نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • چندرسانه‌یی
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

هیچ‌کس برای کابل سینه سپر نکرد | روایت سقوط-بخش اول

  • نیمرخ
  • 4 دلو 1400

نویسنده: زهرا تارشی

زهرا تارشی بنیان‌گذار کودکستان خانۀ خورشید در کابل، روایت روز سقوط نظام جمهوریت و پیامدهای آن را برای نیمرخ نوشته‌ است.

بخش اول:
به کجا برم دلم را که هوای گریه دارم
برس ای غزل به دادم که به لب رسیده جانم

احساس می‌کنم مرده‌ام، تمام شده‌ام، تنها کالبدم را با خود به این طرف و آن طرف می‌کشم. وقتی روح از بدن جدا می‌شود چه‌قدر جسم سنگین می‌شود. دیگر توان کشیدن جسد خودم را ندارم. نفس کم آورده‌ام، ساعت یک بامداد است. با ترس از پنجرۀ اتاق به بیرون نگاه می‌کنم. چراغ همۀ خانه‌ها روشن است. شهر چراغان است. اما هیچ‌کس خوشحال نیست. مردم شب و روزشان با هم یکی شده‌است. هیچ‌کس نمی‌تواند راحت بخوابد. همه چیز در یک شبانه روز منقلب شد. همه شوکه شده‌اند. هیچ‌کس تا هنوز باور نکرده‌است. شاید هیچ‌کسی جرأت باور کردن ندارد. چه‌طورممکن است شب بخوابی و صبح بیدار شوی و ببینی بدون هیچ کودتایی، دولت جمهوریت سقوط کرده‌است و بیرق امارت اسلامی به اهتزاز درآمده‌است. رییس‌جمهور کشورت فرار را بر قرار ترجیح داده و به‌قول خودش حتی آن‌قدر زمان نداشته که چپلق‌هایش را از پا بکشد و بوت بپوشد، اما برای انتقال ملیون‌ها دالر وقت داشته‌است. چه‌قدر سخت است وقتی بدانی وطن‌ات را فروخته‌اند و از آن سخت‌تر زمانی‌است که جز تماشا هیچ کاری نمی‌توانی انجام بدهی. حتا نمی‌توانی بپذیری مگر نمی‌گویند: وطن مادر است. در کجای این زمین کسی مادر خود را فروخته‌است. گاهی حس می‌کنم همۀ این‌ها یک خواب است. یک خواب تلخ که وقتی بیدار می‌شوی تمام روز به حال نمی‌آیی. ای کاش فقط یک کابوس بود. ای کاش دروغ بود. 22 سال از رفتن طالبان گذشته است. در 22 سال گذشته، هرچند امنیت نبود ولی آزادی بود، حداقل امید بود. زندگی بدون امید داشتن مرگ تدریجی است. هرچند در این 22 سال هم، طالبان هرگز آرام ننشستند و با انجام حملات انتحاری خون بسیاری از بی‌گناهان را ریختند. گرچه در این ۲۲ سال گذشته نیز انصاف و عدالت نبود و دولت ظالمانه عمل می‌کرد. اما حداقل آزادی بیان و اندیشه بود. حداقل این تو بودی که انتخاب می‌کردی چطور فکر کنی کجا و چگونه زندگی کنی. چگونه لباس بپوشی. پیروزی امارت اسلامی مقابل جمهوریت یعنی پیروزی جهل در برابر ظلم.

در جریان یک ماه قبل، طالبان در شهرهای دیگر افغانستان سرگرم فتوحات خود(جنگ و کشتار مردم) بودند، در بعضی از شهرها حتی صدای شلیک یک گلوله نیز به‌گوش نرسیده بو‌د، درست شبیه کابل! درست شبیه پایتخت! با آن‌که در یک ماه اخیر، طالبان در شهرهای بزرگ افغانستان مشغول جنگ با نیروهای امنیتی و مردمی بودند باز هم مردم می‌گفتند: امکان ندارد طالب بتواند پایتخت را تصرف کند. با سقوط ولایات و ولسوالی‌ها مردمان بسیاری برای نجات جان خویش به کابل پناه آورده بودند و صدها بی‌جا شده در پارک‌های کابل مسکن گزیده بودند. با افزایش تعداد بی‌جا شدگان، مردم کابل آن روزها سخت مشغول تلاش برای امداد‌رسانی به آن‌ها بودند و هر کس به اندازۀ توانایی خود کمک می‌کرد. فشار مردم بالای حکومت هم باعث شد که دروازه‌های مساجد به عنوان سرپناه به روی بی‌جا شدگان باز گردند. آن‌ها به کابل پناه آوردند. به کابلی که خود پناهی نداشت.

۱۲روز از آن روز شوم می‌گذرد. روزی که کابل، کابل شکسته و دردمند بدون هیچ جنگ و خون‌ریزی و بدون هیچ مقاومتی از طرف نیروهای امنیتی کشور به دست طالبان افتاد. هیچ‌کس برای کابل سینه سپر نکرد. بمیرم چقدر تنها و بی کس مانده بود کابل. کابلی که وجودش زخم زخم است. یکشنبه ۱۵ اگست بود. مردم اول صبح طبق معمول سر کارهای خود رفته بودند و روزمره‌گی شبیه همیشه جریان داشت. من هم طبق همیشه آماده شدم و به کودکستان رفتم. همه چیز عادی بود. شبیه روزهای دیگر که حالا چه‌قدر دلم برای آن روزهای عادی تنگ شده‌است. کم‌کم با نزدیک شدن ظهر خبر نزدیک شدن طالبان به کابل در بین مردم آوازه شد. یک شهر سراسیمه شده بود. کابل بدون این‌که یک سرباز طالب را به‌خود ببیند دچار وحشت شده بود. مردم همه پیاده با قدم‌های پرسرعت از کنار هم رد می‌شدند. در خیایان‌ها تصور می‌کردی که مسابقۀ موتر‌دوانی گذاشته باشند.

  • هیچ‌کس برای کابل سینه سپر نکرد | روایت سقوط-بخش اول
  • هیچ‌کس برای کابل سینه سپر نکرد | روایت سقوط-بخش اول
  • هیچ‌کس برای کابل سینه سپر نکرد | روایت سقوط-بخش اول
کودکستان خانه خورشید – کابل

همه از آمدن طالبان می‌گفتند. همه می‌گفتند، اما هیچ‌کس باورش نمی‌کرد. آن‌روز بر خلاف روزهای دیگر همۀ شاگردان کودکستان خانۀ خورشید آمده بودند. نمی‌دانستم چگونه باید به کارمندان و خصوصاً به مربیان بگویم بدون این‌که کودکان متوجه شوند، آن‌ها را برای رفتن به خانه آماده کنند.گلویم را بغض سنگینی گرفته بود. می‌ترسیدم وقت صحبت کردن با مربیان خانۀ خورشید گریه کنم و احساس ضعف و ناامیدی‌ام را به آن‌ها نیز منتقل کنم .
خانۀ خورشید! خانۀ کودکان بود. سه‌سال قبل کودکستان خانۀ خورشید را با یک دنیا آرزوهای قشنگ تأسیس کرده بودم.

آن زمان حدود شصت هزار دالر امریکایی صرف تاسیس این کودکستان شده بود و این عدد در کشور من برای ایجاد یک کودکستان خیلی عجیب و غیرمنطقی بنظر می‌رسید. در افغانستان، کودکستان‌ها تنها مکانی برای نگه‌داری و مراقبت از کودکان به حساب می‌آمدند و‌ جنبۀ آموزشی کودکستان‌ها اصلاً مورد توجه نبود. اگر در تعداد محدودی از کودکستان‌ها آموزشی هم بود متناسب سن کودکان نبود و دقیقاً تمام مضامینی که در صنف اول مکتب آموزش داده می‌شد در کودکستان‌ها نیز همان‌ها درس داده می‌شد. کودکستان‌ها پرستیژ پایینی داشتند و در واقع هر بانویی که در هیچ جای دیگری نمی‌توانست کار پیدا کند از جبر روزگار من‌حیث مربی در کودکستان مشغول وظیفه می‌شد. من آن زمان مادر دو دختر بودم. ضحا و مهرسا. دغدغۀ تربیت دو دخترم، انگیزۀ ایجاد یک کودکستان معیاری را در من به‌وجود آورده بود. همیشه با خودم فکر می‌کردم شاید مادران شاغل بسیاری شبیه من زمانی که سر کار هستند همواره نگران کودکان خود باشند. گاهی این نگرانی با عذاب وجدان همراه می‌شد. احساس گناه! احساس این‌که من مادر خوبی نیستم و نمی‌دانم اکنون چگونه مربیان کودکستان با فرزندم برخورد می‌کنند. برای زنانی که نمی‌خواستند فقط گوشۀ خانه بنشینند و دنیای‌شان محدود به چهاردیواری خانه باشد و از سوی دیگر مادر بودند و نمی‌توانستند از مسئولیتی که مقابل فرزندشان داشتند شانه خالی کنند. باید یکی را انتخاب می‌کردند. یا این‌که برای همیشه زنِ خانه‌دار می‌شدند یا هم در اجتماع کار می‌کردند و همیشه با احساس نگرانی و عذاب وجدان زندگی می‌کردند.

من ذهنیت مردم جامعه را خوب می‌دانستم. اما اهمیت دورۀ کودکی را من‌حیث دورۀ تهداب‌گذاری شخصیت آدم ها، درک می‌کردم و همین دلیل شد که سال ۲۰۱۸ کودکستان خانۀ خورشید را با متود بین‌المللی مونته سوری ایجاد کردم. برای پرستیژ دادن به کودکستان‌ها تلاش کردم. اولین تلاشم این بود که تیم خوبی بسازم. تیمی که شبیه اعضای خانواده کنار هم کار کنیم. درست و نادرست‌اش را نمی‌دانم‌،اما همیشه باورم این بود که در این دنیا هیچ رابطه‌ای تضمین شده نیست و فقط اعضای یک خانواده هستند که هم‌دیگر را با خوبی و بدی‌های هم دوست دارند. برای من همیشه همین بود. من از نگاه جامعۀ افغانستان دختر خوبی برای پدرم نبودم. چون دختر خوب در جامعۀ ما دختری بود که باور کند جنس درجه دو است. دختر خوب دختری بود که سر به زیر باشد و هیچ‌وقت بیشتر از آن‌چه برایش می‌خواهند، نخواهد. دختر خوب یعنی دختری که دیگران برایش تصمیم بگیرند و او تصمیم بزرگترها را بدون چون و چرا بپذیرد. اما پدر من فرق داشت. او مرا با تمام بدی‌هایم عاشقانه دوست داشت. به همین خاطر اسم کودکستان را با واژۀ “خانه” شروع کردم. واژۀ خانه به من حس امنیت می‌داد. خانه بدون خانواده قشنگ نبود. خانواده یعنی کسانی که هم‌دیگر را با همۀ بدی‌هایشان دوست دارند. اعضای خانۀ خورشید یک خانواده بودند. به همان اندازه که جدی بودن کارشان را درک می‌کردند، به همان اندازه هم با هم صمیمی و مهربان بودند.

کودکستان خانه خورشید-کابل
کودکستان خانه خورشید-کابل

من رمز موفقیت خانۀ خورشید را در همین می‌دانستم. همین که یک خانواده در این خانه بود که کودکان کنار آموزش‌های رسمی، مهربانی و چگونه زیستن را کنار هم تمرین می‌کردند. در مدت کوتاهی خانۀ خورشید سر زبان‌ها افتاده بود و به‌حیث یک الگو برای سایر کودکستان‌ها شده بود و این همه آسان نبود. سه سال تمام این خانواده شب و روز تمام فکر و ذهن و انرژی‌شان را روی این کار گذاشته بودند و خشت‌خشت این خانه را ساختند. خانۀ خورشید برای من فقط تجارت نبود. عشق بود. امید به ادامه دادن بود. انگیزه‌ای برای تلاش کردن بیشتر. نمی‌توانستم تصور کنم که با آمدن طالبان باید دروازۀ این خانه را برای همیشه ببندم و دلیل‌اش من بودم. منی که یک زن بودم. در ایدئولوژی طالبان این گناه بزرگی بود. زنی که می‌خواهد حضور داشته باشد. زنی که به عوض نشستن در خانه و بزرگ کردن فرزندانش، بدون مخفی کردن صورت‌اش در صفحۀ تلویزیون‌ها ظاهر می‌شود و دربارۀ تربیت کودکان صحبت می‌کند. بغضم را قورت دادم . همین‌که وارد دهلیز خانۀ خورشید شدم یکی از مربیان با سرعت به طرفم دوید و بغلم کرد. آن لحظه حس کردم چه‌قدر دلم می‌خواست من هم یکی را بغل کنم و بگویم که می‌ترسم. مربی گفت: تشکر خانم تارشی که آمدید من خیلی می‌ترسم. از عمق قلب گریه می‌کرد. مانع اشک‌هایم نشدم. نتوانستم. کم آوردم. گفتم: همه چیز خوب می‌شود. همه چیز خوب می‌شود. اما خودم هم به حرفم اعتماد نداشتم. اعضای خانۀ خورشید همه پریشان و آشفته بودند. به‌خودم گفتم هنوز که چیزی نشده. شاید همۀ این‌ها در حد یک شایعه باشد. اصلاً ممکن نیست که به این راحتی طالبان وارد پایتخت شوند و نیروهای امنیتی کشور مقابل‌شان ایستادگی نکنند.
چه‌قدر دلم می‌خواست این امیدم واقعیت باشد. به دفتر کارم رفتم. از همه تقاضا کردم به دفتر بیایند. گفتم: ببینید عزیزانم! هیچ چیزی مشخص نیست. شاید آمدن طالبان فقط یک شایعه باشد. طالبان که این همه بدون سر و صدا نمی‌توانند وارد کابل شوند. ما به‌خاطر کودکان نباید خودمان را از دست بدهیم. اگر به هم ریختگی ما را کودکان ببینند شاید دچار شوک روحی شوند. ما که نمی‌خواهیم به کودکان آسیب برسانیم. از همکاران اداری خواستم با خانواده‌ها تماس بگیرند و از آن‌ها بخواهند که برای تحویل فرزندان‌شان به کودکستان بیایند و بگویند که ما به‌خاطر ازدحام ترافیکی و ریسک امنیتی نمی‌توانیم کودکان را با ترانسپورت کودکستان به خانه‌هایشان انتقال بدهیم. از مربیان هم تقاضا کردم تا کودکان را به محل بازی‌های آزاد ببرند، موزیک بگذارند و اجازه بدهند کودکان بازی کنند و سرگرم تفریح باشند و آن‌ها نیز وسایل کودکان را برای رفتن به خانه آماده کنند و هیچ صحبتی از طالب و سقوط و جنگ مقابل کودکان نداشته باشند.

همچنان بخوانید

طلاقم را از طریق پیام خبر داد

«گریز از حصار مقدس» در آلمان رونمایی شد

یک سالگی سقوط و نگاهی به گردهمایی‌های اعتراضی در جهان

واکنش سازمان ملل، امریکا، اتحادیه اروپا، دیدبان حقوق بشر و عفو بین‌الملل به 15 اگست

خودم هم در گروه واتس‌اپ کودکستان که پدر و مادران کودکان همه عضو بودند، پیام صوتی گذاشتم. چندین بار پیام صوتی‌ام را ثبت کردم و هربار کوشش‌ام این بود که لرزش صدایم و بغض گلویم در واژه‌های ما انعکاس نکند تا بر نگرانی آن‌ها نیفزایم. این گروه را سه‌سال قبل ایجاد کرده بودم. در کنار مجهز بودن، همۀ صنوف و محوطۀ داخلی و بیرونی کودکستان به دوربین‌های امنیتی مدار‌بسته، ما همه روزه از جریان فعالیت‌های کودکان عکس‌برداری می‌کردیم و همکاران اداری‌مان هر روز گزارش تصویری را در گروه واتس‌اپ ارسال می‌کردند. شاید این کار در یک محیط آموزشی اصلاً اصولی به‌نظر نرسد اما با سابقۀ منفی که کودکستان‌ها در افغانستان داشتند و اعتمادی که نبود و ذهنیتی که منفی شکل گرفته بود و من‌حیث یک مادر خوب درک می‌کردم که باید کاری کنیم که مادران در جریان کار رسمی خود وقتی تصویری از کودک‌شان می‌بینند آرامش خاطر پیدا کنند. این کار را تمام این سه‌سال برای اعتماد سازی انجام دادیم اما باورمان این بود که رفتار کودک و دل‌بستگی او به خانۀ خورشید نتیجۀ کار تیم ما را نشان می‌دهد.

راننده‌ام وارد دفتر شد. از آشفتگی نگاه‌اش آشفته شدم. از من خواست که سریع به خانه برگردم. حتی طرز بیان‌اش هم تغییر کرده بود. وقتی حجم نگرانی او را در چشم‌هایش دیدم متوجه شدم اوضاع در بیرون بدتر از قبل شده‌است. گفت: خانم رییس لطفاً همۀ همکاران خانم را مرخص کنید. ما همه هستیم. منظورش همکاران مرد بود. خواستم مقاومت کنم اما حس کردم شاید با این تصمیم‌ام خطری زندگی آن‌ها را تهدید کند به همین خاطر قبول کردم. پدر و مادرم در ادارۀ کودکستان با من هم‌کاری می‌کردند. آن روز پدر و مادرم هم بودند آن‌ها هم از من خواستند به خانه بروم و گفتند: مطمئن باش تا تحویل آخرین شاگرد در کودکستان می‌باشیم. من از آن‌ها مسئولیت‌پذیری را آموخته بودم و هیچ تردیدی نداشتم. اما نمی‌توانستم بروم. نمی‌توانستم قلبم را راضی کنم. دوباره در گروه واتس‌آپ خانواده‌ها پیام صوتی گذاشتم و گفتم که تا تحویل آخرین کودک در کودکستان هستم و اطمینان خاطر داشته باشند.

کودکستان خانه خورشید-کابل
کودکستان خانه خورشید-کابل

وقتی ترس و اندوه را در نگاه خانم‌ها دیدم. گفتم: درست است عزیزانم، شما بروید اما لطفاً به‌خاطر مراقب بیشتر از خودتان ماسک بزنید و سعی کنید صورت‌تان را با شال بیشتر بپوشانید. وقتی می‌رفتند همه اشک می‌ریختند و می‌گفتند: می‌دانیم دیگر هرگز نمی‌توانیم کار کنیم. انگار واژه ها را گم کرده بودم. نمی‌دانستم چه باید بگویم. دلم می‌خواست بلند فریاد بزنم و از این خواب بد بیدار شوم. وقتی همۀ کارمندان خانم رفتند نتوانستم من هم آن جا را ترک کنم. چرا که بدون تردید کودکان وقتی می‌دیدند که هیچ خانمی دیگر نیست بیشتر می‌ترسیدند، زیرا اکثریت اعضای خانۀ خورشید خانم‌ها بودند و همیشه باور داشتم که کودکان خیلی بیشتر از تصور ما بزرگترها، می‌فهمند و احساس می‌کنند. من و مادرم به همراه دیگر همکاران مرد در کودکستان ماندیم تا پدر و مادر کودکان یکی‌یکی آمدند و فرزندان‌شان را با خود بردند. وحشت و نگرانی چشم‌های آن‌ها بغض گلویم را هر لحظه سنگین‌تر می‌کرد و کودکستان بر خلاف روزهای دیگر هر دقیقه از صدای نشاط و خنده‌های کودکان خالی‌تر می‌شد و با ترخیص آخرین کودک، بغض گلویم شکست. احساس کردم این آخرین روز کاری خانۀ خورشید بود و برای همیشه دروازۀ این خانه بسته خواهد شد. زانوهایم می‌لرزید و توان ایستادن نداشتم. به خانه برگشتم. در مسیر راه به چهره‌های وحشت زده مردم نگاه می‌کردم. انگار این کابوس به واقعیت مبدل می‌شد. شوکه بودم. کاملاً شوکه. به این طرف و آن طرف نگاه می‌کردم و فقط چشمانم به دنبال جوانان نظامی‌پوش می‌گشت. سربازانی که به‌خاطر امنیت مردمان این سرزمین جان‌شان را کف دست‌شان می‌گذاشتند. هیچ نظامی در شهر دیده نمی‌شد. آخر چه شده بود مگر؟ ممکن است در عرض چند ساعت همه چیز عوض شود و زندگی چهره‌اش را کاملاً دگرگون سازد. به خانه رسیدم. ضحا و مهرسا ترسیده بودند. خانمی که جهت مراقبت از آن‌ها در خانه بود وحشت زده گفت من بروم؟ تا الآن ماندم که ضحا و مهرسا تنها نباشند. گفتم: بله ممنونم، زودتر بروید و در موتر سوار نشوید فقط پیاده بروید و وقتی رسیدید به‌من هم اطلاع بدهید. ضحا و مهرسا اصلاً نمی‌دانستند چه اتفاقی افتاده. مگر من خودم می دانستم؟ من هم شبیه آن‌ها گیج بودم و می‌ترسیدم. ضحا هفت ساله و مهرسا ۴ ساله بود. برای اولین‌بار در زندگی‌ام آرزو کردم کاش هیچ وقت مادر نبودم کاش هیچ‌وقت تصمیم نمی‌گرفتم آن‌ها را به این دنیا بیاورم. کاش هیچ‌وقت تصمیم نمی‌گرفتم که در سرزمین خودم کار کنم. کاش خیلی قبل از این‌ها از این کشور رفته بودم. ضحای من تازه وارد صنف اول مکتب شده بود. من هنوز هم خاطرات صنف اول مکتب‌ام را به یاد دارم و هر مادری این خاطرات شیرین را قاب دیوار اتاق کودکش می‌کند. اما آرزو می‌کنم ضحای من هیچ‌وقت و هرگز خاطرات صنف اول مکتب خود را به یاد نیاورد.

ادامه دارد…

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: سقوط جمهوریت
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
مادر-فرزند
هزار و یک شب

پسرم را از پدرش خریدم

3 دلو 1401

اواخر فصل زمستان، آن‌قدر برف باریده بود که هیچ راهی برای آب آوردن از چشمه نمانده بود. هیزم‌ تر و خشک را، کنار هم در دیگدان گلی روشن کردم، دیگ بزرگی را پر از برف کردم...

بیشتر بخوانید
کاش به جای 7 پسر یک دختر داشتیم
گوناگون

کاش به جای 7 پسر یک دختر داشتیم

9 دلو 1401

گل‌افروز صبح زود که از خواب بیدار شد به طویله می‌رود، به گاو و گوسفند آب و علف می‌دهد. سپس چای صبح را آماده می‌کند، داروهای پدر و مادرش را نیز برای‌شان می‌دهد. 

بیشتر بخوانید
جای خالی زهرا
هزار و یک شب

جای زهرا خالی بود

6 دلو 1401

برای آمادگی کانکور به مزار شریف رفتم. در مکتب آرزو داشتم که طب بخوانم و داکتر شوم. اوایل بهار بود که آمادگی کانکور را با اشتیاق تمام شروع کردم. همه‌چیز با شور و شوق پیش می‌رفت و ‌خودم...

بیشتر بخوانید
شبی که صنم سر قرار نیامد
هزار و یک شب

شبی که صنم سر قرار نیامد

2 دلو 1401

کتاب غزلیات حافظ در دستم از مدرسه برآمدم. باران می‌بارید، آب و هوای مطبوع و ملایم از رسیدن نوروز خبر می‌داد. به خانه رسیدم، دیدم که مهمان داریم، اما خواهرم با چهره‌ی گریان و اندوهگین در گوشه‌ای...

بیشتر بخوانید
زن چهارم
هزار و یک شب

روزی که زن چهارم پدرم پسر زایید

8 دلو 1401

پدرم پسر می‌خواست. او همیشه آرزو می‌کرد که پسردار شود. برای همین چهار بار ازدواج کرد. هیچ‌کس نمی‌توانست با او مخالفت کند. همین‌که حرفی می‌زدیم به دهان ما محکم می‌کوبید.

بیشتر بخوانید
نیمرخ
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل، بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

طراحی، برنامه‌نویسی و اجرای وبسایت  iNasri ⚒

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • چندرسانه‌یی