«مادر شدن و به ثمر رساندن یک انسان تجربهای قشنگیست، اما در بعضی اوقات کودکانی هستند که در آغوش سرزمین و مادران اشتباهی متولد میشوند و از لذت مادر بودن فقط یک داغ و حسرتی بر دل آدم میماند.»
این جمله بخشی از سخنان یک زن است که پس از سقوط کشور به دست طالبان، بیکار شده است. او در یکی از روستاهای دور دست زندگی میکرد و درآمد خانوادهاش وابسته به شغل او بود. او اکنون از سر ناچاری و فقر شدید به شهر کابل، پایتخت کشور آمده است.
این روزها زندگی او در مهاجرت و دور از خانهاش با کودکی که تازه به سخن آمده است کلنجار میرود اکثر اوقات به سوالهای کودکانهاش پاسخی ندارد. کودکی که در اولین کلماتش به جای مادر یا بابا، «نان» گفتن را آموخته است، نانی که نیست.
آمنه نام اسم مستعار زنی جوان است که با او در یکی از بسهای مسافربری شهر کابل سر خوردم. آمنه حین سوار شدن کودکی در آغوش داشت و با راننده بخاطر پنج افغانی چانه میزد و میگفت اگر او را بدون کرایه به مقصد برساند نیکیاش را فراموش نخواهد کرد. راننده بعد از چند بار خاراندن پشت گردنش گفت: «خاله بشین».
آمنه را یکتعداد در داخل بس شناختند و گفتند در رسانهها دیدهاند که در برنامههای تلویزیونی شرکت میکرد. موتر که حرکت کرد کودک خوابآلود آمنه در بغلش آرام گرفت. کودکش به خواب میرفت و با هر بار تکان خوردن موتر دوباره از خواب میپرید، به مادرش نگاه کرده «ننه نان» میگفت، با دستهای کوچکش به کودکی که آنطرفتر در آغوش مادرش مشغول خوردن چیزی بود اشاره میکرد و به چشمان مادرش میدید. شاید کودک گرسنهی آمنه دلش میخواست بگوید که گرسنه است، غذا میخواهد، اما زبان ناتوانش قادر به گفتن این همه کلمات نبود و فقط «نان» میگفت و گاهی هم «ننه نان بدی.»
دلم نیامد او و حرکات معصومانهاش را نادیده بگیرم. مرا به یاد سخنان چند شب پیش کودک خودم انداخت که نیمهی شب وقتی از گرسنگی بخود میپیچید از من نان میخواست و من میگفتم فردا اول صبح نان با چای و بوره میخوریم، میخوابید هنوز با شکمش کنار نیامده بود که از سرما شکایت میکرد و من میگفتم محکم بغلم کن، وقتی بازهم خوابش نمیبرد میگفت لالایی بخوان.
در واقع همهی مادران افغانستانی این روزها با سوالها و خواستهای کودکان شان کلنجار میروند. خواستهای کوچکی که تا چند ماه قبل هیچ کسی تصورش را نمیکرد روزی برآوردنش ناممکن شود.
همذاتپنداری و همسرنوشتی من و او باعث شد سر سخن را با آمنه باز کنم. ابتدا مایل نبود حرف بزند در سکوت خودش با غمهای درونش کلنجار میرفت تا اینکه چشمانش در اشک باز و بسته شد و سپس چروکهای پیشانیاش را نیز خم و راست کرد.
دیدن زن جوان با چشمهای اشک آلود و دل پر از غصه، سنگدلی میخواهد که آدم جلو اشکهایش را بگیرد. آمنه گفت: «کودکم تازه سخن میگوید. اینروزها که همه چیز مان را از دست دادیم غم نان یک کودک بر من سنگینی میکند. او در اولین جملات خود میگوید ننه نان بدی، دیشب هیچ نانی در خانه نبود. شوهرم سر چهارراهیها برای پیدا کردن کار روز مزد رفته بود اما دست خالی به خانه برگشت. خودمان را فراموش کرده بودیم در غم این بودیم که کودکم را چگونه آرام کنیم.»
آمنه میگوید با وجودی که کودک سالم و باهوشی دارد اما برای اولین بار آرزو کرد که ایکاش کودکش لال میبود و اصلا سخن نمیگفت: «آرزو کردم کاش کودکم لال میبود و در اولین کلماتش از من نان نمیخواست.»
او با کلمات روان و آرامش ادامه داد: «مادر شدن و به ثمر رساندن یک انسان تجربهی قشنگیست، اما در بعضی اوقات کودکانی هستند که در آغوش سرزمین و مادران اشتباهی متولد میشوند و از لذت مادر بودن فقط یک داغ و حسرتی بر دل آدم میماند.»
سنگینی درد او انگار بر شانههای من هم لنگر انداخته بود و باهم گریستیم. وقتی دیگر سرنشینان موتر متوجه حرفهای من و آمنه شدند آنها نیز غصهی عجیبی در چشمان شان رخنه کرده بود. چندی آه کشیدند و سکوت کردند. چندی به رهروان سر به زیر و کراچیداران بیکار در امتداد جاده نگاه میکردند که سریع از کنارشان میگذشتیم.
دستم را به جیبم بردم و تمام دارایی من نیز از قضا صد افغانی بود. باهم نصف کردیم، پنجاه افغانی به آمنه دادم و به او گفتم در اولین ایستگاهی که پیاده میشد به کودکش خوراکی بخرد. چند سرنشین دیگر نیز سکههای پنج افغانیگی تا یک افغانیگی به او جمع کردند و میگفتند «ایکاش روزی برسد که هیچ کدام ما در سیر کردن شکم یک کودک ناتوان نباشیم و اشک نریزیم و غصه نخوریم.»
راننده نام ایستگاهی را صدا زد، آمنه کودکش را به بغل گرفت، از همهی ما خداحافظی کرد، پیاده شد و رفت تا از آشنایانش که در کابل زندگی میکنند درخواست کمک کند.
آمنه رفت، اما صحبت مسافران ادامه یافت. شکایت از سقوط ارزش ارز ملی افغانستان در برابر دالر امریکایی که سبب گرانی بهای مواد خوراکه شده است، سخن را به درازا کشید، کسی از سیاست طالبان شکایت کرد که مسئولیتپذیر نیست و به جای ایجاد شغل رزق مردم را به خدا حواله میدهد، کسی از بیانصافی تاجران شکایت کرد، اما جدا از آن بحثهای سیاسی، یک مسأله برای بسیاری ما دغدغه بود؛ اینکه اگر کودک ما هم نان بخواهد چه کنیم؟
دیدگاهها 1
خواندم و بسیار متأثر و متأسف شدم.
همذاتپنداری/ همزادپنداری
کدامش باید درست باشد؟