نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

نسرین، نیلوفر و رویا (مستعار) اعضای کارزار(نامم کجاست؟)

  • نیمرخ
  • 17 حوت 1400
Polish_20220308_093839638

روایت وحشت، تباهی و سیاهی زنان از سقوط  افغانستان

نسرین، نیلوفر و رویا نا‌م‌های (مستعار) دختران است که روزگاری اعضای کمپین (نامم کجاست؟) بودند و این روزها یکی‌شان در ولایت بلخ  و یکی در هرات و دیگر در کابل در وضعیت دشوار روزگار سپری می‌کنند. در صحبت‌های جداگانه‌ای که با هر کدام‌شان داشتم سخن از محدودیت، ناامیدی، بی‌کاری و وضعیت دشوار زندگی زنان در زیر چتر یک گروه با افکار و عمل‌کرد ۱۴۰۰ سال پیش است.

نسرین دانش‌آموخته رشتهٔ حقوق و علوم سیاسی به درجهٔ لیسانس و فارغ‌التحصیل سال ۱۳۹۸ در یکی از دانشگاه‌های خصوصی ولایت بلخ است. او سابقهٔ فعالیت‌های فرهنگی و اجتماعی، در گردهمایی‌های اعتراضی، برنامه‌های فرهنگی مناسبتی، نظیر شب‌یلدا، جشن‌نوروز و کارزار‌های رسانه‌های اجتماعی که به هدف آگاهی‌دهی در مورد سنت‌های پذیرفته شده و کلیشه‌ای زن‌ستیزانه در اذهان عمومی بوده را نیز در کارنامهٔ خود دارد. در تماس تلفنی که با او داشتم به دلیل اینترنت ضعیف نتوانستم قصه‌های او را درست و دقیق بشنوم، مجبور شدم تماس را قطع کنم و از او خواستم در پیام صوتی آن‌چه را که می‌خواهد برایم بگوید.
نسرین در جواب سؤال که از او پرسیدم حال‌اش چه‌طور است و این روزها مصروف چه‌کاری‌است و چه می‌کند؟ ۴۳ ثانیه سکوت کرد و هیچ حرفی نزد و بعد آه عمیق کشید و گفت: ساعت‌هایی از روز را  پشت کلکین اتاق‌ام می‌ایستم و در امتداد کوچه‌ای نگاه می‌کنم که چهار سال متواتر، ساعت هشت و نیم شب، سر کوچه از موتر  پایین می‌شدم و با خداحافظی از هم‌صنفی‌های دانشگاه‌ام به خانه بر‌می‌گشتم؛ با برخورد خوش پدرم و این‌که او مرا رئیس صدا می‌کرد، خستگی یک روز کاری‌ و نشستن سر صنف دانشگاه را از یاد می‌بردم.

اما حالا احساس می‌کنم به این شهر و خیابان و کوچه‌هایش تعلق ندارم، انگار این‌جا را نمی‌شناسم و بیگانه‌ام. از صدای زنگ تلفن می‌ترسم، از تک‌تک دروازه و سرو صدایی که گاهی در کوچهٔ خانهٔ ما بلند می‌شود می‌ترسم. جرأت رفتن به خیابان و شهر را ندارم. منی که حتی، روزهای رخصتی را نمی‌توانستم تمام روز در خانه باشم، حالا ماه‌ها است در خانه‌ام و با روحیهٔ شکسته، حس و حال آشفته و ناامیدی که لحظه‌ای رهایم نمی‌کند، روز‌شمار مرگ آرزوهایم را به شمارش  نشسته‌ام.

او می‌گوید سال گذشته‌ با تمام تهدید‌های امنیتی که وجود داشت، ماه آخر فصل زمستان را از دفتر کارم مرخصی گرفته بودم و برای جشن سال نو (نوروز) آمادگی می‌گرفتم. خانه‌تکانی، رنگ‌مالی، خرید پردهٔ نو، لباس‌های سنتی برای جشن نوروز را من و برادرم به عهده داشتیم و همین‌طور کار‌های دیگر، بین همهٔ اعضای خانواده تقسیم می‌شد.
نسرین! روز که با دو خواهرخوانده، دورهٔ دانشگاه‌اش از خرید لباس برای سال نو به خانه باز می‌گردد؛ می‌بیند که مادرش در حال آماده ساختن هفت‌میوه است و پدرش در آشپزخانه بولانی پخته می‌کند. او می‌گوید: دیدن چنین صحنه‌ای اشک شوق چشم‌های هم دوره‌های دانشگاه‌اش را در آورده است.

نسرین می‌گوید مادرش معلم بوده و پدرش در شهرداری کار می‌کرده‌است که حالا به‌جز یک برادرش، بقیه همه بی‌کار هستند. نسرین زندگی‌ این روزهایش را تلخ و ناامید کننده تعریف می‌کند و این‌که امسال خبری از شور و هیجان آمادگی تجلیل از سال نو نیست، میلهٔ‌ گل‌سرخ و مراسم جنده بالا حرام اعلام شده و او با ناامیدی و اندوه فراوان، منتظر عبور از سیاهی به تقویم سیاه‌تر دیگر است.

صدای نیلوفر روشن، شفاف و خنده‌هایش بلند است؛ اما پشت این صدا و خنده‌های بلند، غمی به بزرگی ۱۵ آگوست روز سقوط کابل نهفته است. از این‌که او تقلا و تلاشش را برای آیندهٔ بهتر در زیرسایهٔ سیاه طالبانی و محدودیت و محرومیت از دانشگاه و زندگی عادی شهروندی هم‌چنان ادامه می‌دهد و به دنبال روزنه‌ای برای نجات است، کمی از حجم سیاهی و ناامیدی‌اش می‌کاهد. نیلوفر می‌گوید: هرچند فشار روحی و محدودیت‌های فراوان و این‌که همه چیز را در افغانستان از دست داده است ذهن او را گاهی مچاله می‌کند، اما نه آن‌قدر که امید و تلاش بهتر زیستن را از او بگیرد. نیلوفر دانشجوی سال دوم رشتهٔ اقتصاد در یکی از دانشگاه‌های کابل بود که حالا به دلیل مشکلات اقتصادی، نبود خواب‌گاه خصوصی و از دست دادن کار نیمه‌وقت که پیش از سقوط کابل داشت نمی‌تواند به کابل برگردد و به درس دانشگاه‌اش ادامه بدهد، او هم‌چنان  عضو تیم ملی تکواندو و تکواندوکاری حرفه‌ای است و کمربند سیاه (دان‌یک) دارد.
نیلوفر سال‌های دانشجویی‌اش را در بی‌پولی و سختی در کابل می‌گذراند، مجبور بوده نیمه روز کار کند و نیم روز درس بخواند. از این رو ورزش را ترک کرد و در این سال‌های دشوار دانشجویی که به پایان نرسیده، همه چیز از بین رفت، گاهی در فروشگاه و گاهی در بخش‌های دیگر کار کرده است تا بتواند خرج و مصرف دورهٔ تحصیلی و زندگی دانش‌جویی‌اش را تأمین کند. او می‌گوید: چند روزی هرات به دیدن خانواده رفته بوده اما با شدت درگیری و جنگ در هرات، مثل هزاران آوارهٔ جنگ‌ دیگر که از ولایت‌های دور و نزدیک به کابل پناه برده بودند او نیز پس به کابل برمی‌گردد. نیلوفر می‌گوید: سقوط کابل را هرگز تصور نمی‌کرده، صبح روز یک‌شنبه به‌خاطر انجام کاری به شهر می‌رود، نزدیک‌های ساعت ۱۱ روز، وقتی در سرای زیرزمینی از موتر پیاده می‌شود که به موترهای پل‌سرخ به قول او قلب‌ کابل بالا شود، قیامت را آن‌جا با چشم سر می‌بیند، سراسیمه‌گی، وحشت و فرار مردم را که درمانده به هرسو دنبال راه فرار می‌گردد.
او لحظه‌ای در شوک می‌رود و نمی‌داند چه کند، با صدای خانمی به خود می‌آید، همراه او پیاده به سمت پل سرخ راه می‌افتد.
شب را در ناامیدی و کمال ناباوری در خانهٔ یکی از هم‌دوره‌های دانشگاه‌اش سپری می‌کند و روز دیگر به خانهٔ مادر‌کلان‌اش می‌رود، اما او هرگز آن‌چه بر سر کابل و سرنوشت او آمده را تا ماه‌های بعد باور نمی‌کند.
چند هفته بعد از سقوط کابل همراه مامایش به هرات برمی‌گردد و تمام مسیر راه زمینی کابل، هرات را اشک می‌‌ریزد.
بعد از چند هفته که خودش را در خانه حبس می‌کند و با نا‌امیدی اخبار و اتفاقات روز را دنبال می‌کند؛ یک روزی تصمیم می‌گیرد به زندگی‌اش رنگ و روی تازه‌ای بدهد و با خود می‌گوید: این سیاهی و خفقان، روزی پایان می‌یابد، تصمیم می‌گیرد صنف‌های آنلاین زبان انگلیسی بگیرد، فیلم ببیند و کتاب بخواند.

رویا کارمند بخش اداری یکی از دانشگاه‌های خصوصی در کابل است، رویا می‌گوید: بعد از بازداشت زنان معترض و تلاشی‌های خانه به خانه توسط جنگ‌جویان گروه طالبان، ترس و وحشتی وجود او را فرا گرفته که امید برای زندگی و انگیزه‌ای برای کار ندارد. صبح‌ها با بی‌حوصلگی و ناامیدی خانه را به مقصد محل کار ترک ‌می‌کند، همین‌که پا به کوچه می‌گذارد سراسر وجودش را ترس و دلهره فرا می‌گیرد، گاهی عصبانی می‌شود اما اکثر اوقات بغض‌اش می‌ترکد و با چشم‌های اشک‌بار تا محل کار می‌رود. همین‌که وارد صحن دانشگاه می‌شود می‌بیند از رفت و آمد، جنب و جوش سال‌های گذشته خبری نیست. دانش‌جویان بی‌انگیزه و ناامید هر کسی در گوشه‌ای به فکر فرو رفته و خستگی از چشمان‌شان می‌بارد.
رویا قبل از رفتن به دفترش که در منزل دوم است، می‌رود در سالن که نزدیک در ورودی دانشگاه است و همه ساله برای ثبت‌نام دانش‌جویان جدید اختصاص داده می‌شد. می‌بیند هم‌کارش با پوشش متفاوت و سر و وضع به‌هم ریخته به دیوار تکیه داده و استکان چای رنگ و رو رفته‌ای در دست دارد. هم‌کارش مصطفی(مستعار) با دیدن رویا از جا بلند می‌شود با سلام و احوال‌پرسی مختصری؛ رویا می‌پرسد: چگونه است روند ثبت نام؟ مصطفی می‌گوید: کسی نان ندارد پول دانشگاه را چگونه پرداخت کند؟

رویا می‌گوید: با دیدن مصطفی و قصه‌ای کوتاه با او، چنان بغض کردم و شکستم که به سختی خودم را به دفترم رساندم. این قصهٔ مشترک نسلی از زنان و جوانان تحصیل کرده‌ای است که با چالش‌های فراوان دانشگاه رفته‌اند، کار کرده‌اند و برای آیندهٔ بهتر تلاش نموده‌اند؛ اما یک شبه سرنوشت‌شان در سیاه‌چال تفکر طالبانی فرو رفته و همه چیز را از دست داده‌اند.

همچنان بخوانید

عید زنان

مردان عید دارند و زنان پاک‌کاری

5 حمل 1402
تناقض زندگی مردم در این روزهای کابل

تناقض زندگی مردم در این روزهای کابل

28 حوت 1401
موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: سقوط جمهوریتقصه زندگی زنان
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
مادرم مرا فروخت
هزار و یک شب

مادرم مرا فروخت

10 حمل 1402

وقتی سیزده ساله شدم یک پیرمرد 72 ساله به خواستگاری‌ام آمد. مردم محل می‌گفتند که مرد پولداری است. مادرم چون شیفته‌ی پول و ثروت بود، با آنکه زندگی مان رو به بهبود شده بود، بازهم...

بیشتر بخوانید
پس از طلاق فهمیدم که زندگی فقط دعوا نیست
هزار و یک شب

پس از طلاق فهمیدم که زندگی فقط دعوا نیست

12 حمل 1402

پس از سه ماه جنجال و مشاجره راحله موفق شد که از عزیز جدا شود و آن رابطه‌ی پر از خشونت هفت ساله را با برگه‌ی طلاق به پایان برساند.

بیشتر بخوانید
تقلای زندگی؛ زنی که کار کرد و آسوده نشد
هزار و یک شب

تقلای زندگی؛ زنی که کار کرد و آسوده نشد

6 حمل 1402

یاسمن ۳۵ ساله است. زن قد کوتاه و لاغر اندام، با چشمان بادامی و رنگ گندمی که از فرط کار و فشار زندگی در دیار غربت دور چشمانش چین و چروک برداشته و قدش خمیده است.

بیشتر بخوانید
قربانی بد دادن؛ احساس می‌کنم سال‌هاست بر من تجاوز می‌شود
هزار و یک شب

قربانی بد دادن؛ احساس می‌کنم سال‌هاست بر من تجاوز می‌شود

11 حمل 1402

لیلا همانطور که روی سکو نشسته است و پشم‌ می‌ریسد، به غروب طلایی‌رنگ آفتاب تماشا می‌کند و آه بلندی می‌کشد. نخ پشم را دور سنگ‌ می‌پیچاند و چادرش را پیش‌ می‌کشد.

بیشتر بخوانید
هشت سال در نکاح متجاوز
هزار و یک شب

هشت سال در نکاح متجاوز

23 جدی 1401

آمنه، زن جوانی است که در 15 سالگی از مکتب محروم و متحمل کودک‌همسری شد، تا 19 سالگی‌اش یک دختر کرد و بخاطر سنگین‌کاری دو بار جنینش سقط شد.

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00