گزارش از صمصامه سیرت
حوالی ساعت هشت صبح پانزدهم اگست، سلیمه (نام مستعار) در دفتر کارش رسیده بود. با عجله یونیفورمش را به تن کرد و آماده کار شد. او هرگز تصور نمیکرد که 15 اگست آخرین روز کاریش باشد، اول صبح نشاط لازم را داشت و مصمم بود که امور را مانند گذشته مدیریت کند. سقوط کلان شهرها هرچند اضطراب و نگرانی را بر این پولیس24 ساله چیره کرده بود اما تأکید پیوسته مقامات بر بهبود وضعیت و استقرار صلح در کشور، رگههای امید و دوام کار را بر او نوید میبخشید.
حوالی ساعت 11 صبح پانزده اگست، سلیمه در یک جلسه کاری با دیگر همکارانش سرگرم بود که ناگهان شایعهای سقوط کابل به جلسه رخنه کرد و همهای حاضران اختیار شان را از کف دادند. دیگر خبری از تدبیر و تلاش برای پایان و مدریت کار نبود، همه غافلگیر شده بودند و سلیمه نیز. همه از خود میپرسیدند که چگونه میتوان از این تنگنا جان سالم بدر برد؟ هیچ اندیشهای جز فرار و تقلا برای نجات جان از چنگال جنگجویان قهار طالبان، در ذهن سلیمه جای نداشت.
سلیمه به سرعت یونیفورمش را از تن بیرون کرد و راه خروج را در پیش گرفت؛ وقتی بیرون از اتاق کاریش به حیاط وزارت داخله رسید، سربازها و افسران پولیس را دید که سراسیمه اند و عدهای در حال نابود کردن اوراق و مدارک کاری اند. تلنگری بر ذهنش وارد شد، دوباره به اتاق کارش بازگشت و برخی از مدارک و اسنادی را که ممکن بود به شناسایی و تثبیت هویت او کمک کند با خود برداشت. در میان اوراق عکسهای از سلیمه که به عنوان یادگاری از موفقیتهای کاریش شمرده میشد، نیز شامل بود.
سلیمه با اورراق و عکسهایش از دفتر بیرون شد و خود را به چهارراه شهید حدود یک کیلومتری دورتر از وزارت داخله رساند تا با موترهای شهری خود را به خانه برساند؛ ترافیک سنگینی در شهر حاکم بود، از سوار شدن به موتر چشم پوشید و با پای پیاده به سوی خانه راه افتاد. پس از دو ساعت پیاده روی همراه با ترس و نگرانی به خانه رسید. همه چیز تغییر کرده بود و آخرین روز کاری سلیمه به بدترین شکل پایان یافته بود.
روزهای بد و ترسناک آغاز شده بود و خبر تلاشی منازل مسکونی، بازداشت و تیرباران کارمندان سابق دولت و به ویژه زنان و مردان نظامی هر روز مانند کابوس بد، سلیمه را دنبال میکرد. هرازگاهی محل زندگیش را تغییر میداد تا مبادا طالبان او را بازداشت کنند. پرسش اصلی در ذهن او این بود که چگونه باید از کشور فرار کند؟
تا ختم پروسه تخلیه به رهبری ایالات متحده در کابل بود؛ اما به دلیل تجمع در اطراف میدان هوایی کابل و بینظمی روند، نتوانست از کشور خارج شود. ترس و اضطراب هر روز بیشتر میشد. در نهایت سلیمه مجبور شد در روزهای پایانی ماه سپتمبر با استفاده از روپوش (چادری) از مسیر زمین به ایران سفر کند.
او میگوید:”هیچگاه اینقدر ناامید و خسته نبودم. فکر میکنم زندگیام نابود شده. از وطن، از خانه و خانواده دور شدم.”
سلیمه میگوید که با تحمل تمامی چالشها فقط تلاش میکرد که به جنرالی برسد و در بلندترین سمتها کار کند؛ اما حالا یک مهاجر بی سرنوشت است که تمام آروزهایش را دفن کرده است.
البته سلیمه تنها بانوی نیست که حاکم شدن طالبان زندگی او را کاملا تغییر داد.
تهمینه (نام مستعار) در ریاست مطبوعات ریاست جمهوری افغانستان کار میکرد. او هنوز در داخل کشور است و مخفیانه زندگی میکند.تهمینه میگوید که مانند میلیونها بانوی دیگر با تحمل مشقت و چالشهای فراوان تحصیل کرد؛ اما اکنون همه زندگیش زیر و رو شد.
تهیمنه میافزاید:”برای من دیگر اجازه کار ندادند، من شغل خود را از دست دادم خانوادهم که حمایت مالی مرا داشتند اکنون در مشکل بسر میبرند. دانشجوی سمستر سوم ماستری بودم و آرزوهای بزرگ در سر داشتم اما بدبختانه برایم اجازه ادامه تحصیل داده نمیشود.”
او ناامید است و تاکید میکند که گروه حاکم به هیچ حقوق انسانی و بشری زنان حرمت ندارند و پابند نیستند.
سودابه (نام مستعار) دانشجوی سمستر هشت دانشکده ساینس در دانشگاه کابل و مریم دانش آموز صنف هشتم میگویند که پس از حاکم شدن طالبان اجازه رفتن به مکتب و دانشگاه را ندارند و شدیدا تحت فشار روانی قرار دارند.
مریم میافزاید که برای بیرون شدن از خانه مجبور است برقه بپوشد و این بدترین اجبار است.
طالبان حدود چهارماه قبل افغانستان را تصرف کردند. آنان دروازههای مکتب، دانشگاه و دفاتر را به روی دختران و زنان بستند و زنان را مجبور ساختند که در زمان بیرون شدن از منزل حجاب (برقه یا چادری) بپوشند.