نویسنده: دلآرام نیکزاد
سرانجام دو بالش از کهنهفروشی آشنا قرض گرفت و راهی اتاقی شد که در بدل قرض پدر برایش سپرده شده بود. اتاقی که فقط یک سوم آن با یک موکت زهوار در رفته پوشیده شده بود و تنها امکانات آن برای زندگی دو بالش بود و روزها و شبها با مصرف یک برگر یا بیسکویت میگذشتند.
گفت مرا به نام پرستو بشناسید. کارمند ریاست “ضد استخبارات” قوای هوایی، گویندهی رادیو هواباز مربوط قوای هوایی و صدای آشنایی که اعلانات مبارزهجویانه وزارت دفاع علیه طالبان را میخواند.
میگوید در همان دورهی جمهوریت سالها نتوانسته به نزد خانوادهاش برود. با سقوط شوکآور کشور، خانه و تمام داراییهای آن را به حراج گذاشت؛ دو دست لباس سبک داخل کولهپشتی گذاشت و با برادر کوچکش بدون ویزا و پاسپورت راهی میدان هوایی شدند. شب و روزهای پرالتهاب اول سقوط را در پشت دیوارهای میدان هوایی کابل، گاه کنار خندق آب گندیده و گاه در میان خاک و گرد سپری میکرد. بدون ذرهای امید به ورود به میدان و در استیصال مطلق.
ساعت نزدیک نُه شب است، فقط آژیر و چراغهای آمبولانس گهگاهی سکوت رعبآور فضا را میشکند. لیست تماسش را برای چندمین بار مرور میکند. سوزش چشمانش این کار را نیز برایش مشکل سخته است. آب بینی و اشک چشم از سر و صورتش جاری است. پس از انفجار در نزدیک میدان هوایی و کمپ بارون، نیروهای بینالمللی تا توانستند گاز اشکآور زدند که جمعیت را متفرق کنند. نیروهای طالبان هم در شلیکهای هوایی و گاهی رو به هدف مضایقه نکردند. میگوید بسیاری با شلیک گلوله مردند یا زخمی شدند.
سرانجام در میان لیست مخاطبانش شمارهی دوستی را مییابد که سه سال قبل باهم در یک خوابگاه هماتاقی بودند. از قضا دوستش هم یک تبعیدیست که سه سال قبل به دلیل فعالیتهای حقوق بشری و فعالیت علیه افراطگرایی؛ توسط حزب التحریر و جماعت اصلاح از ولایتش تبعید شد. او ریحان است.
ریحان 24 سال سن دارد و به گونهی خودسرپرست زندگی میکند. خانه و زندگیاش را توانسته بود با هزاران مشقت، به معنای واقعی کلمه با “هزاران مشقت” بسازد. خانهای که حالا دیگر آن را بر روی آب میدید. ریحان میگوید وقتی از ولایتش تبعید شد 20 سال داشت و ماهها در اتاق محقر خوابگاه دستکولش را به عنوان بالش زیر سرش میگذاشته است.
پرستو با کمال ناامیدی و هراسی که هردم در وجودش فزونی مییافت مبادا به دست طالبان بیافتد، به خانهی ریحان رفت. پرستو و ریحان آن شب زار زار به حال خود، آرزوها و زندگی برباد رفتهی شان گریستند. ریحان ماهها قبل نیز یکبار دیگر قربانی دیدگاههای تندروانه شد و به دلایل عقیدتی و سبک پوشش خود، کارش را از دست داد. اکنون در تنگنای شدید اقتصادی به سر میبرد و چند ماه از کرایه خانهاش عقب بود.
با گذشت چند روز، تبعیدی و فراریان بیشتری از اقوام و دوستان ریحان به کابل و خانهی او پناه آوردند تا وقتی که دیگر عملا جایی برای پرستو و برادرش نماند. او در کمال سردرگمی راهی خانهای شد که آشنایی در بدل قرض پدرش در اختیارش قرار داده بود.
پرستو میگوید “روزهای تابستان خوب بود با آب سرد و بیسکویت میشد سر کرد” اما هوا کمکم رو به سردی میگذاشت و سرانجام قدرت سرما بر هراس پرستو فائق آمد. او که از روند تخلیه افراد آسیبپذیر توسط امریکا ناامید شده بود راهی ولایت و خانهی پدریاش شد. ولایتی که سالها جرگههای محلی آن بر پدرش فشار میآوردند “دخترت را از کار کفرآمیز در ارتش بیرون بکش!” اما پدر پرستو با تکیه بر حمایت نظام گاهی انکار و گاهی مخالفت میکرد “دخترم کار کفرآمیز نمیکند.”
پرستو مخفیانه روانهی خانهاش شد اما خانه همچنان برایش زندان است. از هراس اینکه کسی به حضورش پی نبرد همواره در اتاقی مخفیست. دروازهی اتاق بسته و پردههای کلکینش پایین کشیده است. فقط برای رفع نیاز میتواند از اتاقش بیرون شود.
پرستو میگوید از وقتی که او به خانه رفته، یکی از فرماندهان طالبان که از اقوام پدریاش است چندین بار آمده سراغش را گرفته است. اما پدرش هربار به او گفته “پرستو سالهاست که ازدواج کرده و به اتفاق همسرش در پاکستان زندگی میکنند.”
کیلومترها دورتر از پرستو، در کابل پول آخرین قطعه طلای خانواده در حال تمام شدن است اما ریحان هنوز نتوانسته از کشور خارج شود. از سویی هم نتوانست کاری برایش دست و پا کند و از ترس نتوانست به ولایتش برگردد. ولایتی که دشمنان سابقش، حالا همه در مسند قدرت و ولایت هستند.
هربار که از ریحان و پرستو پرسیدم عاقبت چه میشود؟ گفتند: “نپرس، نمیدانیم، نمیخواهیم فکر کنیم، سرمان از درد خواهد ترکید.”
دیدگاهها 1
لطفا املای کلمه مذایقه را اصلاح کنید *مضايقه*