نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
  • ستون‌ها
    • زنان و مهاجرت
    • نخستین‌ها
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

آرزو کردم کاش کودکم لال ‌بود و  از من نان نمی‌خواست

  • لطیفه سادات موسوی
  • 24 قوس 1400
کرسنگی مردم در عصر طالبان

«مادر شدن و به ثمر رساندن یک انسان تجربه‌ای قشنگی‌ست، اما در بعضی اوقات کودکانی هستند که در آغوش سرزمین و مادران اشتباهی متولد می‌شوند و از لذت مادر بودن فقط یک داغ و حسرتی بر دل آدم می‌ماند.»

این جمله بخشی از سخنان یک زن است که پس از سقوط کشور به دست طالبان، بیکار شده است. او در یکی از روستاهای دور دست زندگی می‌کرد و درآمد خانواده‌اش وابسته به شغل او بود. او اکنون از سر ناچاری و فقر شدید  به شهر کابل، پایتخت کشور آمده است.

این روزها زندگی او در مهاجرت و دور از خانه‌اش با کودکی که تازه به سخن آمده است کلنجار می‌رود اکثر اوقات به سوال‌های کودکانه‌‌اش پاسخی ندارد. کودکی که در اولین کلماتش به جای مادر یا بابا، «نان» گفتن را آموخته است، نانی که نیست.

آمنه نام اسم مستعار زنی جوان است که با او در یکی از بس‌های مسافربری شهر کابل سر خوردم. آمنه حین سوار شدن کودکی در آغوش داشت و با راننده بخاطر پنج افغانی چانه می‌زد و می‌گفت اگر او را بدون کرایه به مقصد برساند نیکی‌اش را فراموش نخواهد کرد. راننده بعد از چند بار خاراندن پشت گردنش گفت: «خاله بشین».

آمنه را یکتعداد در داخل بس شناختند و گفتند در رسانه‌ها دیده‌اند که در برنامه‌های تلویزیونی شرکت می‌کرد. موتر که حرکت کرد کودک خواب‌آلود آمنه در بغلش آرام گرفت. کودکش به خواب می‌رفت و با هر بار تکان خوردن موتر دوباره از خواب می‌پرید، به مادرش نگاه کرده «ننه نان» می‌گفت، با دست‌های کوچکش به کودکی که آنطرف‌تر در آغوش مادرش مشغول خوردن چیزی بود اشاره می‌کرد و به چشمان مادرش می‌دید. شاید کودک گرسنه‌ی آمنه دلش می‌خواست بگوید که گرسنه است، غذا می‌خواهد، اما زبان ناتوانش‌ قادر به گفتن این همه کلمات نبود و فقط «نان» می‌گفت و گاهی هم «ننه نان بدی.»

دلم نیامد او‌ و حرکات معصومانه‌اش را نادیده بگیرم. مرا به یاد سخنان چند شب پیش کودک خودم انداخت که نیمه‌ی شب وقتی از گرسنگی بخود می‌پیچید از من نان می‌خواست و من می‌گفتم فردا اول صبح نان با چای و بوره می‌خوریم، می‌خوابید هنوز با شکمش کنار نیامده بود که از سرما شکایت می‌کرد و من می‌گفتم محکم بغلم کن، وقتی بازهم خوابش نمی‌برد میگفت لالایی بخوان.

در واقع همه‌ی مادران افغانستانی این روزها با سوال‌ها و خواست‌های کودکان شان کلنجار می‌روند. خواست‌های کوچکی که تا چند ماه قبل هیچ کسی تصورش را نمی‌کرد روزی برآوردنش ناممکن شود.

همذات‌پنداری و همسرنوشتی من و او باعث شد سر سخن را با آمنه باز کنم. ابتدا مایل نبود حرف بزند در سکوت خودش با غم‌های درونش کلنجار می‌رفت تا اینکه چشمانش در اشک باز و بسته شد و سپس چروک‎‌های پیشانی‌اش را نیز خم و راست کرد.

دیدن زن جوان با چشم‌های اشک آلود و دل پر از غصه، سنگ‌دلی می‌خواهد که آدم جلو اشکهایش را بگیرد. آمنه گفت: «کودکم تازه سخن می‌گوید. این‌روزها که همه چیز مان را از دست دادیم غم نان یک کودک بر من سنگینی می‌کند. او در اولین جملات خود می‌گوید ننه نان بدی، دیشب هیچ نانی در خانه نبود. شوهرم سر  چهارراهی‌ها  برای پیدا کردن کار روز مزد رفته بود اما دست خالی به خانه برگشت. خودمان را فراموش کرده بودیم در غم این بودیم که کودکم را چگونه آرام کنیم.»

آمنه می‌گوید با وجودی که کودک سالم و باهوشی دارد اما برای اولین بار آرزو کرد که ایکاش کودکش لال می‌بود و اصلا سخن نمی‌گفت: «آرزو کردم کاش کودکم لال می‌بود و در اولین کلماتش از من نان نمی‌خواست.»

همچنان بخوانید

رستوران رفتن زیر سلطۀ طالبان؛ غذا طعم وحشت می‌دهد

رستوران رفتن زیر سلطۀ طالبان؛ غذا طعم وحشت می‌دهد

9 سنبله 1402
امید به زندگی

امید به زندگی را از ما گرفت

11 دلو 1401

او با کلمات روان و آرامش ادامه داد: «مادر شدن و به ثمر رساندن یک انسان تجربه‌ی قشنگی‌ست، اما در بعضی اوقات کودکانی هستند که در آغوش سرزمین و مادران اشتباهی متولد می‌شوند و از لذت مادر بودن فقط یک داغ و حسرتی بر دل آدم می‌ماند.»

سنگینی درد او انگار بر شانه‌های من هم لنگر انداخته بود و باهم گریستیم. وقتی دیگر سرنشینان موتر متوجه حرف‌های من و آمنه شدند آنها نیز غصه‌ی عجیبی در چشمان شان رخنه کرده بود. چندی آه کشیدند و سکوت کردند. چندی به رهروان سر به زیر و کراچی‌داران بیکار در امتداد جاده نگاه می‌کردند که سریع از کنارشان می‌گذشتیم.

دستم را به جیبم بردم و تمام دارایی من نیز از قضا صد افغانی بود. باهم نصف کردیم، پنجاه افغانی به آمنه دادم و به او گفتم در اولین ایستگاهی که پیاده می‌شد به کودکش خوراکی بخرد. چند سرنشین دیگر نیز سکه‌های پنج افغانیگی تا یک افغانیگی به او جمع کردند و می‌گفتند «ایکاش روزی برسد که هیچ کدام ما در سیر کردن شکم یک کودک ناتوان نباشیم و اشک نریزیم و غصه نخوریم.»

راننده نام ایستگاهی را صدا زد، آمنه کودکش را به بغل گرفت، از همه‌ی ما خداحافظی کرد، پیاده شد و رفت تا از آشنایانش که در کابل زندگی می‌کنند درخواست کمک کند.

آمنه رفت، اما صحبت مسافران ادامه یافت. شکایت از سقوط ارزش ارز ملی افغانستان در برابر دالر امریکایی که سبب گرانی بهای مواد خوراکه شده است، سخن را به درازا کشید، کسی از سیاست طالبان شکایت کرد که مسئولیت‌پذیر نیست و به جای ایجاد شغل رزق مردم را به خدا حواله می‌دهد، کسی از بی‌انصافی تاجران شکایت کرد، اما جدا از آن بحث‌های سیاسی، یک مسأله برای بسیاری ما دغدغه بود؛ اینکه اگر کودک ما هم نان بخواهد چه کنیم؟

 

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: مردم تحت ستم طالبان
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاه‌ها 1

  1. بلخی says:
    2 سال پیش

    خواندم و بسیار متأثر و متأسف شدم.
    همذات‌پنداری/ همزادپنداری
    کدامش باید درست باشد؟

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
کودک همسری
گوناگون

خاطرات عروس ۱۱ ساله

5 حوت 1401

قسمت دوم | بعد از «شب زفاف» تا هفت ماه با شوهرم همبستر نشدم. چون ترسیده بودم و شب زفاف برایم شبیه یک کابوس شده بود.تا آنجا که می‌توانم بگویم بدترین قسمت زندگیم آن شب بود.

بیشتر بخوانید
کودک همسری
هزار و یک شب

خاطرات عروس 11 ساله

5 حوت 1401

قسمت اول‌ |‌ روزی که عروس شدم هنوز به بلوغ نرسیده بودم. پوشیدن پیراهن «خال سفید» و چادر سبز گلدار مرا از بقیه متفاوت نشان می‌داد، به همین خاطر حس غرور داشتم و خود را از همه برتر...

بیشتر بخوانید
هبوط در تاریکی
هزار و یک شب

هبوط در تاریکی؛ روایت دردناکِ مینه از کودکی تا بزرگ‌سالی

30 سنبله 1402

مینه (مستعار) دختری ۲۸ساله است که خاطرات زنده‌گی‌اش از کودکی تا بزرگ‌سالی، چیزی جز پژواکِ درد و مظلومیت نیست. او از کودکی، مورد سوءاستفادۀ جنسی شوهرعمه‌اش قرار می‌گیرد و این اتفاق، سرآغازی برای سقوط ممتدِ...

بیشتر بخوانید
تراژدی چهار‌بُعدی؛ 25 سال اسارت یک زنِ افغانستانی به‌دست برادرش
مقالات

تراژدی چهار‌بُعدی؛ 25 سال اسارت یک زنِ افغانستانی به‌دست برادرش

2 میزان 1402

«نیک‌بخت، یک زن افغانستانی که 25 سال پیش توسط برادرش در دخمه‌یی تاریک زندانی شده بود، بالاخره توسط مأمورانِ طالبان آزاد می‌شود و درحالی‌که در بدترین وضعیت صحی قرار دارد، برای برادرش مجازات نمی‌خواهد.» 

بیشتر بخوانید
طوق تلخِ نازایی بر گردنِ شیرین
گزارش

طوق تلخِ نازایی بر گردنِ شیرین

28 سنبله 1402

شیرین نام دارد اما در تمام دوران‌ زنده‌گی‌اش طعم شیرینی را نچشیده و همیشه با اتفاقات تلخِ زنده‌گی همدم بوده است.

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
  • ستون‌ها
    • زنان و مهاجرت
    • نخستین‌ها
EN