نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

چه‌قدر زود بود برای بی‌وطن شدن | روایت سقوط-بخش سوم

  • نیمرخ
  • 23 دلو 1400

نویسنده: زهرا تارشی ـ نوشته شده در ۱۷/۹/۲۰۲۱

امروز جمعه بود، دیگر غروب جمعه‌ها دلگیر نیست. ثانیه‌ثانیه‌های این ماه، شبیه غروب‌های جمعه بود. از ورود طالبان به کابل و سقوط پایتخت فقط یک ماه سپری شده، اما این یک‌ماه به اندازۀ ده سال گذشته‌است، نه تنها برای من بلکه برای سی و چندملیون آدمی که در این سرزمین محکوم به زیستن هستند. آن‌هایی که این سرزمین را فروختند اکنون در اروپا و آمریکا در کاخ‌های سلطنتی خود در کنار اعضای خانوادۀ خود زندگی می‌کنند و چه‌باکی دارند از این‌که میلیون‌ها خانواده با نگرانی، وحشت و ترس، شب‌ها را روز و روزها را شب می‌کنند و بدون این‌که لحظه‌ای زندگی کنند در اوج درماندگی فقط به این فکر می کنند که چگونه زنده بمانند. یأس و ناامیدی مطلق بر کابل سایه افکنده و وحشت در سراپای کابلِ دردمند رخنه کرده‌است. امروز تابلوی سر در وزارت امور زنان برداشته شد و تابلوی وزارت امر به معروف و ‌نهی از منکر امارات اسلامی طالبان نصب گردید. این جواب راسخی بود برای تعدادی که ساده‌لوحانه شعار می‌دهند طالبان تغییرکرده‌اند. آخر آدم یک کتاب جدید بخواند، سفر کند، دانشگاه برود، خلاصه یک اتفاقی باید در دنیای درون‌اش بیفتد که جهان‌بینی‌اش تغییر کند و او نیز وسعت نگاه‌اش به دنیا وسیع‌تر شود. آدمی‌که در طول بیست و چند سال پشت کوه و تپه‌ها فقط به کشت و کشتار فکر کرده‌است چگونه می‌تواند تغییر مثبت کند؟ من باور دارم که طالبان از گذشته وحشی‌تر، عقده‌ای‌تر و متحجرتر شده‌اند و اگر تغییری هم کرده‌اند تغییرات مطلق منفی است. امروز وزارت معارف امارات اسلامی اعلان کرد که از شنبه ۲۴ سنبلۀ ۱۴۰۰، همۀ دانش‌آموزان پسر و معلم‌های هم‌جنس آن‌ها می‌توانند به صنف‌های درسی خود بروند اما دانش‌آموزان دختر فقط تا صنف ششم اجازه دارند که به مکتب بروند. با خودم فکر می‌کردم که اگر پسری داشتم هرگز اجازه نمی‌دادم تا زمانی که خواهرش به مکتب نرفته، او نیز برود. دولتی‌که از حضور زنان می‌ترسد، از قدرت زنان هراس دارد. تا اکنون به کارمندان دولتی بانو نیز اجازۀ حضور در محیط کاری داده نشده‌است، زیرا تا هنوز به این نتیجه نرسیده‌اند که چون دانشگاه‌ها، ساختمان کارمندان زن را از مرد جدا کنند یا هم پردۀ شرعی با ضخامت چند‌متر نصب کنند تا خدای نخواسته صدای زنی از پشت این پر‌ده‌های شرعی  به هم‌کار مرد خود نرسد و ایمان او را متزلزل نکند. خدای من! اصلاً باورم نمی‌شود که چنین موجوداتی هنوز هم روی کرۀ زمین باقی‌مانده‌اند که تنها دغدغۀشان چند تار مو‌ و صدای یک زن است و این چه ایمانی است که این‌قدر ساده متزلزل می‌شود و فرو می‌پاشد.

هر شب به این فکر می‌کنم که فردا با امروز چه تفاوتی خواهد داشت؟ این روزها مشغول بسته‌بندی اسباب و لوازم کودکستان هستیم، اما من خودم کمتر می‌روم و سهم می‌گیرم. نمی‌توانم! خشت، خشت، روی هم گذاشتیم و در طول سه‌سال ذره ذره ساختیم اما ویران کردن چه‌قدر آسان است. این روزها مردمی را می‌بینم که وسایل و اسباب خانۀ خود را روی خیابان پهن کرده‌اند تا بفروشند و خرج زندگی کنند، زندگی که نیست، خرج زنده ماندن خود کنند. وسایل آموزشی مونته سوری را مگر کسی می‌شناسد که من به حراج بگذارم؟ مگر آموزش کودکان قبل از رفتن به مکتب در دولت امارات اسلامی بهایی دارد؟ مگر می‌توان در جایی‌که زندگی نیست، چگونه زندگی کردن را آموزش داد؟ شاید پیرمردی‌که اسباب و لوازم کهنه و دست دوم را می‌خرد آن‌ها را به‌خاطر جنس چوبی، کیلویی بخرد و شاید این وسایل چوبی تنها کاربردشان گرم کردن بخاری در زمستان باشد. هنوز هم موسیقی خندۀ کودکان در گوش‌ام طنین‌انداز است. باید صنف‌ها را یکی‌یکی بگردم و داخل الماری‌ها را بررسی کنم که همۀ وسایل جمع شده باشد. گر‌چه زانوهایم ناتوان‌اند اما استوارتر قدم برمی‌دارم و وارد هر صنفی که می‌شوم چهرۀ تک‌تک شاگردان آن صنف جلوی چشمانم می‌آید. خنده‌ها و شوخی‌هایشان. خدا می‌داند حالا هر کدام آن کودکان نازنین در کدام کشور به همراه خانوادۀ خود پناهنده شده‌اند و چه‌قدر زود بود برای بی‌وطن شدن. کودکانی که تازه سرود ملی کشور را یاد گرفته بودند و همه روزه با صدای شیرین‌شان کنار هم ایستاد می‌شدند، دست‌های مشت کرده‌شان را روی قلب کوچک‌شان می‌گذاشتند و با هم یک صدا سرود ملی را می‌خواندند. متأسفانه کودکان در تمام جنگ‌های دنیا آسیب‌پذیرترین قشر جامعه‌اند. هر طرفی از جنگ که ببرد یا ببازد تنها چیزی‌که متحمل می‌شوند مجموعه‌ای از آسیب‌های جسمی، روحی و عاطفی است و یک مشت خاطرات تلخ از شیرین‌ترین دوران زندگی آدمی.

این روزها تنها دغدغۀ ذهنی‌ام بیرون رفتن از این جهنم است، از وطنی که دیگر از من نیست، از کشوری که زن بودن در آن گناه بزرگی‌است. امسال دخترم ضحا به صنف اول مکتب رفت. من هنوز هم خاطرات روزهای اول مکتب رفتنم را به یاد دارم، چه‌قدر خوشحال بودم که بزرگ شدم. یادم است مکتبی که می‌رفتم روز اول برای‌مان جشن گرفتند. جشن آغاز! مادرم روزهای اول مکتب من همیشه تا ختم ساعت درسی پشت دروازه مکتب می‌نشست تا من احساس امنیت داشته باشم، آن‌وقت من حتی خودم جرأت رفتن تا مکتب ضحا را ندارم. بزرگ‌ترین دلیل من برای مهاجرت، ضحا و مهرسا هستند. من همیشه از مهاجرت می‌ترسیدم، اما با این‌که نمی‌دانم بعد از رفتن چه خواهد شد اما خوب می‌دانم که اگر بمانم با دستان خودم آینده را از دخترانم می‌گیرم. من نمی‌خواهم آیندۀشان را بسازم اما من‌حیث یک مادر مسئولیت خودم می‌دانم که حداقل‌های یک زندگی معمولی را برای‌شان مهیا کنم و امروز هیچ‌آرزویی جز یک زندگی معمولی ندارم و چه‌قدر معمولی بودن از این سرزمین رخت بسته است.

ادامه دارد…

همچنان بخوانید

روزی که سفره‌خانه‌ی لیلا بسته شد

روزی که سفره‌خانه‌ی لیلا بسته شد

8 میزان 1401
مگر می‌شود آن لحظه را از یاد ببرم؟

مگر می‌شود آن لحظه را از یاد ببرم؟

26 اسد 1401
موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: روایت سقوط جمهوریت
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
مادرم مرا فروخت
هزار و یک شب

مادرم مرا فروخت

10 حمل 1402

وقتی سیزده ساله شدم یک پیرمرد 72 ساله به خواستگاری‌ام آمد. مردم محل می‌گفتند که مرد پولداری است. مادرم چون شیفته‌ی پول و ثروت بود، با آنکه زندگی مان رو به بهبود شده بود، بازهم...

بیشتر بخوانید
تقلای زندگی؛ زنی که کار کرد و آسوده نشد
هزار و یک شب

تقلای زندگی؛ زنی که کار کرد و آسوده نشد

6 حمل 1402

یاسمن ۳۵ ساله است. زن قد کوتاه و لاغر اندام، با چشمان بادامی و رنگ گندمی که از فرط کار و فشار زندگی در دیار غربت دور چشمانش چین و چروک برداشته و قدش خمیده است.

بیشتر بخوانید
قربانی بد دادن؛ احساس می‌کنم سال‌هاست بر من تجاوز می‌شود
گزارش

قربانی بد دادن؛ احساس می‌کنم سال‌هاست بر من تجاوز می‌شود

9 حمل 1402

لیلا همانطور که روی سکو نشسته است و پشم‌ می‌ریسد، به غروب طلایی‌رنگ آفتاب تماشا می‌کند و آه بلندی می‌کشد. نخ پشم را دور سنگ‌ می‌پیچاند و چادرش را پیش‌ می‌کشد.

بیشتر بخوانید
عید زنان
هزار و یک شب

مردان عید دارند و زنان پاک‌کاری

5 حمل 1402

روز اول نوروز است. لباس و شال آبی‌رنگ و خامک‌دوزی را پوشیده‌ برای مبارک‌گویی سال نو راهی خانه‌ی اقوام و دوستانم شده‌ام. از دروازه که خارج می‌شوم، وارد جاده‌ی عمومی می‌شوم. نرم نرم باران می‌بارد. 

بیشتر بخوانید
فاطمه نیوشا - مهاجرت
هزار و یک شب

رویای معلمی و کابوس آوارگی

8 حمل 1402

پس از مدتی امتحان آزاد دادم و در بست معلمی کامیاب شدم. شغل معلمی یکی از آرزوهای دایمی‌ام بود. قبلا هر وقتی که معلم داخل صنف ما می‌آمد و تدریس می‌کرد، با خود می‌گفتم ایکاش روزی برسد...

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00