نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

روایت سقوط و سرنوشت خوابگاه دخترانه

  • نیمرخ
  • 19 جدی 1400

نویسنده: رویا طاها

شب قبل، ولایت بلخ که یکی از ولایت‌های بزرگ کشور است به دست طالبان سقوط کرد. با سقوط این ولایت مهم و استراتیژیک در شمال کشور به نگرانی ما افزوده شد.
در خوابگاه دخترانه‌ی دانشگاه کابل هستم. تقریبا یک هفته است که رخصتی‌های کرونایی تمام و دانشگاه‌ها شروع شده است.

ما تازه به خوابگاه آمده‌ایم. با سقوط ولایات نگرانی‌های اینکه کابل هم شاید به زودی سقوط کند شدت یافته است. اما تصور هم نمی‌شود که فردا صبح جنگجویان طالبان به شهر کابل برسند. اکنون شب است و فضای خوابگاه دخترانه پر از ترس و تشویش، شب را سپری می‌کنیم. روز شنبه، ۲۴ اسد ۱۴۰۰ خورشیدی، دخترانی که پیش از ظهر کلاس داشتند به درس‌های خود رفتند. اما من طبق برنامه‌ای که از شب ترتیب داده‌ام با یکی از دوستانم قرار ملاقات دارم.

ساعت ۹ صبح، یکی از دوستانم را ملاقات کردم و حدود نیم‌ ساعت در صحن دانشگاه کابل باهم صحبت کردیم. او همچنان از چگونگی سقوط پی‌هم ولایات می‌گفت و با صدای بغض‌آلود گفت “می‌ترسم که امروز آخرین روز جمهوریت باشد.”

وقتی به صورت‌ش دیدیم رنگ از رخش پریده و پریشان به نظر می‌رسید. به آهستگی گفت “درس‌ دارم اما نمی‌توانم به صنف بروم، چون حوصله هیچ چیزی را ندارم و از آینده‌ای می‌ترسم که همه چیز نابود شود و هدف‌هایم به رویایی مبدل شود که فقط در خواب می‌بینم.”

اما نمی‌دانستیم که‌ این نگرانی‌ها چند ساعت بعد به واقعیت مبدل می‌شود.

بعد از نیم ساعت، یلدا برایم زنگ زد که در دانشگاه هست و می‌خواهد باهم ببینیم. لحظاتی با یلدا در صحن دانشگاه کابل قدم زدیم و از شوخی‌های دوستانه گفتیم. اوضاع در دانشگاه عادی به‌نظر می‌رسید. پولیس‌های محافظت از دروازه‌های دانشگاه مصروف تلاشی بودند.

من و یلدا رفتیم بیرون از دانشگاه تا برای خوراکی بخریم، حدود ۱۰ دقیقه طول کشید تا برگردیم. اینبار که داخل دانشگاه شدیم اوضاع کمی متشنج و وهم‌آلود بود. رفت‌وآمدها بیشتر شده بود و متوجه چهره‌های مضطرب، دانشجویان شدیم.

چند جوانی که از کنار ما می‌گذشتند، یکی با تلفن صحبت می‌کرد و می‌گفت “عجله کنین، طالبان دشت برچی را گرفته” تازه فهمیدیم که موضوع جدی است. یلدا به طرف خانه رفت و من به خوابگاه.

فضای خوابگاه پر شده بود از ترس، ناامیدی، خشم و اضطراب. تعدادی از دختران خوابگاه با کم‌وبیش وسایل‌شان پیش دروازه برآمده بودند اما نمی‌دانستند چگونه و به کجا بروند. بیش از ۱۵۰۰ دختر دانشجو از ولایت‌های مختلف در این خوابگاه زندگی می‌کردند. برگشتن در چنین اوضاع به خانه‌های شان مشکل‌ است.

من در آن لحظه، نمی‌فهمیدم به کجا بروم، از چه فرار کنم و به کی پناه ببرم؟ اگر از خوابگاه خارج شویم و با طالبان روبرو شویم، طالبان با ما چگونه برخورد خواهند داشت؟ آیا این همه دختر جوان را لت‌وکوب، شکنجه، دستگیر خواهد کرد و یا همه را به رگبار خواهند بست؟ یا در مَلای عام شلاق می‌زند؟ هزاران پرسش در ذهنم بود که نمی‌توانستم پاسخ آن‌ها را پیدا کنم. نمی‌فهمیدم درباره‌ی کی فکر کنم، به آن دختران که در خوابگاه بودند و در چنین وضعیت هیچ‌کسی از فامیل‌های‌شان نبود و یا درباره‌ی آینده‌ی نامعلوم. ما حتا نمی‌فهمیدیم زنده خواهیم ماند و فردای وجود خواهد داشت یا نه؟

همچنان بخوانید

طلاقم را از طریق پیام خبر داد

طلاقم را از طریق پیام خبر داد

15 قوس 1401
تحمیل سیاهی؛ توهین و تحقیر دختران در خوابگاه دانشگاه کابل

تحمیل سیاهی؛ توهین و تحقیر دختران در خوابگاه دانشگاه کابل

15 عقرب 1401

خودم را به اتاقم رساندم، بعضی از وسایل ضروری‌ ام را گرفتم و بیرون شدم. متوجه شدم که مدیر خوابگاه به همه کارمندان می‌گوید بیرون شوید و هیچ کسی هم داخل نماند. یعنی خانم مدیر تصمیم گرفته بود خوابگاه دخترانه را تخلیه کند.

سراسیمگی و هراس دانشجویان از خبر رسیدن طالبان به کابل شوک شدیدی بر روان همگی ما وارد کرده بود. بسیاری از دختران حتا از سراسیمگی دروازه‌های اتاق‌شان را نبسته بودند و تعدادی هم که خارج از خوابگاه بودند وسایل‌شان در داخل خوابگاه باقی ماند.

همه می‌خواستند فرار کنند، اما نمی‌دانستند به کجا، و در کجا مصئونیت دارند؟ بسیاری دخترانی که از ولایت‌ها آمده بودند در شهر کابل هیچ قوم و آشنایی نداشتند تا به خانه‌های آنها بروند. هنوز نمی‌دانم آنها به کجا رفتند؟ و سرنوشت شان چه شد؟

هنگام خارج شدن از دروازه‌ی عمومی خوابگاه آنقدر ترس و وحشت وجود داشت که در خود می‌لرزیدیم و به طرف همدیگر آنچنان معصومانه نگاه می‌کردیم گویا همه‌ی ما را به قربانگاه می‌برند و آخرین لحظه‌های زندگی خود را می‌گذرانیم، هیچ امیدی برای فردا وجود نداشت.

تکسی یافت یافت نمی‌شد. با مشکلات زیاد در یک موتر شهری سوار شدم. راه‌بندی و ترافیک یک موضوع جدید در جاده‌های کابل نیست، اما آن‌روز چندین برابر شده بود.

در داخل موتر بودم که خبر فرار اشرف‌غنی را شنیدم. نه تنها من، بلکه همه شوکه شدند. یکی از سرنشینان موتر را دیدم که ناخودآگاه اشک‌هایش جاری شد، نمی‌فهمیدیم که چی اتفاق افتاده است؟ و چرا سرنوشت ۲۰ سال جنگ افغانستان و ناتو به اینجا انجامید؟ روز قبل اشرف‌غنی در با صراحت به مردم اطمینان داده بود که تاآخرین قطره‌ی خونش از جمهوریت و از کشور دفاع می‌کند ولی حالا در چنین وضعیتی فرار کرد. تکان دهنده‌تر از آن، سربازانی را دیدم که سالها شجاعانه برای دفاع از مردم و کشور شان جنگیده بودند و با افتخار خدمت کردند اما حالا بخاطر چند فرد وطن‌فروش، تنها کاری که می‌توانستند تسلیم شدن بود و گستاخی جنگجویان طالبان را دیدم که با خنده و تمسخر سلاح سربازان پولیس را از دوش شان می‌گرفتند. بعد از دیدن این صحنه، فکر کردم دنیا به آخر رسیده است، دیگر چیزی باقی نمانده و همه چیز برای افغانستان و مردمش به نقطه‌ی صفر برگشته است.

به دهمزنگ رسیدم، ولی ۱۰ دقیقه‌ی دیگر باید پیاده روی می‌کردم. با قدم‌های تند به طرف خانه‌ی پدرکلانم روان بودم. متوجه شدم همگی در حال فرار هستند، شهر شلوغ شده بود هرکسی کوشش داشت از یک مسیری خودش را به خانه‌ برساند و چون ترافیک جاده‌ها زیاد بود، اکثریت پیاده به طرف مقصد روان بودند.

تازه یک هفته شده بود که درس‌های دانشگاه‌ها پس از تعطیلی بخاطر شیوع ویروس کرونا باز شده بود که اینبار بخاطر طالبان بسته شد. بسیاری از دانشجویان دو روز قبل از سقوط کابل بخاطر جنگ‌هایی که در ولایت‌ها جریان داشت با دشواری به کابل آمده بودند و امید داشتند در پایتخت کشور مصئون بمانند. جایی که بیش از هفتاد دولت نمایندگی سیاسی داشتند و هنوز نظامیان ارتش امریکا به عنوان قوه‌ی بازدارنده‌ی طالبان نیز حضور داشتند.

چند هفته‌ از سقوط کابل گذشت. کم‌کم امیدم را از دست دادم. بسیاری از دختران خوابگاه و هم‌اتاقی‌هایم به ولایات شان رسیدند. شهر کابل هفته‌ها در سکوت فرو رفته بودند. گرانی مواد غذایی و بیکاری بیداد می‌کند. فقر و جرایم جنایی روز به روز بیشتر می‌شود. در این میان اما دختران هم‌چنان از حق آموزش محروم اند. خیابان‌های کابل هر هفته شاهد راهپیمایی دختران جوانیست که از تحصیل و کار بازمانده‌اند.

به دختران خوابگاه که در روستاها رفته‌اند تماس می‌گیرم. همگی‌شان از محدودیت‌های طالبانی و بی‌سرنوشتی شکایت دارند. ناامید شده‌اند، اما من هنوز امیدوارم که روزی خورشید از پشت این ابرهای سیاه طلوع خواهد کرد و نور بر ظلمت غلبه می‌کند. این ستم و سرکوب هرگز پایدار نمی‌ماند.

یک‌ماه پس از سقوط حکومت یکی از دختران خوابگاه که دانشجوی پزشکی است به دیدن مدیر خوابگاه رفته بود. از او خواسته بود دروازه‌ی خوابگاه را باز کنید تا دخترانی که وسایل شان باقی مانده، آمده ببرند. اما خانم مدیر گفته بود “فعلا نمی‌توانیم اجازه بدهیم، فرصت مناسب شود خوابگاه را باز می‌کنیم چون دختران زیادی همه وسایل، مثل کتاب، کمپیوتر، لباس و… لوازم شان جا مانده‌ است.”

تقاضای مکرر از خانم مدیر باعث شده بود او سخنانش را بی‌پرده بگوید: “دانشجویان دختر باید بدانند که حقیقت موضوع چیز دیگریست. ما همرای مسئولان طالبان گفت‌وگو کردیم تا خوابگاه دخترانه باز و وسایل دانشجویان تخلیه شود. اما طالبان بهانه می‌آورند که اگر حکومت را به آرامی تسلیم می‌کردید و بعد زنان علیه ما تظاهرات نمی‌کردند، با خوابگاه‌ها مشکلی نداشتیم، دوباره فعال می‌شد. اما حالا که بر علیه ما تظاهرات کردید، دیگر اجازه‌ی باز شدن خوابگاه‌ها را نمی‌دهیم.”

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: خوابگاه دخترانهسقوط جمهوریت
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
 خاله‌ام از ساده‌لوحی‌ من سواستفاده کرد
هزار و یک شب

 خاله‌ام از ساده‌لوحی‌ من سواستفاده کرد

27 حوت 1401

خاله‌ی صدیقه زمانی‌که متوجه شد میان صدیقه و شریف تفاوت‌های فکری وجود دارد و شریف اندکی از صدیقه ناراضی است، از این فرصت استفاده‌ کرد تا آن‌ها را از هم دور بسازد و این پیوند...

بیشتر بخوانید
فرزندآوری برای مسئول ساختن شوهرم اشتباه بود
هزار و یک شب

فرزندآوری برای مسئول ساختن شوهرم اشتباه بود

23 حوت 1401

یاسمن را به ظاهر دادند و در بدلش خواهر ظاهر را به برادر یاسمن گرفتند. هرچند یاسمن از بودن و ازدواج با ظاهر خوشحال بود، اما ظاهر از این ازدواج راضی نبود و یاسمن را نمی‌خواست. او...

بیشتر بخوانید
ازدواج اجباری در بدل قرض پدر
گزارش

پدرم مرا در بدل قرضش به شوهر داد

25 حوت 1401

پدرم بی‌کار بود، مدت‌ها می‌شد که کار نمی‌کرد و درآمدی نداشت. نه نفر در خانه نان‌خور بودیم و فقط پدرم نان‌آور بود. ما چهار خواهر و چهار برادر بودیم که با پدر و مادرم یک‌جا ده نفر...

بیشتر بخوانید
نامادری
هزار و یک شب

نامادری

2 حوت 1401

مادرم که فوت شد، پدرم ازدواج مجدد کرد. زندگی ما از این رو به آن رو شد. نامادری‌ام تا که اولاد‌دار نشده بود با ما خوب رویه می‌کرد. اولاددار که شد رویه‌اش تغییر کرد.

بیشتر بخوانید
ازدواج زیر سن
هزار و یک شب

در چهار سالگی مرا به شوهر دادند

15 حوت 1401

نمی‌دانستم که شوهر دارم. اولین بار پدرم برایم گفت که وقتی چهار ساله بودم او مرا به شوهر داده و به نام پسر کاکایم کرده است.

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00