“عدهای دیگر هم تا هنوز به مقاومت و روزهای بهتر امیدوار هستند. کابل خسته و غمگین همچنان زیبا و پر شور بهنظر میرسد. من هنوز احساس میکنم “پلسرخ مرکز جهان است“
نویسنده: گلثم زهرا
اواخر ماه جون ۲۰۲۱ است، من این روزها کنار بستر بیماری مادرم همراه با سایر اعضای خانواده مصروف پرستاری از مادرمان هستم. آغاز مریضی مادرم به یک سکتهٔ خفیف در سال ۲۰۱۸ برمیگردد. زمانیکه او و برادرزادهام بعد از یک سفر زیارتی درحال بازگشت از ایران به افغانستان بودند؛ در ولایت غزنی در مسیر راه، موترشان توسط «تروریستان طالب» برای ساعاتی متوقف و تلاشی میشود. مادرم در آنجا وحشتزده و شوکه میشود و در اولین روزی که به بامیان میرسد یک سکته مغزی خفیف را پشت سر میگذارد. بعد از آن درمان قطعی مادرم سخت و ناممکن به نظر میرسد و اغلب در بستر بیماری است. حالا نیز بیمار و حالاش خیلی بد است. چشماناش را به سختی و ندرتاً باز میکند. از سویی، در این روزها دامنهٔ سقوط، تسلیمدهی ولسوالیها به دست گروه تروریستی طالبان گسترده شدهاست، ترس و وحشت مردم هم افزایش یافته. هرکسی که به عیادت مادرم میآید خبری از سقوط یک ولسوالی را با خودش میآورد که در این میان، مادرم در اوج درد و دستوپا زدن با مرگ و زندگی هرباری که نام طالبان را میشنود چشماناش را کلانکلان باز میکند و حالاش بدتر میشود. من وحشت و نگرانی که در دل مادرم است را حس میکنم. زیرا مادرم همیشه دوران اول حکومت طالبان را به عنوان بدترین و وحشتناکترین دوره زندگیاش یاد میکرد. او در آن دوران جنایات و انسانکشی طالبان را در مقابل چشماناش دیده بود. به گفتهٔ مادرم در آن دوران، طالبان برادر کوچکاش (مامایم) را زخمی و برای مدتی اسیر میکنند، مادرکلانام به همین دلیل سکته کرده و از دنیا میرود. مادرم رنجی را که در آن دورهٔ سیاه کشیده، غمانگیز و دردناک میداند. او و سایر اعضای خانوادهام برای فرار از دست طالبان، کوهها و دشتها را با پای پیاده و فرزندان قد و نیمقد در بغل، منزل زده بودند.( من آن زمان حدود یکسال سن داشتهام ) مادرم طعم تلخ مهاجرت در پاکستان و سپس ایران را چشیده بود. خوب میفهمم که چرا با شنیدن نام طالبان، ترس بهجاناش میافتد و واکنش غمانگیزی نشان میدهد. او در این اواخر نگران بازگشت طالبان بود. آرزو میکرد که دیگر شاهد آمدن طالبان نباشد و خبرهای تصرف ولسوالیهای افغانستان توسط طالبان به وخیم شدن اوضاع مادرم افزوده بود. مادرم بر این باور است که اگر طالبان بیاید، او به علت پیری و مشکلات قلبی، مثل دورهٔ قبل توانایی فرار را نخواهد داشت. روحیهاش را برای مبارزه با مریضی و امید به زندگی کاملاً از دست دادهاست. اما، ما تلاش میکنیم روحیهٔ مادر را تقویت کنیم و از سویی کسانیکه به عیادتاش میآمدند، خواهش میکردیم که در نزد مادرم، نامی از طالبان نبرند و خبرهای بد نیاورند. بدبختانه در ۲۵ ماه جون، مادرم را که مهمترین و عزیزترین فرد و اصلیترین تکیهگاه عاطفی در زندگیام بودهاست، از دست دادم و او همانطور که آرزو داشت شاهد تسلط طالبان در افغانستان نماند. من اما، هرچند که مرگ مادرم بر اثر مریضیاش بوده؛ بیشتر از هر زمان دیگر، با شنیدن نام طالبان درونام پر از خشم و کینه میشود. فقدان ابدی مادرم برای من یک درد کمرشکن و استخوانسوز به حساب میآید.
تقریباً یک هفته یا ده روزی از مرگ این عزیز میگذرد. چاشت همین روز از سر مقبرهاش برگشتم و حالام خیلی بد است. در خانه و در بستر خواب همیشگیاش استراحت میکردم. نزدیک شام، ناگهان با سرو صدا، گریه و نالهٔ چند زن در پیش روی خانه بیدار میشوم. نگران شده و بیرون میروم تا بفهمم گپ از چه قرار است. در بیرون چشمم به چند زن همسایه، خاله، خواهر، برادر و زن برادرم میخورد. پرسیدم چه گپ شده؟ بلقیس خواهر بزرگترم که در همسایگی خانهٔ پدریام زندگی میکند؛ همینطور که دستاناش را به هم فشار میدهد میگوید: خبر رسیده که ولسوالیهای سرخ پارسا و شیخعلی به دست طالبان سقوط کردهاست )این دو ولسوالی در ولایت پروان و در همسایگی ولسوالی شیبرِ ولایت بامیان قرار دارد( و پس از آن طالبان به زودی به طرف بامیان خواهند آمد. به همین دلیل دوتا از همسایههای نزدیکمان، کوچشان را بار زدند و از ترس طالبان نمیدانم به کجا فرار کردند. سایر مردم هم در تلاش فرار هستند. رنگ از صورت خواهرم پریده و با خودش تکرار میکند که اگر طالبان به بامیان برسند من یک زن بیوه با یتیمهایم کجا شوم؟ کجا را دارم که بروم؟ زنان دیگر هم بیتاب و وحشتزده شدهاند، برادرم هم در گوشهای دیگر حیران ماندهاست، گوشیاش را گرفته و تلاش میکند برای معلومات گرفتن با کسی تماس بگیرد. منهم نگران و مضطرب شدهام، این اولینبار است که در مورد امکان سقوط بامیان به دست طالبان میشنوم، به یکباره ذهنام قفل میکند و تصور اینکه طالبان بامیان را بگیرد برایم سخت و باورنکردنی است. تلاش میکنم خواهرم را دلداری بدهم و به او میگویم همهاش شایعه است. مهمتر اینکه طالبان هرگز بامیان را تصرف نمیتوانند، پس نگران نباش. بعد، به شوهرم رضا که در خانهٔ خودمان در قریهٔ دیگری بهنام زرگران است تماس میگیرم و ماجرا را قصه میکنم و میپرسم آیا آنجا کدام خبری است؟ میگوید: آری اینجا هم شایعاتی پخش شدهاست و مردم وحشتزدهاند. تماس را قطع میکنم و عاجل وسائلام را جمع کرده با دخترم به سمت خانهٔ خودمان حرکت میکنم. در مسیر راه پنجرهٔ موتر را پایین میکشم. بقایا و رواقهای خالی بودا را تماشا میکنم. پیکرههای منفجر شدهٔ بودا برای من یادآور یکی از جنایتهای نابخشودنی طالبان است.( طالبان این ارزش فرهنگی، بشری را در سال ۲۰۰۱ منفجر کردند). متأسفانه خبر بازگشت این جنایتکاران زمزمه میشود، تا رسیدن به خانه تلاش دارم تا به خودم تلقین کنم. طالبان هرگز موفق به تصرف بامیان نخواهند شد. زیرا این گروه هیچ گونه جای پایی در بامیان نداشتند و ندارند. مردم بامیان همیشه یک زندگی مسالمتآمیز و متمدن داشتهاند، صلحدوست و در ستیز با افکار و عملکردهای طالبانی بودهاند. این گروه تروریستی طی این بیستسال با وجود اینکه هرزگاهی به نوارهای مرزی بامیان حمله میکردند و باعث کشتهشدن شماری از نیروهای امنیتی میشدند اما؛ هیچگاهی موفق نشدند در میان مردم بامیان جایی برای خودشان باز کنند. در بامیان هیچگونه زمینه و بستری برای طالبان و اندیشههای طالبانی وجود نداشته است. بامیان شهری پر آوازه و خوشنام است. لقب اولین پایتخت فرهنگی سارک و عضویت به عنوان یکی از شهرهای خلاق جهان را به خود اختصاص دادهاست. بامیان شهر اولینها برای زنان است. اولین والی زن، اولین رئیس شورای ولایتی، اولین رئیس دانشگاه و… در دامن بامیان رشد کردهاند. اینجا نسبت به سایر ولایات افغانستان آزادیهای نسبی فردی و اجتماعی برای زنان تأمین است. یکبار پس از ۲۰ سال، در سال ۱۳۹۹ طالبان موفق میشوند با دو انفجار، فاجعهای را در مرکز بامیان خلق کنند که باعث کشته و زخمی شدن بیش از ۶۰ انسان گردید. فاجعهای که دامنگیر بیغرضترین و غریبترین اقشار جامعه مانند کراچیوانها، دکانداران و جوالیها شد. با خودم میگویم؛ مردم بامیان مانند گذشته حتماً در مقابل طالبان ایستادگی خواهند کرد و طالبان موفق به تصرف بامیان نخواهند شد. اما، بعد از به بنبست رسیدن مذاکرات صلح در دوحه و آغاز خروج نیروهای خارجی از افغانستان به روند معامله و تسلیمدهیهای ولسوالیها تحت عنوان “عقبنشینی تاکتیکی” به طالبان که فکر میکنم بیشتر نگران میشوم، به همین دلیل من هم مثل بیشتر مردم اعتمادم را نسبت به حکومت مرکزی از دست دادهام. علاوه بر این، به فقر و بیتوجهی دولت مرکزی در ۲۰ سال پسین نسبت به ولایات مرکزی، شرایط و امکانات نظامی بامیان فکر میکنم. بعد شک میکنم که بامیان بتواند به خوبی مقاومت کند. بههرحال، اکنون بعد از ۲۰ دقیقهای به خانه رسیدهام. به محض داخل شدن به خانه به ادارهٔ ولسوالی شیبر تماس میگیرم و میپرسم که اوضاع از چه قرار است؟ آیا سقوط ولسوالیهای همجوار بامیان واقعیت دارد؟ ( ولسوالی شیبر یکی از دروازههای ورودی بامیان به شمار میآید) ولسوال میگوید: نه واقعیت ندارد و شایعه است. اطمینان میدهد که مورال و امکانات سربازان برای دفاع از بامیان قوی است. نگران نباشید و تلاش کنید مانع پخش شایعات شوید تا مردم آسیب نبینند. اندکی خیالم جمع میشود. به زن برادرم تماس میگیرم و خاطرجمعی میدهم. اما، این خوشخیالی خیلی دوام نمیآورد و بعد از مدتی کم، ولسوالیهای شیخعلی و سرخپارسای ولایت پروان و یکی از پوستههای امنیتی ولسوالی شیبر در بامیان سقوط کرد. این امر باعث ترس و وحشت فراوان در میان مردم شد و زمینهساز کوچکشیهای دسته جمعی در ولایت بامیان گردید. مردم سردرگم و بیقرارند. این کوچکشیها از مرکز به ولسوالیها و یا از قریهای به قریهٔ دیگر صورت میگیرد و شماری هم به بیرون از بامیان پناه میبرند. بازار تبلیغات و پخش شایعه از سوی دشمن گرم است و حکومت محلی نیز توانایی کنترل و حفظ روحیهٔ مردم را از دست دادهاست. ما فعالان اجتماعی هم تلاش میکنیم در فضای مجازی و فضای حقیقی، مردم را به آرامش دعوت کنیم اما زیاد کارساز نیست. در بامیان وحشت عظیم در میان مردم خلق شده، با وجود اینکه نیروهای امنیتی و خیزشهای مردمی در تلاش تقویت جبهات جنگی و محکم کردن کمربندهای امنیتی هستند. اما، مردم همچنان در حال ترک کردن خانههایشان میباشند و بیشتر از پیش دست به کوچکشی و فرار میزنند. طوری که در عرض چند روز بامیان پر سر و صدا و با شکوه گویا تبدیل به شهر ارواح میشود. عدهای از خانوادهها حتی بدون هیچگونه امکانات لازم به کوههای دور دست و سرد بامیان پناه میبرند که این باعث تلف شدن چندین کودک نیز میشود. خانوادههایی را شاهد بودم از ترس اینکه مبادا دختران جوانشان را طالبان ببرند یا مورد خشونت و تجاوز جنسی قرار بدهند، آنها را تنها با یک بسترخواب برای چندین روز به کوهها فرستاده بودند. کنترول فضا و روحیهٔ عمومی زمانی از کنترل خارج میشود که دو ولسوالی سیغان و کهمرد ولایت بامیان در تاریخ ۱۲ و ۱۳ جولای، بدون هیچگونه درگیری نظامی فقط، با بالا شدن بیرق طالبان و “عقبنشینی تاکتیکی” به دست طالبان سقوط میکند. اما، بر خلاف سایر ولایات، بامیان در اثر تلاش و ایستادگیهای سربازان امنیتی- دفاعی و نیروهای خیزش مردمی، تغییر در رهبری ادارهٔ محلی بامیان، انسجام اقشار و اقوام مختلف در بامیان، حمایت مردم به شمول زنان و مردان از سربازان و ایستادگی عمومی علیه طالبان، ولسوالیهای بامیان خیلی زود از چنگ تروریستان طالب آزاد شد و روال زندگی مردم به حالت عادی برگشت. مردم بامیان این پیروزیشان را با خوشحالی جشن گرفتند و تعهد کردند که بار دیگر به صورت جدی و محکمتر در برابر حملات احتمالی طالبان بایستند. مهمتر از همه، ما زنان بامیان هم در این پیروزی خودمان را شریک میدانیم. زیرا در آن روزها که مردم بامیان وضعیت سختی را تجربه میکردند. من و شوهرم به اتفاق سه مرد از نزدیکانمان پس از آنکه یک شب با وجود شرایط بد امنیتی، برای بررسی وضعیت سربازان و تقویت مورال نیروهای امنیتی و مردم، به یکی از سنگرهای جنگی رفتیم. فردای آنروز با همکاری همسایههای خود اقدام به جمعآوری کمکهای مردمی کردیم و توانستیم مقداری کمک مانند پتو، لباسهای گرم و سایر موارد ضروری برای سربازان جمعآوری کنیم. در این چند روز با همکاری زنان قریه برای سربازان غذا میپختیم، زن و مرد به سنگرها میبردیم تا از نیروهای امنیتی و دفاعی اعلان حمایت کرده و مورال این سربازان و روحیهٔ عمومی را تقویت کنیم و از سویدیگر مردم را تشویق به ایستادگی سراسری علیه طالبان کنیم. این اقدام ما خیلی زود در میان مردم و رسانهها انعکاس پیدا کرد و مورد استقبال قرار گرفت. اقدام بسیار مفید و مؤثر برای بامیان بهشمار میرفت. حضور زنان حداقل در عقب جبههٔ جنگ دلگرم کننده بود. بامیان آرام شدهاست و من از سر خوشباوری و از خوشحالی در پوست خود نمیگنجم. حالا کمی خیالام جمع است و با گذشت یک هفته برای انجام امور شخصی و اداریام به کابل میروم.
از کابل تا فرانسه؛
اکنون ۲۵ جولای است. من به اتفاق دوستم زهرا، بعد از فعالیتهایی که در بامیان بر ضد طالبان داشتیم اکنون با صد ترس و لرز، نفسهایمان را در سینه حبس کردهایم و قرار است از ولسوالی جلریز( ولایت میدانوردک ) که به درهٔ مرگ مشهور است بگذریم. جادههایی که همیشه در ۲۰ سال گذشته با خون مردم مناطق مرکزی( هزارهها ) سرخ بودهاست. در این شاهراه طالبان، جان بیشمار جوانان بیگناه از جمله همرزمان ما، مدافعان حقوقبشر را گرفته است و به وحشتناکترین شکل ممکن یا سر بریدهاند و یا تیرباران کردهاند. با گذشت چند ساعت اکنون سلامت به کابل رسیدهایم. در خانه نجیبه نوری، نزدیکترین دوستم که در یکی از رسانههای معتبر خبرنگار است، اقامت داریم. احساس میکنم بعد از مرگ مادرم و روزهای سخت بامیان، حالا میتوانم در کنار او نفسی تازه کنم.
من در کنار هشت سال فعالیتهای مدنی و خبرنگاریام که در بامیان داشتم، طی دو سال اخیر در یکی از پروژههای (USAID) کارمند بودهام که بعد از گذشت چند روز برای تمدید قرارداد کاریام با امید به آینده، به دفترمرکزیمان در کابل میروم. اما، اینبار حال و هوای پایتخت فرق کردهاست. جوانان و دوستانام در کابل همه نسبت به آینده گیج و ناامیدند و نگران بازگشت طالبان هستند. اکثراً تلاش میکنند راهی برای خارج شدن از افغانستان پیدا کنند. از جمله، در این ماه چند تن از دوستان و آشنایانام برای همیشه افغانستان را ترک کردند و عدهای هم قرار است به زودی خارج شوند. این امر بیشتر از پیش من را ناامید و نگران میکند. اما، عدهای دیگر هم تا هنوز به مقاومت و روزهای بهتر امیدوار هستند. کابل خسته و غمگین همچنان زیبا و پر شور بهنظر میرسد. من هنوز احساس میکنم “پلسرخ مرکز جهان است“. آنچه که این روزها محور بحث جوانان را تشکیل میدهد این است؛ «افغانستان را ترک میکنی یا میمانی؟» من تا ایندم نتوانستم تصمیم قاطع بگیرم و میان رفتن و ماندن دو دل هستم. چون از دنیای مهاجرت و آوارگی متنفرم و احساس میکنم دوری از وطن سخت و وحشتناک است. وضعیت افغانستان روزبهروز بدتر شدهاست و به لبهٔ پرتگاه نزدیک میشود. اکنون روند معامله و تسلیمدهی ولسوالیها و ولایات به دست طالبان شدت گرفته است. در همین زمان یکی از دوستانام پیشنهاد میکند تا نامم را در لیست افراد در معرض خطر برای خروج از افغانستان درج کند. من در آغاز از او فرصتی برای فکر کردن و تصمیمگیری میخواهم اینکه اصلاً میخواهم افغانستان را ترک کنم یا خیر؟ از سویی من، شوهرم و دخترم تا هنوز پاسپورت هم نداریم. دوستم میگوید فرصت کم است و باید هرچه سریعتر جواب بدهم. با رضا شوهرم و دوستانام در این رابطه مشورت میکنم. آنچه را که بیشتر از هر چیزی برایم ارزش داشته و دارد، آیندهٔ دختر دو سالهام «هلن» است. با گذشت یک روز به دوستام جواب مثبت میدهم اما او می گوید: برای پاسخ دادن دیر کردهام و لیست قبلاً فرستاده شدهاست. تلاش میکنم تا دوباره راهی پیدا کنم. حدود یک هفته بعد، دوست دیگری خبر میدهد که نام من و خانوادهام در لیست افراد آسیبپذیر از سوی کشور فرانسه درج شده است. همانشب «کبرا خادمی» هنرمند اهل افغانستان از فرانسه تماس میگیرد و خواستار یکسری معلومات و اسناد میشود؛ بعد دعوتنامهای را میفرستد و تأکید میکند که باید پاسپورتمان را هرچه زودتر آماده کنیم. از او تشکری میکنم و میگویم تلاش میکنیم هرچه زودتر پاسپورت بگیریم. با آنهم من زیاد به اینکه بتوانم خارج شوم امیدوار نیستم. از سوی دیگر تا ایندم تصور نمیکنم که کلان شهرها، بامیان زادهگاه زیبای من و کابل سقوط کند و هنوز روزنهٔ امید در دلم زنده است. تا اینکه ولایات مزار و هرات به ترتیب به دست تروریستان طالب میافتد. با این اتفاقات انگار کوهی از امید در وجودم فرو میریزد و تارهای امید در دلم کنده میشود. روزگار به سوی تیره شدن در حرکت است. گویا قرار است تاریخ تکرار شود. افغانستان دارد به سوی یک عقبگرد کامل میرود. اما، هنوز به بامیان، کابل و سایر ولایات باقی مانده دلخوش کردهام و در انتظار یک تکانه و معجزه هستم که برگ این بازی به نفع مردم افغانستان برگردانده شود. مرتب اوضاع بامیان را دنبال میکنم. در همین روزها ولایت دایکندی سقوط میکند و افرادی در بامیان میگویند که احتمال دارد بامیان هم به زودی به طالبان تسلیم داده شود. انگار دل از دل خانهام کنده میشود. عاجل به شوهرم که در بامیان است تماس میگیرم و با گریه میگویم هرچه عاجل با هلن به سمت کابل حرکت کنند. ۱۴ آگوست است. شوهرم و دخترم با خطر و سختی زیاد سلامت به کابل میرسند. در همین روز ناگهانی ویزای نجیبه و شوهرش میآید که آنها قرار است به فرانسه بروند. من برای آنها خوشحال میشوم و از سویی نگران هستم. احساس میکنم اگر نجیبه برود جای مطمئن و امن برای ماندن در کابل نداریم. در همین اثنا خبر سقوط بامیان به گوشمان میرسد و من گویا از آسمان به زمین میخورم. احساس میکنم با شنیدن این خبر قلبم مچاله میشود. میگویم نه! دارم کابوس میبینم. بامیان و طالبان؟ وقتی به عشق بیمقدارم نسبت به کهندیار نازنینام، به شکوه و عظمت از دست رفتهاش، به ۲۰ سال زندگیام در این ولایت، به امیدها و تلاشهای مردماش، به خانوادهام، خواهران و برادرانام که در بامیان هستند، فکر میکنم. دیوانهکننده و باور نکردنی است. شوکه شدهام و انگار به مردهٔ متحرک مبدل شدهام. همه همینحال را داریم. گویا در عزای یک تمدن بزرگ از دست رفته نشستهایم. اما این آغاز ماجرا است؛ باید منتظر یک شوک بزرگتر و ضربه محکمتر دیگر باشم.
تاریخ ۱۵ آگوست است. یکی از تلخترین و شومترین روز در تاریخ افغانستان، روزی که از ذهن هیچ یک از مردم پاک نخواهد شد. روزی که سرنوشت چند میلیون انسان در افغانستان مثل آب خوردن به بازی گرفته شد و جهان، ناروایی و جفای بزرگی را در حق مردم افغانستان مرتکب شدند. روزی که معاملهگران و خائنان آخرین ضربهٔشان را به پیکر زخمی افغانستان وارد کردند. روزی که یکشبه افغانستان به ۲۰ سال گذشته برگشت. جایی که تمام امیدها، آرزوها، ارزشها و دستاوردهایی که در این ۲۰ سال با هزینهٔ میلیاردها دلار از سوی جامعهٔ جهانی و قربانی دادنها و جانفشانیهای مردم افغانستان یکشبه نابود شد. روزی که بدبختی و سیهروزی دیگری برای انسان افغانستانی رقم خورد. روزی که دولت جمهوری افغانستان جایاش را به یک گروه تروریستی میدهد. خبر میرسد که اشرف غنی رئیس جمهور کشور از افغانستان فرار کرد و طالبان به دروازههای کابل رسیدهاند. شوکه شدهایم و درد عظیمی روی قلبمان سنگینی میکند. این درد به آسانی هضم شدنی نیست. هماکنون احساس میکنم به اندازهٔ یک مشت هم در این جهان جایی برای من نیست. بهسوی دخترم که نگاه میکنم بیشتر دلم به لرزه میآید و آرزو میکنم ای کاش ما در جای دیگری از این دنیا و یا در یک زمان دیگری به دنیا میآمدیم.
در این میان بهدنبال جایی برای ماندن میگردیم چون نجیبه قرار است فرانسه برود. از سویی احساس میکنم هر لحظه ممکناست طالبان سر برسند و ما را از دم، سلاخی کنند. طبق همان قصههایی که مادرم از طالبان میکرد و آن جنایاتی که خودمان از سوی طالبان در ۲۰ سال اخیر تجربه کردیم. ساعت حدود سه بعد از ظهر است. گوشیام را بر میدارم که چشمام به مسیج صوتی کبرا میخورد. عاجل پخشاش میکنم. اما، با شنیدن پیاماش سرم گیج میرود. برای چندمینبار گوش میدهم. کبرا میگوید: « زهرا همین لحظه که صدای مرا میشنوی؛ با اسناد دست داشته به همراه خانوادهات، به سفارت فرانسه بروید تا شما را در پروازی به کشور فرانسه انتقال بدهند ». تمام وجودم را لرزه میگیرد. با صدای بلند نجیبه را صدا میزنم و به اتاق دیگر به سویاش میدوم. پیام را نشان میدهم که ببین کبرا چه میگوید؟ من دقیق متوجه نمیشوم. تو با کبرا تماس بگیر. نجیبه با کبرا صحبت میکند. گوشی را قطع میکند. با تعجب و شتابزده به من و رضا میگوید: همین لحظه وسایلتان را بردارید و بروید به سفارت فرانسه. من شوکهام و احساس میکنم مغزم دارد منفجر میشود. مگر ممکن است؟ مگر داریم چنین رفتنهای ناگهانی و بدون خداحافظی؟ زار زار گریه میکنم. باور نکردنی است. برای من این صحنهها شبیه خوابهای ترسناک است. از سویی خوشحالم با آن فاجعهای که در افغانستان اتفاق افتاده این خبر حکم معجزه را دارد. من و رضا عاجل و سراسیمه فقط تذکرهها، دو جوره لباس برای خودمان و وسائل ضروری دخترمان را برداشتیم. به سمت سفارت فرانسه راهی شدیم. به محض خداحافظی با نجیبه و بیرون شدن از خانهاش که روبروی حوزه سوم پولیس موقعیت دارد، چشممان به چندتا از تروریستان طالب میخورد. موجودات وحشتناک و عجیب، با ریش و موهای ژولیده و تفنگهایی بر شانه، با دیدنشان تمام بدنام عرق میکند. در این لحظه، تصویر دیروز و امروز کابل برایم قابل مقایسه نیست. چند تا از اطفال را میبینم که وحشتزده و با تعجب به سوی این موجودات نگاه میکنند. گویا موجوداتی ناآشنا از دنیای دیگری را دیدهاند. فضای حاکم بر شهر کابل و خیابانهایش خارج از تصور بود. بیرون شدن و گذشتن از بین طالبان وحشت دیگری بود که دست و پایم را گم کرده بودم. تقریباً ساعت پنج عصر به پشت دروازهٔ ورودی سفارت فرانسه رسیدیم، افرادی آنجا حضور داشتند. به جمع آن ها پیوستیم. این انتظار تا تاریکی شب در پشت دروازهٔ سفارت ادامه یافت. به دلیل مسائل امنیتی افراد حاضر در پشت دروازهٔ سفارت نمی توانستند وارد شوند. بعد چند ساعت و آرام تر شدن اوضاع، عدهای شروع به سر و صدا کردند تا بتوانند وارد سفارت شوند. این امر باعث شد تا افراد گروه طالبان که در اطراف سفارت حضور داشتند دقیقاً به سمت ما بیایند. وقتی دو تن از طالبان تفنگ به دست در میان افراد منتظر در پشت دروازهٔ سفارت حضور یافتند، وحشتزده شدهام. هلن را محکم در بغلام فشار میدهم. تعدادی از دختران از ترس و وحشت اینکه اتفاقی رخ دهد کاملاً از حال میروند. طالبان دروازهٔ سفارت را محکم میکوبند و صدا میکنند که چرا این افراد را اینجا منتظر گذاشتهاید. هر چه زودتر اینها را به داخل سفارت ببرید وگرنه هر اتفاقی برایشان افتاد شما مسئولید. دقیقاً بعد از ۲۰ دقیقه، بخش امنیتی سفارت دروازه را به روی افراد منتظر باز میکنند و همه شتابزده داخل میشویم.
وقتی وارد سفارت میشویم از ظاهر اوضاع پیدا است که برای حدود ۳۰۰ نفر هیچ آمادگی ندارند. همهٔمان شروع کردیم به تمیز کردن محیط و یافتن جایی برای استراحت. بنا به شرایط غیر منتظره پس از ۱ ساعت غذاهای بستهبندی شده که مربوط کارمندان سفارت بود را برایمان آوردند. فضا برای من غیر قابل تصور است. از یکسو دولت به صورت مطلق به دست گروه طالبان افتادهاست و از سوی دیگر ما هیچ راهی برای برقراری ارتباط با بیرون نداریم. قرار بر این است که به همراه تمامی کارکنان سفارت به میدان هوایی منتقل شویم. اما چنین نمیشود و تمامی کارمندان و حتی سربازان سفارت، شبانه به همراه حدود دوصد نفر دیگر به میدان هوایی میروند. همهٔ ما بیسرنوشت و بدون اطلاع از اینکه چه خواهد شد پنج روز را در سفارت سپری کردیم. در روز پنجم، تصمیم بر این شدهاست تا همه از سفارت خارج شویم و شخصاً به سمت میدان هوایی برویم. دقیقاً همانجایی که دردآورترین خبرهای جهان را به خود اختصاص دادهاست. درد آورترین تصاویر را. همانجایی که چندین انسان به صورت آزاد از هواپیماهای غول پیکر جنگی سقوط کرده بودند و جسد تکه، پاره شدهٔشان در بین چند میلیون انسان دیگر در اطراف میدان هوایی بر زمین نقش بسته است.
همهٔمان از سفارت خارج میشویم و گروهگروه به طرف میدان هوایی با پای پیاده میرویم. قرار است از بین هزاران انسان عبور کنیم تا شاید بتوانیم مثل سایر انسانهای دیگر برای نجات جانمان شانس خود را امتحان کنیم. در نزدیکی میدانهوایی که میرسیم ناگهان گروهی از طالبان به جمع ما حملهور میشوند و شروع به لت و کوب و فیرهای هوایی میکنند. همه جیغ و داد میکشیم و چار طرف فرار میکنیم. چندتا از دختران هم بیهوش میشوند. طالبان توانستند جمع ما را پراکنده کنند. در این روز اوج ناامیدی را در چهرهٔ دوستانام میبینم. همهٔمان به خانههای خود، دوستان و اقاربمان پناه میبریم. شب در هماهنگی با سفارت، تصمیم بر این شد تا به صورت منظم با اتوبوسهایی به میدان هوایی برویم. همین شد و فردا صبح زود به صورت دسته جمعی با ۶ اتوبوس به سمت میدان حرکت میکنیم. پس از ساعتها انتظار و ماندن زیر فیرهای وحشیانه و مکرر، در پیش یکی از دروازههای میدان هوایی، جوابی مبنی بر اینکه همه به صورت پیاده به دروازهٔ شمالی برویم را دریافت میکنیم. متأسفانه در میانهٔ راه، افراد گروه طالبان مانع رفتنمان به میدان هوایی میشوند و باری دیگر با فیرهای هوایی و لت و کوب کردنمان امید را از ما گرفتند. در این میان نجیبه و خیلی از دوستان نزدیک من از کابل رفتهاند. ما در تلاش پیدا کردن جایی امن برای اقامت میگردیم. من، رضا و هلن سرگردان از یک خانه به خانهٔ دیگر پناه میبریم. در این مدت چندبار شبهنگام هم به میدان میرویم اما جز زجر و سرگردانی نتیجهای نمیگیریم. تا اینکه دوباره در تاریخ ۲۲ آگوست برای آخرینبار شانسمان را امتحان میکنیم. صبح زود با سایر اعضای گروه با تلاش و سختیهای فراموش نشدنی از میان جمعیت چندهزارنفری، خودمان را به دروازهٔ جنوبی «کمپ باران» میرسانیم. بعد از سه ساعت انتظار بلاخره موفق میشویم تا با همکاری سربازان فرانسوی وارد میدان هوایی شویم. همه نفس راحت میکشیم و عدهای هم اشک میریزیم. از اینکه شانس آوردیم و از میان تمام فیرها، لتو کوبها و آن جمعیت چندهزار نفری زنده بیرون شدیم. در همین روز؛ ساعاتی قبل از وارد شدن به میدان هوایی، هلن در میان هجوم جمعیت نفساش برای ثانیههایی بند میآید و رنگاش کاملاً سبز میشود. این یکی از دردناکترین صحنهها برای من است. بعد از اینکه چک کردن اسنادمان تمام میشود. به یاد تمام چیزهایی که از دست دادهام میافتم. خانواده، عزیزان، تعلقات عاطفی و احساسی، تلاشها، امید، آرزوها و وطن.
با دوستان و اعضای خانوادهام تماس میگیرم و جز جملهای «خداحافظ! امیدوارم همهچیزخوب شود و در زندگیام دوباره فرصت دیدار شما را پیدا کنم» هیچ چیزی در ذهنام نمیآید، گریه میکنم و توان صحبت کردن ندارم. بعد از اینکه صحبتهایم با خانواده تمام میشود از حال میروم. داکتران من را به بخش تداوی و مراقبتهای صحی انتقال میدهند و چند ساعت طول میکشد تا به حال بیایم. وقتی بیدار میشوم و به بیرون میروم، همه آمادگی برای سوار شدن به هواپیما را میگیرند. ساعت ۳ بعد از ظهر سوار هواپیمای نظامی میشویم و به مقصد ابوظبی و بعد فرانسه پرواز میکنیم. تاریخ ۲۳ آگوست به پاریس میرسیم. من مایلها از افغانستان دور شدهام، اما ذهن و روحام را در وطن جا گذاشتهام و احساس میکنم فقط تنلاشهای را با خود به فرانسه آوردم.
اکنون ۶ ماه از تسلط نظامی طالبان در افغانستان میگذرد. دیگر اینجا خبری از طالبان تروریست، قتل، کشتار، بمب و انتحاری و خشونتهایشان نیست. اما، طالبان به کابوسی تلخ برای هر انسان افغانستانی مبدل شدهاست که از آن خلاصی ندارند. نمیتوانم بیخیال آنچه در افغانستان میگذرد، باشم. انسانی آواره در هیچ مکانی جای ندارد. نه در وطن خویش و نه در جای دیگری. احساس میکنم در هوا و در زمان معلق ماندهام. در این شش ماه گذشته من مشکلات آوارگی، افسردگی و فشارهای روحی، روانی بسیار سختی را تحمل کردم و میکنم. اما، تنها چیزی که میتواند خوشحالم کند، آیندهٔ دخترم هلن است. خوشحالم که او و آیندهاش را نجات دادهام. ما چندین نسل است که مهاجریم، اما خوشحالام رنجی را که مادر بزرگام، مادرم و من بهخاطر طالبان کشیدهایم، او نمیکشد.
در هر صورت چه در افغانستان باشم یا نباشم؛ بیشتر از پیش برخود واجب میدانم تا درد و رنج انسانهای افغانستانی و فجایع و تباهی بیشماری که طالبان در طول تاریخ به ما تحمیل کردهاست را فراموش نکنم و نگذارم فراموش شود. به باور من، رسالت هر انسان آزاده و با وجدان این است که فارغ از هرگونه مرز و سیاستی، در هر گوشهای از این دنیا که باشند به حکم انسانیت و عدالت، درد کسانی که همواره قربانی تروریزم، سیاستهای ضد انسانی، فاقد اخلاق و ارزشهای حقوقبشری بودند را نادیده نگیرند.
بار دیگر در آستانهٔ هشت مارچ قرار داریم. اکنون در افغانستان چند میلیون زن در گِرو وحشیترین و ضد زنترین گروه تروریستی گیرماندهاند و به شکل وحشیانه مورد خشونت و آپارتاید جنسیتی قرار دارند. با این نوشتهٔ کوتاه به عنوان قسمتی از چشمدیدهایم از شما مخاطبان میخواهم تا با درد میلیونها زن در افغانستان همصدا شوید. بر علیه فراموشی!
دیدگاهها 1
داستان غم انگیز و پر از وحشت و اضطراب که عین آن را با همسرم در میدان هوایی کابل تجربه کردیم .
روز۲۷ اگست دقیقا ۲۰ دقیقه قبل از حمله انتحاری در آن کانال آب وارد میدان شدم
هیچ وقت فراموش نمیکنم لحظه ایی را که همسرم بعد از صدای انفجار پشت سرش را نگاه کرد تا من را در میان مردم پیدا کند همینکه من را دید و خودم را رساندم کنارش از حال رفت و تا قسمت کمپی که قرار بود آنجا برویم بی هوش روی شانه هایم بردمش واقعا درد آورترین خاطرات زندگی ام را در ۲۷ اگشت در میدان هوایی کابل تجربه کردم