نویسنده: خورشید کاظمی
از همان زمانی که به یاد میآورم برایم زیباترین فصل بودهای، از همان زمان که وقتی شبها زیر ملافهی گرم و نرمم میرفتم به سقف سفید خیره میشدم. با تمام وجود از خدا میخواستم وقتی از خواب بیدار میشوم و مادرم پرده را کنار میزند برق تودههای یخیات چشمانم را بزند و بعد دور از چشم مادر شال و کلاه بپوشم و با دستکشهای گرمم راهی حویلی سفیدی شوم که لباس سفید عروس بر تن کرده است. اول با لبخند رو به سوی آسمان کنم و سعی کنم با نزدیک شدن برف چشمانم را نبندم. آهسته در حالی که تمام تلاشم را میکنم تا برفهایی را که به پایینتر از زانوهایم میرسند خراب نکنم، از اینسو به آنسو بپرم و از صدای زیبای قژقژ برف در زیر موزههایم غرق خوشحالی شوم و لبخندم راهش را تا کنارههای گوشم باز کند. با سرخوشی مقداری برف را بگیرم و با دستانی که حتا از زیر دستکش هم از زور سردی نالان شدهاند با برفها بازی کنم. آنوقت که دیگر تحمل سردی را ندارم با دست و پاهای کرخت به خانه برگردم و با مادری که چهرهاش توبیخگر است. ولی در نینی چشمانش نگرانی موج میزند مواجه شوم. با لبخندی شیطنتآمیزی کنار بخاری بنشینم و دستهای یخ زدهام را گرم کنم.
بله، آنروزها این چیزهای کوچک تنها دلخوشیهایمان بود ولی حالا که چشم باز میکنم و میبینم در این شهر بزرگ و پر ازدحام کابل، منی که صبحها از شوق دیدن برف چشمانم برق میزند یکی دیگر زیر همین برف دستهایش از زور سرما به زق زق افتادهاند و چشمان معصومشان از اشک برق میزند و به دنبال پناه اند. همهی آرزوی شان یک جای گرم است تا دست و پاهایشان اینگونه بیتاب شان نکند. دندانهایشان مدام به همدیگر نخورند و بغض گلویشان را به درد نیاورد. آنجاست که از برف متنفر میشوند و من حس میکنم دیگر آن تودههای یخی که باعث حلقه زدن اشک در چشمان یکی میشوند را دوست ندارم.
این شبها مثل همان شبهای قبل وقتی زیر ملافهی گرم و نرمم پناه میگیرم چشمانم را میبندم و از ته دل از خدا میخواهم اینبار زمستان نبارد. اینبار زمستان حتا اگر شده برای دلهای معصوم آن کودکانی که جایی برای ماندن ندارند برف نبارد. برای آنهایی که از درد بیپناهی از زمستان و برفی به آن زیبایی متنفر میشوند و آرزو میکنند هیچوقت این برفی که آنها را به هقهق میاندازد نبارد.
زمستان جان! میشود اینبار را نباری؟ اینبار کودکان و خانوادههای زیادی در این شهر بیپناه و آواره شدهاند. اینبار خیلیها گرسنه سر بر بالین میگذارند و حتا از آن پناهگاه کوچکی که می توانند لحظهای خستگی در کنند شکرگزار اند. اینبار مردم از اسم زمستان هراس دارند و برفهای درخشان و زیبا دیگر لبخند چاشنی صورتشان نمیکند بلکه درد و وحشت را همراه با اخم عمیق میان ابروهایشان اضافه میکند.
میبینی زمستان جانم؟ دلت میآید این دلهای خونین، خونینتر شود؟ زمستان من، فصل زیبا! آدمک برفیهایت وسوسهانگیز اند ولی اینبار آن برف و بارانها و سرمایت که همهی وجود را به لرزه میاندازد را نیار. این مردم بیچاره طاقت این یکی را دیگر ندارند. طاقت شان طاق شده و کاسهی صبر شان لبریز؛ این مردم نه پای رفتن دارند و نه نای ماندن. پس زمستان عزیزم همین بار را دردها، بغضها و بیکسیهایمان را نظارهگر باش ولی نبار. اینبار ما به نباریدنت بیشتر از باریدنت نیازمندیم. ایکاش میشد اینبار را برف نباری.