نویسنده: زهرا تارشی
ساعت یک و سیوپنج دقیقۀ بامداد یازده سپتامبر است و کمتر از چند روز دیگر یک ماه از آمدن طالبان، فرار رییس جمهور و سقوط کابل میگذرد. خواب از چشمهایم پریدهاست.
آن روز درست فهمیده بودم. ۱۵ آگوست آخرین روز کاری خانۀ خورشید بود و حالا فردا باید برای بستهبندی وسایل و تجهیزات به کودکستان بروم. ضحا و مهرسا که در تمام این روزها شبیه زندانیها در خانه بودند خیلی خوشحالاند از اینکه فردا با من به کودکستان میروند و بازی میکنند. خانۀ خورشید برای من همچون کودکی بود که او را با همۀ وجودم پروراندم. درست شبیه یک کودک از او مراقبت کردم تا مرحله به مرحله رشد کند و بتواند به پای خود ایستاد شود. من زن ضعیفی نیستم. بارها در زندگیام شکست خوردهام. بارها به زمین افتادم اما دوباره بلند شدم. از تمام شکستهایم درس گرفتم و همواره موفقیتهای زندگیام را مدیون اشتباهاتم بودم. از اشتباه کردن نمی ترسم. بعد از همۀ شکستهایم، اشتباهاتم را یکییکی دوباره بررسی میکردم و آنها را میپذیرفتم و سعی میکردم از هر کدام آنها بیاموزم. اما اینبار در بزرگترین شکست زندگیام هیچ تقصیری ندارم جز زن بودن. جز افغانستانی بودن. من کجای این شکست قرار دارم. بارها در زندگیام دوباره به نقطۀ صفر رسیده بودم و دوباره آغاز کردم. اما این بار حتی در نقطۀ صفر هم نیستم. زیر صفرم! خیلی زیر صفر. حتی نقطۀ آغازی ندارم. در تمام این مدت از هر طریق ممکن، تلاش کردم از کشور خارج شوم اما نتوانستم. حتی راه فرار کردن ندارم. حالا من زنی با آن فهرست بلند آرزوها، تنها رویایم این است که خودم را به جایی برسانم که بتوانم در یک بعدازظهر دست ضحا و مهرسا را بگیرم و به پارک برویم. آنها غرق در دنیای کودکی خود بازی کنند و من روی نیمکت پارک بنشینم و از دور خوشحالیشان را تماشا کنم. فقط همین! و زندگی بدون امید یعنی مرگ تدریجی.
من حتی توانایی گفتن این موضوع را به اعضای یتیمخانۀ خورشید ندارم. هنوز حقوق ماهیانهشان را هم پرداخت نکردهام. آنها همه از طبقۀ فقیر کشور هستند و میدانم که امروز با چه مشکلاتی دست و پنجه نرم میکنند. جرأت روبهرو شدن با آنها را ندارم. از اینکه هیچکاری از دستم بر نمیآید احساس شرمندگی میکنم. تا همین چند روز قبل، همۀ بانکهای دولتی و خصوصی بسته بودند، حالا اما به دارندگان حسابهای شخصی اجازه داده شده که در هر هفته تنها دوصد دالر آمریکایی برداشت کنند ولی برای حسابهای شرکتی هیچ دستوری صادر نشده و کارمندان موسسات و شرکتها تا هنوز نتوانستهاند حتی حقوق ماهیانۀ خود را دریافت کنند. تمام ادارات رسمی به شمول ادارۀ صدور پاسپورت غیر فعالاند. آنها به هیچ صورت برنامهای برای حکومت نداشتند و گویا چنانچه از صحبتهایشان بارز است، خودشان هم تصور نمیکردند اینقدر به آسانی کشور را به مفت به آنها بفروشند. آنها با گذشت کمتر از یک ماه به تازهگی کابینۀ خود را معرفی کردهاند. حتی یک زن در این کابینه حضور ندارد. حتی یک چهرۀ دیگر جز اعضای طالبان در این کابینه حضور ندارند. اکثریت اعضای این کابینه در لیست سیاه جهانی قرار دارند و حتی تا امروز که منحیث وزیران کشور معرفی شدهاند، چهرهشان را نمایش نمیدهند و هنوز برای دستگیری اکثریت آنها جوایز چند میلیون دلاری تعیین شدهاست. وزارت زنان را هم از میان برداشتهاند. به عوض آن وزارتی به نام امر به معروف و نهی از منکر ایجاد کردهاند که به مردم یاد بدهند چهطور باید فکر کنند، چهطور رفتار کنند و حتی چهطور بپوشند و هر آن کس که خلاف قوانین آن وزارت رفتار کرد باید مجازات شود. وزارت تحصیلات عالی دستور برگزاری صنوف درسی در دانشگاهها را صادر کردهاست و در تمامی صنوف باید بین پسران و دختران دانشجو پردۀ شرعی نصب شود و یک استاد مرد حق تدریس به دانشجویان دختر را ندارد، مشروط به اینکه فردی سن بالا و با تقوا باشد و من تا هنوز نفهمیدم که اینان تقوای آدمها را چگونه میتوانند سنجش کنند با چند متر پارچه و چند سانتیمتر ریش؟ مگر جز خداوند، کس دیگری نیز میتواند تقوای آدمها را سنجش و قضاوت کند؟
خدای من! تو نیز میبینی؟ آیا میبینی و سکوت کردهای؟ دیگر به چه امیدی میتوان در این خاک زیست؟ من زنی که مادر دو دختر هستم حتی جرأت این را دیگر ندارم که آنها را به مکتب بفرستم. من زنی با آرزوهای بلند، با ارادهای قوی شدهام. زندانی کنج خانه که هیچ رویایی جز فرار ندارد. اینکه بعد از آن چه خواهد شد نمیدانم اما اگر اینجا بمانم خوب میدانم که هر روز ذره ذره خواهم مرد و بدون اینکه مقصر باشم در مقابل ضحا و مهرسایم احساس گناه میکنم. من در مقابل امروز و فردای آنها مسئولم! و اما قامت فاجعه بسیار جوان است هنوز!
هنوز شاید به شروع فاجعه نزدیک نشدهایم. میترسم، حتی از صدای نفسهای خودم. آن شب که برای خوشحالی ورود رهبرانشان به کابل شلیکهای هوایی میکردند ترس در ذره ذره وجودم رخنه کرده بود. در دهلیز آپارتمان نشسته بودیم و ضحا و مهرسا میپرسیدند که مادر این صدای چیست؟ صدای چیست؟ و خدایا من پاسخی نداشتم. خدایا من قانون آن بالاها را نمیدانم اما من در این پایینترینها نمیدانم به کودکی هفتساله و چهارساله از جنگ، کشتن، خون بیگناهی را ریختن چه بگویم. خدایا تو فرزندی داری؟ گاهی شده بدون اینکه هیچ تقصیری داشته باشی مقابل فرزندانات احساس گناه کنی؟ خدایا! ای کاش تو هم مادر بودی.
ادامه دارد…