نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

قامت  فاجعه بسیار جوان است هنوز | روایت سقوط-بخش دوم

  • نیمرخ
  • 12 دلو 1400

نویسنده: زهرا تارشی

ساعت یک و سی‌وپنج دقیقۀ بامداد یازده سپتامبر است و کمتر از چند روز دیگر یک ماه از آمدن طالبان، فرار رییس جمهور و سقوط کابل می‌گذرد. خواب از چشم‌هایم پریده‌است.

آن روز درست فهمیده بودم. ۱۵ آگوست آخرین روز کاری خانۀ خورشید بود و حالا فردا باید برای بسته‌بندی وسایل و تجهیزات به کودکستان بروم. ضحا و مهرسا که در تمام این روزها شبیه زندانی‌ها در خانه بودند خیلی خوشحال‌اند از این‌که فردا با من به کودکستان می‌روند و بازی می‌کنند. خانۀ ‌خورشید برای من هم‌چون کودکی بود که او را با همۀ وجودم پروراندم. درست شبیه یک کودک از او مراقبت کردم تا مرحله به مرحله رشد کند و بتواند به پای خود ایستاد شود. من زن ضعیفی نیستم. بارها در زندگی‌ام شکست خورده‌ام. بارها به زمین افتادم اما دوباره بلند شدم. از تمام شکست‌هایم درس گرفتم و همواره موفقیت‌های زندگی‌ام را مدیون اشتباهاتم بودم. از اشتباه کردن نمی ترسم. بعد از همۀ شکست‌هایم، اشتباهاتم را یکی‌یکی دوباره بررسی می‌کردم و آن‌ها را می‌پذیرفتم و سعی می‌کردم از هر کدام آن‌ها بیاموزم. اما این‌بار در بزرگ‌ترین شکست زندگی‌ام هیچ تقصیری ندارم جز زن بودن. جز افغانستانی بودن. من کجای این شکست قرار دارم. بارها در زندگی‌ام دوباره به نقطۀ صفر رسیده بودم و دوباره آغاز کردم. اما این بار حتی در نقطۀ صفر هم نیستم. زیر صفرم! خیلی زیر صفر. حتی نقطۀ آغازی ندارم. در تمام این مدت از هر طریق ممکن، تلاش کردم از کشور خارج شوم اما نتوانستم. حتی راه فرار کردن ندارم. حالا من زنی با آن فهرست بلند آرزوها، تنها رویایم این است که خودم را به جایی برسانم که بتوانم در یک بعد‌از‌ظهر دست ضحا و مهرسا را بگیرم و به پارک برویم. آن‌ها غرق در دنیای کودکی خود بازی کنند و من روی نیمکت پارک بنشینم و‌ از دور خوشحالی‌شان را تماشا کنم. فقط همین! و زندگی بدون امید یعنی مرگ تدریجی.

من حتی توانایی گفتن این موضوع را به اعضای یتیم‌خانۀ خورشید ندارم. هنوز حقوق ماهیانه‌شان را هم پرداخت نکرده‌ام. آن‌ها همه از طبقۀ فقیر کشور هستند و می‌دانم که امروز با چه مشکلاتی دست و پنجه نرم می‌کنند. جرأت رو‌به‌رو شدن با آن‌ها را ندارم. از این‌که هیچ‌کاری از دستم بر نمی‌آید احساس شرمندگی می‌کنم. تا همین چند روز قبل، همۀ بانک‌های دولتی و خصوصی بسته بودند، حالا اما به دارندگان حساب‌های شخصی اجازه داده شده که در هر هفته تنها دوصد دالر آمریکایی برداشت کنند ولی برای حساب‌های شرکتی هیچ دستوری صادر نشده و کارمندان موسسات و شرکت‌ها تا هنوز نتوانسته‌اند حتی حقوق ماهیانۀ خود را دریافت کنند. تمام ادارات رسمی به شمول ادارۀ صدور پاسپورت غیر فعال‌اند. آن‌ها به هیچ صورت برنامه‌ای برای حکومت نداشتند و گویا چنان‌چه از صحبت‌هایشان بارز است، خودشان هم تصور نمی‌کردند این‌قدر به آسانی کشور را به مفت به آن‌ها بفروشند. آن‌ها با گذشت کمتر از یک ماه به تازه‌گی کابینۀ خود را معرفی کرده‌اند. حتی یک زن در این کابینه حضور ندارد. حتی یک چهرۀ دیگر جز اعضای طالبان در این کابینه حضور ندارند. اکثریت اعضای این کابینه در لیست سیاه جهانی قرار دارند و حتی تا امروز که من‌حیث وزیران کشور معرفی شده‌اند، چهره‌شان را نمایش نمی‌دهند و هنوز برای دست‌گیری اکثریت آن‌ها جوایز چند میلیون دلاری تعیین شده‌است. وزارت زنان  را هم از میان برداشته‌اند. به عوض آن وزارتی به نام امر به معروف و نهی از منکر ایجاد کرده‌اند که به مردم یاد بدهند چه‌طور باید فکر کنند، چه‌طور رفتار کنند و حتی چه‌طور بپوشند و هر آن کس که خلاف قوانین آن وزارت رفتار کرد باید مجازات شود. وزارت تحصیلات عالی دستور برگزاری صنوف درسی در دانشگاه‌ها را صادر کرده‌است و در تمامی صنوف باید بین پسران و دختران دانشجو پردۀ شرعی نصب شود و یک استاد مرد حق تدریس به دانشجویان دختر را ندارد، مشروط به این‌که فردی سن بالا و با تقوا باشد و من تا هنوز نفهمیدم که اینان تقوای آدم‌ها را چگونه می‌توانند سنجش کنند با چند متر پارچه و چند سانتی‌متر ریش؟ مگر جز خداوند، کس دیگری نیز می‌تواند تقوای آدم‌ها را سنجش و قضاوت کند؟

خدای من! تو نیز می‌بینی؟ آیا می‌بینی و سکوت کرده‌ای؟ دیگر به چه امیدی می‌توان در این خاک زیست؟ من زنی که مادر دو دختر هستم حتی جرأت این را دیگر ندارم که آن‌ها را به مکتب بفرستم. من زنی با آرزوهای بلند، با اراده‌ای قوی شده‌ام. زندانی کنج خانه که هیچ رویایی جز فرار ندارد. این‌که بعد از آن چه خواهد شد نمی‌دانم اما اگر این‌جا بمانم خوب می‌دانم که هر روز ذره ذره خواهم مرد و‌ بدون این‌که مقصر باشم در مقابل ضحا و مهرسایم احساس گناه می‌کنم. من در مقابل امروز و فردای آن‌ها مسئولم! و اما قامت  فاجعه بسیار جوان است هنوز!

هنوز شاید به شروع فاجعه نزدیک نشده‌ایم. می‌ترسم، حتی از صدای نفس‌های خودم. آن شب که برای خوشحالی ورود رهبران‌شان به کابل شلیک‌های هوایی می‌کردند ترس در ذره ذره وجودم رخنه کرده بود. در دهلیز آپارتمان نشسته بودیم و ضحا و مهرسا می‌پرسیدند که مادر این صدای چیست؟ صدای چیست؟ و خدایا من پاسخی نداشتم. خدایا من قانون آن بالاها را نمی‌دانم اما من در این پایین‌ترین‌ها نمی‌دانم به کودکی هفت‌ساله و چهارساله از جنگ، کشتن، خون بی‌گناهی را ریختن چه بگویم. خدایا تو فرزندی داری؟ گاهی شده بدون این‌که هیچ تقصیری داشته باشی مقابل فرزندان‌ات احساس گناه کنی؟ خدایا! ای کاش تو هم مادر بودی.

ادامه دارد…

همچنان بخوانید

طلاقم را از طریق پیام خبر داد

طلاقم را از طریق پیام خبر داد

15 قوس 1401
روزی که سفره‌خانه‌ی لیلا بسته شد

روزی که سفره‌خانه‌ی لیلا بسته شد

8 میزان 1401
موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: روایت سقوط جمهوریتسقوط جمهوریت
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
مادرم مرا فروخت
هزار و یک شب

مادرم مرا فروخت

10 حمل 1402

وقتی سیزده ساله شدم یک پیرمرد 72 ساله به خواستگاری‌ام آمد. مردم محل می‌گفتند که مرد پولداری است. مادرم چون شیفته‌ی پول و ثروت بود، با آنکه زندگی مان رو به بهبود شده بود، بازهم...

بیشتر بخوانید
تقلای زندگی؛ زنی که کار کرد و آسوده نشد
هزار و یک شب

تقلای زندگی؛ زنی که کار کرد و آسوده نشد

6 حمل 1402

یاسمن ۳۵ ساله است. زن قد کوتاه و لاغر اندام، با چشمان بادامی و رنگ گندمی که از فرط کار و فشار زندگی در دیار غربت دور چشمانش چین و چروک برداشته و قدش خمیده است.

بیشتر بخوانید
قربانی بد دادن؛ احساس می‌کنم سال‌هاست بر من تجاوز می‌شود
گزارش

قربانی بد دادن؛ احساس می‌کنم سال‌هاست بر من تجاوز می‌شود

9 حمل 1402

لیلا همانطور که روی سکو نشسته است و پشم‌ می‌ریسد، به غروب طلایی‌رنگ آفتاب تماشا می‌کند و آه بلندی می‌کشد. نخ پشم را دور سنگ‌ می‌پیچاند و چادرش را پیش‌ می‌کشد.

بیشتر بخوانید
عید زنان
هزار و یک شب

مردان عید دارند و زنان پاک‌کاری

5 حمل 1402

روز اول نوروز است. لباس و شال آبی‌رنگ و خامک‌دوزی را پوشیده‌ برای مبارک‌گویی سال نو راهی خانه‌ی اقوام و دوستانم شده‌ام. از دروازه که خارج می‌شوم، وارد جاده‌ی عمومی می‌شوم. نرم نرم باران می‌بارد. 

بیشتر بخوانید
فاطمه نیوشا - مهاجرت
هزار و یک شب

رویای معلمی و کابوس آوارگی

8 حمل 1402

پس از مدتی امتحان آزاد دادم و در بست معلمی کامیاب شدم. شغل معلمی یکی از آرزوهای دایمی‌ام بود. قبلا هر وقتی که معلم داخل صنف ما می‌آمد و تدریس می‌کرد، با خود می‌گفتم ایکاش روزی برسد...

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00