نویسنده: زهرا تارشی
ولنتاین (روزعاشقان) سال گذشته را به یاد می آورم، ۱۴ فبروری سال ۲۰۲۱. گاهی آدمی از مرور خاطرات خود نیز می ترسد و گاهی تمام یک زندگی میارزد به چند خاطره. ۱۴ فبروری سال قبل و کافههای شلوغ پل سرخ کابل. جنگ بود، انفجار بود، انتحار بود اما با این همه، هنوز امید بود و کابل با جسارت همیشگیاش هنوز هم زندهترین شهر دنیا بود و زندگی در میان بازوان خستهٔ این شهر همچنان در جریان بود. آن روز در دستان کوچک کودکان کار دیگر قوطی اسپند نبود. دسته دسته شاخههای گلهای رز، دستههای پقانههای سرخ رنگ با طرح قلب، آسمان کابل را از هر روز دیگری قشنگتر کرده بود. دکهٔ میمتیم در گوشهٔ چهارراهی پل سرخ برای خرید هدیههای کوچک و دستساز خیلی شلوغ بود. شیرینی فروشیهای کابل کیکهایی را با طرحهای عاشقانه میفروختند. کوچهٔ گلفروشی کابل بیش از هر زمان دیگری شلوغتر، میزهای زیادی در رستورانهای کابل از قبل رزرو شده و برعکس روزهای دیگر، چهرهٔ کابل شاد و خندان بهنظر میرسید. شاید برای آخرینبار، کابل شاهد “دوستت دارم”های بی شمار مردماش خواهد بود.
برمیگردم به امروز، به ۱۴ فبروری ۲۰۲۲ و چهقدر تعداد کودکان کار بیشتر از قبل شدهاست. کافههایی که یکی پشت دیگری بسته شدند و گلفروشیها که ماههاست کسی از آنها گل نمیخرد و کیکفروشی که از ترس مجازات طالبان هیچ طرح عاشقانهای روی کیکها نقش نمیبندد، رستورانهایی که از پذیرش دختران و پسران جوان میهراسند و پسران جوانی که ماههاست شغل خود را از دست دادهاند، غم نان بزرگترین غم زندگی آنها شده و دخترانی که بدون هیچ قصوری در اسارت خانگی بهسر میبرند، کابلی که دردمندانه شاهد تمام این لحظات منفور است و بیش از گذشته شکسته و فرسوده، کابلی که زندگی در آن متوقف شده و دوستت دارمهایی که در گلوها خفه ماندهاند و چه بیشمارند عاشقانی که به جرم سنگین افغانستانی بودن بیوطن شدهاند و حتی مجال آخرین خداحافظی از محبوب خود را نیز نداشتند.
چند روز قبل، کتابفروشی که همیشه از او کتاب میخریدم برایم پیامی فرستاده بود، لیست طولانی کتابهایش را. رمانهای عاشقانهای که دیگر فروششان در افغانستان جواز ندارد. او عاشق کارش بود. میگفت: کتاب فروشی در کابل درآمد خوبی ندارد اما او کتابهایش را خیلی دوست داشت و شاید از معدود کتابفروشان شهر کابل بود که همهٔ کتابهایش را میخواند و هر باری که وارد کتابفروشیاش میشدم در حال مطالعهٔ کتاب جدیدی بود. اما حالا او کتاب فروشیاش را برای همیشه بسته است و با هزار ترس و وحشت برای تأمین مخارج زندگی خانوادهاش به مشتریان ثابت خود با یک حساب فیسبوکی ناآشنا پیام میدهد تا به هر قیمتی که خودشان میخواهند، کتابهایش را بخرند. با بغض برایش نوشتم که من دیگر کابل نیستم و نمیدانم چرا ناگاه به یاد فخریه افتادم. فخریه دختر هنرمندی که گالری نقاشی داشت. با آمدن طالبان در همان روزهای نخست او تمام تابلوهای نقاشیهایش را در زمین خانهٔ مادرکلاناش دفن کرد و خودش ناخواسته مهاجر شد. با آنهمه میترسید و میگفت: از این هراس دارم که کسی خبر به گوش طالبان برساند و بهخاطر نقاشیهای من، خانوادهام را اذیت کنند. عذاب وجدان داشت و بعد از مهاجرت از خانوادهاش خواست تا تمام نقاشیهایش را که سالهای طولانی شب تا به صبح به پایشان نشسته بود، بسوزانند. کاری که خودش نتوانست انجام بدهد. به یاد مینا افتادم، مینا در پلسرخ کافه داشت. یادم آمد که در ولنتاین سال گذشته، مینا برای حمایت و تشویق دخترانی که با عشق، با دستان هنرمندشان صنایع دستی خلق کرده بودند میز کوچکی را در کافهٔ خود، برای فروش محصولات آنها به حیث هدیهٔ ولنتاین اختصاص داده بود. مینا از فروش محصولات زنان هیچ سهم مالی دریافت نمیکرد و در پیج رسمی کافه، از مشتریان خود میخواست که به جای خرید محصولات چینی و وارداتی از محصولات زنان افغانستان خریداری کنند که از گوشههای دور افتادهٔ افغانستان برای او فرستاده بودند.






و چه زیبا می گوید عبدالحسین زرین کوب که ” شمس دانسته بود که عشق وقتی همهچیز آدم نیست، هیچچیزش نیست”. و امروز در کشور من “عشق” این واژهٔ مقدس، اتهام بزرگ و نابخشودنی استٔ؛ اما مگر زندگی بدون عشق ممکن است؟ برای من، مولانا پیامبر عشق است. مگر مولانا سیدجلالالدین بلخی یک مسلمان واقعی و عالم دین نبود؟ هر آنکه از متن زندگی مولانا بداند این را نیز فهمیدهاست که مولانا تا قبل ازملاقات با شمس فقط یک عالم دین، یک معلم ویک محقق بود.اما هیچ کدام از اینها سیدجلالالدین بلخی را مولانا نکرده بود و آنچه او را از سیدجلالالدین بلخی به مولانا تبدیل ساخت، ملاقات او با شمس بود. شمس بود که گوهری بنام “عاشقی “را به او هدیه کرد.
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
مولانا حتی به تعبیر خودش نیز تا قبل از ملاقات با شمس سجادهنشین باوقاری بود. او عالم دین و روحانیزادهٔ با معلوماتی بود که مورد احترام همهٔ مردم قرار داشت اما این سجادهنشین با وقار به هیچ وجه مولانا نبود. در کتاب “قمار عاشقانه” به نویسندگی “دکترعبدلکریم سروش ” آمدهاست که در واقع شمس به مولانا پیشنهاد یک قمار کرد، قماری که در آن هیچ امیدی به پیروزی وجود نداشت. شمس به او گفت که تنها نصیب و پاداش تو این است که بتوانی در قماری که امید بردن درآن نیست شرکت کنی، اگر این شجاعت را داری همین پاداش توست و مولانا نیز اجابت کرد.
خنک آن قماربازی که بباخت آنچه بودش
بنماند هیچاش الا هوس قمار دیگر
این قمار باز نه تنها آرزوی بردن ندارد بلکه تنها آرزویش این است که یک بار دیگر قمار کند. آری عشق شهامت میطلبد. دل شیر میخواهد. در سرزمین بدون عشق، آدمی در وطن خود نیز بیگانه خواهد شد. امروز افغانستان کشوری است که مردمان خودش نیز در آن حس بیگانگی دارند و احساس میکنند که دیگر این وطن از آن ما نیست. عشق هدیهٔ خداوند به بنده است و قلب تاریک، پذیرای این هدیه نیست و در قلبی که با کینه، عقده و نفرت پر است جایی برای عشق وجود نخواهد داشت.
سرزمین من روزی دوباره سر پاهای خود ایستاده و کابل تکیده و خستهٔ من، دوباره زندهترین شهر دنیا خواهد شد. نبض زندگی بار دیگر در افغانستان خواهد زد و گلفروشهای شهر، شاخه شاخه گلهای سرخ مرسل و رز را بهدست مردم خواهند داد. روزی دوباره نوای موسیقی زنده در رستوران صوفی پیچیده خواهد شد و میرسد آن روز که صدای خندهٔ دختران شهر، فضای کافههای پل سرخ را پر کند. آری زندگی بر مدار امید میچرخد وبه قول نادر ابراهیمی “امید را برای روزهای بد ساختهاند و چراغ را برای تاریکی”.