن است. مهاجر، قطعا خوشبخت نیست. مهاجر کسی است که تمام روزنههای امید را در کشور خود بسته و مسدود یافته است.