نویسنده: زهرا تارشی
بیست و هفتم اکتبر سال ۲۰۲۱ و دومین پرواز شرکت هوایی کامایر به ابوظبی بود، در میان اعضای خانواده، تنها من شرایط سفر به کشور امارات متحدهٔ عربی را داشتم. باید ساعت ۴ صبح از خانه به طرف فرودگاه کابل حرکت میکردم. هوا تاریک بود. تمام شب را نخوابیده بودم و به این فکر میکردم که به گفتهٔ طالبان در این سفر، محرم شرعی در کنارم ندارم، آیا اجازهٔ پرواز را بهمن خواهند داد یا نه! شب قبل که برای خداحافظی به خانهٔ پدریام رفتم، توان حرف زدن نداشتم. با خودم فکر میکردم شاید این آخرین باری باشد که به خانه آمدهام. برای هر زنی با گذشت سالها بعد ازدواجش ، خانهٔ پدری اولین تکیهگاه و امنترین نقطهٔ جهان اوست. من خداحافظی کردن از پدر و مادرم را بلد نبودم. هرچند من همیشه در سفرهای کاری بودم اما همواره امید برگشتن به خانه بود. اما این بار همه چیز فرق میکرد. گلویم را بغض سنگینی گرفته بود اما نگذاشتم هیچکسی اشکهایم را ببیند. حتی شجاعت خداحافظی کردن را نداشتم. فقط گفتم پدر، مادر مثل همیشه برای دخترتان دعا کنید. همین!
تمام وسایلم محدود به چند جوره لباس بود و وزن چمدانم به هفت کیلو هم نمیرسید. مگر میتوان یک زندگی را در چمدانی بست و برد؟ ساعت ۴ صبح بود. ضحا و مهرسا خواب بودند. نمیخواستم بیدارشان کنم. چون نمیدانستم چه باید برایشان بگویم. گاهی جواب دادن به سؤالات کودکان چهقدر سخت میشود. حتی از اینکه محکم بغلشان کنم و با صدای گریهٔ بیاختیارم بیدارشان کنم، نگران بودم . فقط پتویشان را بغل کردم و با تمام وجودم گریستم. برای خودم که سالها برای ساختن خشت، خشت زندگی تلاش کردم. زمین خوردم. دوباره ایستاد شدم و ادامه دادم. برای دخترانم که آرزو میکردم وقتی بزرگ شدند هرگز کودکیشان را به خاطر نیاورند. نمیدانستم چه خواهد شد و آیا سفر من موفقیت آمیز خواهد بود یا نه! اما میدانستم باید کاری کنم و نباید هر روز شاهد مرگ تدریجی خودم باشم. نمیفهمیدم چند روز، چند هفته یا چند ماه دیگر نمیتوانم ببینمشان. هنوز نرفته بودم که دلم برایشان تنگ شده بود. برای یک مادر حتی تصور دوری فرزندان خردسالش نیز وحشتناک است. اما حالا این تصور تلخ به یک واقعیت اجباری تبدیل شده و چارهای جز رفتن نداشتم. زندگی گاهی انتخابی جز قوی بودن جلوی راهت قرار نمیدهد. من جز اینکه قوی باشم هیچ انتخاب دیگری نداشتم.
خانهٔ ما در کابل، نزدیک به ریاست پاسپورت بود. صف طولانی بانوان توجهام را جلب کرد. در این صف، هیچ مردی نیست و مشخص بود که صف فقط متعلق به متقاضیان خانم برای پاسپورت است. یعنی این خانمها از چه ساعتی به ریاست پاسپورت آمده بودند که ساعت ۴ صبح، این صف تا به این اندازه طولانی شدهاست. شاید خیلیهایشان اصلاً شب را در همین صف صبح کرده باشند. تعداد زیادی از آنها، کودکان کوچکی داشتند که در آغوش مادر به خواب رفته بودند. همه بر سر پای و اوراق بهدست ایستاده بودند.
به فرودگاه رسیدیم. بازرسی شبیه به گذشته نبود. اکثریت دستگاههای بازرسی غیر فعال بودند. تعداد کارمندان، خیلی کمتر از قبل شده بود. من بهدلیل سفرهای کاری متعددم، اکثریت کارمندان فرودگاه را میشناختم. انگار چندماه پیش نه! که چند سال پیش دیده بودمشان. غبار اندوه چنان بر چهرهٔشان نشسته بود که گویا در جوانی به پیری رسیدهاند. در میان آنها سربازان طالبان اسلحه به دوش گشت و گذار میکردند. اولین و آخرینباری که من با یک سرباز طالب حرف زدم در همان فرودگاه بود. او از من به زبان پشتو پرسید که چرا میروی. چرا وطنات را رها میکنی؟ من به زبان مادری در پاسخ گفتم من روزی دوباره برخواهم گشت. این فقط یک حرف نبود. امروز این جمله بزرگترین آرزوی قلب من است. از مراحل بازرسی گذشتیم. نوبت به بررسی اثر انگشت و مهر خروجی رسید. من در کارنامهٔ کاریام، هیچ نوع فعالیت سیاسی نداشتم. من عضو بورد رهبری اتاق تجارت و صنایع زنان افغانستان و مؤسس کودکستانی به اسم خانهٔ خورشید به روش بینالمللی مونتهسوری بودم. کودکستانی که دیگر همچون خودم ادامه دادن برایش دشوار شده بود. با آن هم قبل از آنکه تجارت شخصی خود را شروع کنم، مدت زیادی کارمند یک شرکت آمریکایی و همچنین کارمند وزارت امور پارلمانی بودم. وقتی انگشتم را برای بایمتریک میگذاشتم، ترسیده بودم. نه برای خودم که آن لحظات فقط چهرهٔ اعضای خانوادهام مقابل چشمانم عبور میکردند. انگشتم را روی دستگاه گذاشتم. پشت سر کارمند اداری فرودگاه یک سرباز طالب ایستاده بود و با دقت تمام به صفحه کامپیوتر نگاه میکرد. با خودم فکر میکردم طبعاً تمام سوانح من روی صفحهٔ کامپیوتر ظاهر خواهد شد. کارمند فرودگاه متوجه نگرانیام شد. نه حرفی زد و نه سری تکان داد. فقط نگاهم کرد و تلاش کرد با نگاهش بهمن بفهماند که این سرباز با همین حجم دقت، سواد خواندن محتوای روی صفحه را ندارد و خیالم آسوده باشد. آن نگاه واقعاً بهمن آرامش داد. هنوز هم هر بار یادم میافتد از خدا میخواهم که خداوند هیچ وقت نگاهش را از آن کارمند مهربان بر ندارد. حقیقت همین است که درک کردن، حتی نیازی به توضیح دادن ندارد. کسی که بخواهد درکت کند حتی بدون آنکه ساعتها حرف بزنی و خودت را به او بفهمانی، درکت خواهد کرد و این آخرین تصویر قشنگی بود که من از کابل به یاد دارم. فرودگاه کابل به شدت تخریب شده بود. شیشهٔ ویترین دکانها در سالن انتظار، همه شکسته و وسایلشان تخریب شده بود. از در و دیوار سالن، انتظار ناامیدی و اندوه موج میزد. نوعی نگرانی، استرس و غم از دست دادن را در چهرهٔ مسافرین میتوانستی ببینی. حالا شاید ضحا و مهرسا هم بیدار شده بودند و حتماً سراغ مادر را از پدرشان گرفته بودند. البته روز قبل، برای اینکه یکباره با نبودن من دچار شوک روحی نشوند تا حدودی موضوع را برایشان توضیح دادم و آنها هم خوشحال بودند. ضحا میگفت: مادر من فقط گودیهایم را میآورم. مهرسا میپرسید جایی که میخواهیم برویم پارک بازی هم دارد؟ باز میمانی که پارک برویم؟ چرا که بعد از حضور طالبان در شهر من حتی نمیتوانستم اجازه بدهم دخترانم تا زیر بلاک بروند؛ اصلاً دلم نمیخواست در این سن و سال، در این کودکی با چنین چهرههای وحشتناکی روبهرو شوند. چهقدر همه چیز سخت میگذشت. گویا زندگی از ۱۵ آگوست در این سرزمین کاملاً متوقف شده بود و بلاخره نوبت پرواز رسید. وقتی هواپیما به طرف Runway میرفت، نگاهم به سربازان طالب افتاد که روی تکهای موکت روی زمین نشسته بودند و کلاشنیکوف به روی شانههایشان گیلاسهای چای سبز در دستشان و سخت مشغول گفتوگو با هم و تماشای هواپیماها بودند، گویا دقیقاً به پارک تفریحی آمده باشند. من اینبار حتی در آسمان کشورم نیز احساس امنیت نمیکردم. لحظهای که بالاخره به ابوظبی رسیدیم . احتمالاً وضعیت بازرسی در فرودگاه کابل به ابوظبی گزارش داده شده بود به همین دلیل برعکس همیشه بررسی چمدانهایمان بیشتر از دو ساعت زمان در بر گرفت. بعد از بیرون شدن از فرودگاه ابوظبی، از ابوظبی تا دبی با اتوبوس رفتم. چهقدر خسته بودم. حس میکردم ۳۲ سال زندگی را روی شانههایم حمل میکنم. وقتی به دبی رسیدم، شب بود. هر باری که به دبی میآمدم، اولین چیزی که دوست داشتم؛ قدم زدن در خیابانهایش بود. بدون اینکه کسی طرفت چپ چپ نگاه کند. بدون اینکه حتی کسی به این توجه کند که تو چه پوشیدهای. بدون اینکه بدانی اصلاً به کجا میروی. راه بروی، برای خودت شعر بخوانی و از تماشای رهگذران لذت ببری. اما اینبار هیچ اشتیاقی در وجودم نمانده بود جز برای کارهای اداری تمام وقت در اتاق هُتل بودم و دلم فقط سکوت و آرامش میخواست. خودم را عزادار و سوگوار عزیز از دست رفتهای بهنام وطن میدانستم. فردا اول وقت به ادارهٔ مربوط به صدور ویزا رفتم، خیلی صریح برایم گفتند ما به هیچ صورت برای شهروندان افغانستانی ویزا صادر نمیکنیم. با شنیدن این جمله زانوهایم ناتوان شدند. نمیخواستم ضعفم را ببینند. ما زنان افغانستان، بارها در خودمان شکستهایم؛ اما هرگز زانوهایمان را خم نکردیم و هیچکسی جز خودمان، به دردمان نرسید. دلم میخواست گریه کنم. من گریه کردن را ضعف نمیپندارم. گریه کردن نشانی از سلامت روح و عاطفه آدمی است. فقط پرسیدم چرا؟ جوابی که شنیدم به اندازهای برایم سنگین بود، به اندازهٔ حقیقتِ تلخ سرنوشتمان. او با صراحت گفت: بهدلیل اینکه شما دولت ندارید و از من دوباره پرسید آیا دارید؟
من پاسخی برای این سؤال نداشتم. من زن ضعیفی نیستم. همیشه مشکلات و محدودیتهای زندگی؛ انگیزهٔ تلاش بیشتر برای من شدهاند. موفقیتهای زندگیام را همیشه صادقانه مدیون مشکلات زندگی بودهام. اما اینبار تفاوت داشت. اینبار موضوع خودم نبودم. من وقتی به آیندهٔ ضحا و مهرسا در آن کشور فکر میکردم، احساس عذاب وجدان میگرفتم. ای کاش هیچ امیدی در دلشان زنده نمیکردم؛ حالا باید چه بگویم برایشان. من پاسخی برای آن مقام اماراتی نداشتم. برگشتم و در دهلیز اداره نشستم. جایی که دیگر آنها مرا نمیتوانستند ببینند. موبایلم زنگ خورد. شماره دولتی بود. پاسخ دادم. گفت: من همان شخصی هستم که چند دقیقه قبل با شما صحبت کرد؛ آیا شما در دبی کار میکنید؟ گفتم: بله. من از سال ۲۰۱۸ به این طرف در دبی برای کار، رفت و آمد دارم، اقامت دارم نه ویزای توریستی. گفت: ممکن است دوباره برگردید؟ وقتی برگشتم از جایش بلند شد. او یک عرب اماراتی بود. گفت: ببخشید از اینکه من خوب صحبت نکردم. گفتم شما حقیقت را گفتید؛ من هم به همین دلیل جوابی نداشتم. گفت: من همین امروز به کارمندانم وظیفه دادهام که تمام مراحل اخذ اقامت اعضای خانوادهٔ شما را که معمولاً ۲۰ روز کاری زمان میبرد تا عصر امروز تمام کنند و شما هم برای گرفتن Birth of Certificate به کنسولی افغانستان در دبی مراجعه کنید. با تعجب پرسیدم مگر هنوز هم کنسولی فعالیت دارد؟ گفت: بله. ما فعلاً همان دولت قبلی را به رسمیت میشناسیم. سریع طرف کنسولی رفتم. وقتی آنجا رسیدم فکر کردم در افغانستان کوچک وارد شدم. عکس اشرف غنی از روی دیوارها برداشته و روی همهٔ میزها پرچم سه رنگ سرخ و سبزو سیاه گذاشته شده بود و روی تمام دیوارها عکس آمرصاحب مسعود نصب بود. تمام وجودم تبدیل شده بود به بغضهای درونی. اینجا به من حس خانه میداد. رفتار کارمندان کنسولی خیلی خوب بود. به سرعت کارهایم را انجام دادند و در عرض سه روز کاری اقامت همسرم و فرزندانم را گرفتم. آن شب به خیابان رفتم. نمیدانم چند ساعت راه رفتم. فقط راه رفتم و با خدای خودم حرف زدم. درست شبیه یک رفیق از از او گله کردم. شکایت کردم. دردهایم را برایش گفتم. میدانم که میدانست اما دلم برای یک صحبت طولانی با بهترین رفیق زندگیام تنگ شده بود. از او سپاسگزاری کردم. از اینکه همیشه مرا محکم در بغل خود میگیرد. خدای من شبیه خدای آنها نیست. خدای من رفیق است. هر وقت که بخواهی تو را میشنود. بهتو گوش میدهد. شبیه خدای آنها قهار نیست. رفاقت خود را با من به خاطر چند متر پارچهٔ بیشتر دور سر از بین نمیبرد. نه خدای من، اصلاً شبیه خدای آنها نیست.
قبل از آمدنم به کشور امارات متحدهٔ عربی، تمام وسایل و اسباب خانهام را جمع کرده بودم. با خودم فکر میکردم بعد از رفتن ما کسی برای جمع کردن این اسباب به زحمت نیفتد. با اینکه نمیدانستم میتوانم اقامه بگیرم یا نه! اما چون باور داشتم در زندگی به هر آنچه فکر کنی همان برایت اتفاق خواهد افتاد؛ به همین دلیل نه تنها به این موضوع که «میتوانم» و «میشود» فکر کرده بودم که برایش اقدام نیز کردم.
بگذریم. من مطمئناً همهٔ ما بعد از تغییر رژیم زندگیمان در هر سطح و هر موقعیتی که بودیم تغییر کرد و همهٔ ما ناگفتههای زیادی داریم که باید بنویسیمشان. زیرا اعتمادی به تاریخنویسان نیست. متأسفانه تاریخ واقعی ما همیشه شفاهی است. بنویسیم تا آیندگان ما بدانند که واقعیت روزگار ما چگونه بودهاست
امروز هشتم مارچ است. روز همبستگی زنان جهان. زن بودن اگر در گذشته در افغانستان سخت بود اما حالا زن بودن در سرزمین من وحشتناک است. همهٔ اینها را نوشتم تا روزی اگر ضحا و مهرسا بزرگ شدند و نوشتههایم را خواندند؛ بدانند که مادرشان شبیه خیلی از زنان دیگر این سرزمین، هرگز مقابل زندگی کم نیاوردند. جایی که قوی هم نبودند، ادای قوی بودن درآوردند تا ادامه بدهند. خیلی وقتها حال دلمان خوب نبود. خیلی وقتها از زمین و زمان بیزارمان کردند. خیلی وقتها انگیزه و تلاشهایمان را کشتند. اما ما ادامه دادیم و مهم همین ادامه دادن است. شاید روزگار یک درصد هم با ما یاری نکرد، اما ما با صد درصد خودمان تلاش کردیم تا بسازیم.
برای من هم آن زنانی قهرماناند که برای طلب حق زنان به خیابانها میآیند و فریاد آزادی سر میدهند و هم زنانی که برای نجات جان خانوادهٔشان از تمام تلاش خود دریغ نکردند. با معذرت میخواهم بگویم؛ آنانی که شعار میدهند ما ریشه در خاکیم. افکارشان هنوز هم زیر خاک دست نخورده باقی ماندهاست. ما انسانیم. دانهٔ لوبیا نیستیم که ریشهمان زیر خاک باشد. ما انسانیم و ریشهٔ ما در تعلقات روحی و فکری ماست. من هشتم مارچ را به همهٔ زنان آزاده افغانستان تبریک میگویم. همین زنانی که تا امروز با حضور و صدای رسایشان مانع به رسمیت شناخته شدن طالبان شدند. همین زنانی که هیچ سلاحی جز اراده ندارند.
هشتم مارچ روز گل و هدیه دادن نیست.
هشت مارچ یعنی هیچ زنی مال کسی نیست. یعنی هیچ زنی جز خودش متعلق به هیچکس دیگری نیست. هشت مارچ یعنی مشارکت زنان در تمامی عرصههای سیاسی، اقتصادی، فرهنگی، اجتماعی، ورزشی و هنری. گرامی باد این روز و زنده باد یاد زنان افغانستان که برای بهدست آوردن حقوق خود به قیمت از دست دادن جانشان ایستادگی کردند.
دیدگاهها 1
خیلی عالی بود.
خیلی خوبه که آنچه بر زنان در روزهای سقوط گذشت مکتوب می شود.
تشکر میکنم از مسئولین نیمرخ.