نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

طالبان، هیولای خانه‌نشینی و دل‌تنگی را به افغانستان آورده‌اند

  • نیمرخ
  • 21 حوت 1400

نویسنده: خدیجه حیدری

بی‌کاری، سقوط، گرسنگی و تنگ‌دستی برای این‌ها زمان نیاز است تا راه حل بیابی؛ اما نمی‌توانی دلتنگی‌ات را به یک سال بعد، به دو سال بعد موکول کنی، باید همین لحظه دست به کار شوی و خودت را از شر هیولای دل‌تنگی بِرَهانی و بگویی:«خُب زن، تو را خانه‌نشین ساختند

امروز دوباره آن دل‌تنگی وحشتناک، هفت‌ماه قبل را تجربه کردم. هفت‌ماه قبل، زمانی که اشرف غنی با فرارش، تمام زندگی مردم را به قمار زده بود، از شدت استرس و ناتوانی، دل‌تنگی وحشتناکی به قلبم نشسته بود که با هیچ چیزی قابل درمان نبود. با هر نوع تقلایی، دل‌تنگی فزونی می‌گرفت و یک لحظه مرا به حال خودم نمی‌گذاشت. امروز صبح وقتی دل‌تنگی به سراغم آمد، خودم را به نوشتن و به ویرایش نوشته‌های قبلی تسلی دادم و گفتم:«نمی‌گذارم این دفعه دچار آن هیولا شوی!» دل‌تنگی، بی‌گمان هیولایی کشنده‌است. امروز صبح احساس کردم دیوارهای اتاق‌ام به سمت من فشرده شدند و مانند قبر تاریکی مرا در درون خود بلعیدند. امیدم به پنجره بود، دست انداختم به پرده و اندکی نور را به درون اتاق راه دادم. دوباره برگشتم به خودم و گفتم:«قوی باش! شجاع باش! این دوران گذشتنی است».

 این دوران گذشتنی است اما با چه قیمتی؟ هفت‌ماه آزگار گذشته و چه چیزی تغییر کرده‌است؟ جز این‌که وضعیت کنونی را بپذیریم و به خانه‌نشینی عادت کنیم؟ خانه‌نشینی عادت نمی‌شود. هیچ زنی عاشق خانه‌نشینی نیست. خانه‌نشینی جبر و ستمی بیش نیست. چرا صبح‌ها به جای این که از خواب بلند شوم و با خوش‌حالی سمت دفتر بروم، با ترش‌رویی و ناامیدی خودم را در لحاف مچاله کنم؟ اصلاً این همه خواب به چه کار زندگی من می‌آید؟ این همه غصه خوردن، کدامین پل ویران زندگی من را آباد می‌سازد؟ من چه تقصیری در این اوضاع دارم؟ کجا را کم گذاشتم؟ کمتر درس خواندم؟ کمتر دویدم؟ کمتر حرص خوردم؟ نه! من برای زندگی‌ام سنگ تمام گذاشته بودم. دانشگاه را تا مقطع ماستری در دانشگاه کابل تمام کرده بودم. امتحانات دشواری را سپری کرده بودم. اما کجای کار لنگیده‌است؟ یک روز صبح، اشرف غنی تصمیم گرفت برود و این‌طوری به هر چیز زندگی ما خط پایان گذاشت و زندگی‌های ما را به صفر تقرب داد. حالا فکر می‌کنم از صفر هم گذشته‌ام و شاید به قعر اعداد و ارقام سقوط کرده‌ام و این خانه‌نشینی را حتی صفر هم بزرگ است که توجیه کند.

در این روزها وقتی بخواهی با یکی درد و دل کنی، قبل از این‌که حرف‌هایت را بشنود، می‌گوید:«چرا نرفتی؟» فکر می‌کنند رفتنِ همه مانند رفتن اشرف غنی است که به هیلوکوپترهای صحن حویلی اشاره نموده و با یاران و خریطه‌های پول به هر سمتی که دوست داشتند پرواز کنند. در جواب می‌گویی:«خوب، سعی کردم اما نتوانستم. رفتن هم شرایط دارد. باید خبرنگار باشی و یا کاره‌ای که طالب دنبالت باشد و ثبوت هم داشته باشی». اما مردم که استدلال سرشان نمی‌شود. تو را به تنبلی و بیکارگی متهم می‌کنند و می‌گویند:« ای بابا مردم با بل برق رفت». خلاصه تو دوباره به درون‌ات پناه می‌بری و یک لایهٔ دیگر هم به دل‌تنگی‌هایت افزوده می‌شود.

اما برای انسان؛ که باید بداند و به یاد داشته باشد که جز خودش ناجی دیگری ندارد. جز خودش و درون‌اش مأمنِ امنِ دیگری ندارد. باید خودش، خودش را جمع کند. به دل‌تنگی‌های خود گوش سپارد و راهی برای معضل خود پیدا کند. بی‌کاری، سقوط، گرسنگی، تنگ‌دستی… برای این‌ها زمان نیاز است تا راه حل بیابی؛ اما نمی‌توانی دلتنگی‌ات را به یک سال بعد، به دو سال بعد موکول کنی، باید همین لحظه دست به کار شوی و خودت را از شر هیولای دل‌تنگی بِرَهانی و بگویی:«خُب زن، تو را خانه‌نشین ساختند. کارت را از تو گرفتند. دفترت را گرفتند. بقیه فرصت‌های دیگر را گرفتند. یاران‌ات هر کدام به سمتی رفتند… اما زندگی هنوز جریان دارد. راهی برای خودت بساز، مأمنی بساز که در آن دل‌تنگی راه نداشته باشد. تو خودت را برای یک سال بعد، برای کار جدیدت، برای وطن جدیدت نیاز داری… پس دل‌تنگی را کنار بگذار و با درون‌ات که تو را سمت پوسیدگی می‌برد بجنگ!»

به قول سارتر، این زمان آن‌قدر پهن است و وسعت دارد که با هر چیزی پُر کنی، یک قسمت‌اش خالی می‌ماند. این روزها و شب‌های من هم به قول سارتر آن‌قدر وسعت دارد که با هر چیزی که پر می‌کنم یک قسمت آن حتماً خالی می‌ماند. خانه‌نشینی را با تماشای سریال، فیلم، آشپزی، ظرف شویی، رُفتن خانه، کالاشویی، اتو کشیدن، تمیزکاری گوشه‌های خانه، نوشتن روزمرگی، خواندن کتاب، نشستن پای صحبت دیگران… با هر چیز دیگر هم که پر می‌کنم باز هم یک قسمتِ از روز یا شب هیولای دل‌تنگی به سراغم می‌آید و خبر می‌دهد: «زن تو بازنده‌ای!» نه! من بازنده نیستم. من هیچ‌گاهی ناکامی را آن هم از جانب دیگران به من و امثال من تحمیل شده باشد، نمی‌پذیرم. من با آن هیولا می‌جنگم. تا زمانی به این جنگ ادامه می‌دهم که یک روزی به سمت کار جدیدم روانه شوم و با لبخند، روز را به آخر برسانم و عصرها با شوق، سمت خانه‌ام بشتابم. من به زمانی خودم را خواهم رساند که در آن؛ روز معنای خود و شب‌ معنای خویش را داشته باشد. زمانی که برای یک زن، شب و روز فقط خانه نباشد. روزها دفتر، خیابان، کافه، دوست، هم‌کار، هم‌دلی، زیبایی و زندگی باشد و همین‌طور شب هم نویدی از آرامش و قشنگی داشته باشد که از عصر روزها آغاز می‌شد. عصرها آمدن شب را استقبال می‌کردم و با شوقِ بیان نشدنی سمت خانه می‌شتافتم و به گوشه گوشهٔ خانه‌ام عشق می‌ورزیدم. من به زودی به آن روزها باز می‌گردم. شاید همین‌جا و شاید هم جای دیگر، دوباره معنی شب و روز را برمی‌گردانم و دوباره من‌حیث یک زن به هیئت اولیهٔ خودم برخواهم گشت. این‌که از پشت پنجرهٔ خانه‌اش به دختران همسایه زل زده است، شاید من باشم. اما آن‌که سمت کار می‌رفت و با خنده به خانه برمی‌گشت، همین روزها از جا برخواستنی است.

همچنان بخوانید

عید زنان

مردان عید دارند و زنان پاک‌کاری

5 حمل 1402
تناقض زندگی مردم در این روزهای کابل

تناقض زندگی مردم در این روزهای کابل

28 حوت 1401
موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: قصه زندگی زنان
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاه‌ها 1

  1. مسعود says:
    1 سال پیش

    عالی بود خیلی صادقانه و بی آلایش نوشتید کاش نام نویسنده را هم ذکر میکردید

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
مادرم مرا فروخت
هزار و یک شب

مادرم مرا فروخت

10 حمل 1402

وقتی سیزده ساله شدم یک پیرمرد 72 ساله به خواستگاری‌ام آمد. مردم محل می‌گفتند که مرد پولداری است. مادرم چون شیفته‌ی پول و ثروت بود، با آنکه زندگی مان رو به بهبود شده بود، بازهم...

بیشتر بخوانید
تقلای زندگی؛ زنی که کار کرد و آسوده نشد
هزار و یک شب

تقلای زندگی؛ زنی که کار کرد و آسوده نشد

6 حمل 1402

یاسمن ۳۵ ساله است. زن قد کوتاه و لاغر اندام، با چشمان بادامی و رنگ گندمی که از فرط کار و فشار زندگی در دیار غربت دور چشمانش چین و چروک برداشته و قدش خمیده است.

بیشتر بخوانید
قربانی بد دادن؛ احساس می‌کنم سال‌هاست بر من تجاوز می‌شود
گزارش

قربانی بد دادن؛ احساس می‌کنم سال‌هاست بر من تجاوز می‌شود

9 حمل 1402

لیلا همانطور که روی سکو نشسته است و پشم‌ می‌ریسد، به غروب طلایی‌رنگ آفتاب تماشا می‌کند و آه بلندی می‌کشد. نخ پشم را دور سنگ‌ می‌پیچاند و چادرش را پیش‌ می‌کشد.

بیشتر بخوانید
عید زنان
هزار و یک شب

مردان عید دارند و زنان پاک‌کاری

5 حمل 1402

روز اول نوروز است. لباس و شال آبی‌رنگ و خامک‌دوزی را پوشیده‌ برای مبارک‌گویی سال نو راهی خانه‌ی اقوام و دوستانم شده‌ام. از دروازه که خارج می‌شوم، وارد جاده‌ی عمومی می‌شوم. نرم نرم باران می‌بارد. 

بیشتر بخوانید
فاطمه نیوشا - مهاجرت
هزار و یک شب

رویای معلمی و کابوس آوارگی

8 حمل 1402

پس از مدتی امتحان آزاد دادم و در بست معلمی کامیاب شدم. شغل معلمی یکی از آرزوهای دایمی‌ام بود. قبلا هر وقتی که معلم داخل صنف ما می‌آمد و تدریس می‌کرد، با خود می‌گفتم ایکاش روزی برسد...

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00