نویسنده: خدیجه حیدری
بیکاری، سقوط، گرسنگی و تنگدستی برای اینها زمان نیاز است تا راه حل بیابی؛ اما نمیتوانی دلتنگیات را به یک سال بعد، به دو سال بعد موکول کنی، باید همین لحظه دست به کار شوی و خودت را از شر هیولای دلتنگی بِرَهانی و بگویی:«خُب زن، تو را خانهنشین ساختند
امروز دوباره آن دلتنگی وحشتناک، هفتماه قبل را تجربه کردم. هفتماه قبل، زمانی که اشرف غنی با فرارش، تمام زندگی مردم را به قمار زده بود، از شدت استرس و ناتوانی، دلتنگی وحشتناکی به قلبم نشسته بود که با هیچ چیزی قابل درمان نبود. با هر نوع تقلایی، دلتنگی فزونی میگرفت و یک لحظه مرا به حال خودم نمیگذاشت. امروز صبح وقتی دلتنگی به سراغم آمد، خودم را به نوشتن و به ویرایش نوشتههای قبلی تسلی دادم و گفتم:«نمیگذارم این دفعه دچار آن هیولا شوی!» دلتنگی، بیگمان هیولایی کشندهاست. امروز صبح احساس کردم دیوارهای اتاقام به سمت من فشرده شدند و مانند قبر تاریکی مرا در درون خود بلعیدند. امیدم به پنجره بود، دست انداختم به پرده و اندکی نور را به درون اتاق راه دادم. دوباره برگشتم به خودم و گفتم:«قوی باش! شجاع باش! این دوران گذشتنی است».
این دوران گذشتنی است اما با چه قیمتی؟ هفتماه آزگار گذشته و چه چیزی تغییر کردهاست؟ جز اینکه وضعیت کنونی را بپذیریم و به خانهنشینی عادت کنیم؟ خانهنشینی عادت نمیشود. هیچ زنی عاشق خانهنشینی نیست. خانهنشینی جبر و ستمی بیش نیست. چرا صبحها به جای این که از خواب بلند شوم و با خوشحالی سمت دفتر بروم، با ترشرویی و ناامیدی خودم را در لحاف مچاله کنم؟ اصلاً این همه خواب به چه کار زندگی من میآید؟ این همه غصه خوردن، کدامین پل ویران زندگی من را آباد میسازد؟ من چه تقصیری در این اوضاع دارم؟ کجا را کم گذاشتم؟ کمتر درس خواندم؟ کمتر دویدم؟ کمتر حرص خوردم؟ نه! من برای زندگیام سنگ تمام گذاشته بودم. دانشگاه را تا مقطع ماستری در دانشگاه کابل تمام کرده بودم. امتحانات دشواری را سپری کرده بودم. اما کجای کار لنگیدهاست؟ یک روز صبح، اشرف غنی تصمیم گرفت برود و اینطوری به هر چیز زندگی ما خط پایان گذاشت و زندگیهای ما را به صفر تقرب داد. حالا فکر میکنم از صفر هم گذشتهام و شاید به قعر اعداد و ارقام سقوط کردهام و این خانهنشینی را حتی صفر هم بزرگ است که توجیه کند.
در این روزها وقتی بخواهی با یکی درد و دل کنی، قبل از اینکه حرفهایت را بشنود، میگوید:«چرا نرفتی؟» فکر میکنند رفتنِ همه مانند رفتن اشرف غنی است که به هیلوکوپترهای صحن حویلی اشاره نموده و با یاران و خریطههای پول به هر سمتی که دوست داشتند پرواز کنند. در جواب میگویی:«خوب، سعی کردم اما نتوانستم. رفتن هم شرایط دارد. باید خبرنگار باشی و یا کارهای که طالب دنبالت باشد و ثبوت هم داشته باشی». اما مردم که استدلال سرشان نمیشود. تو را به تنبلی و بیکارگی متهم میکنند و میگویند:« ای بابا مردم با بل برق رفت». خلاصه تو دوباره به درونات پناه میبری و یک لایهٔ دیگر هم به دلتنگیهایت افزوده میشود.
اما برای انسان؛ که باید بداند و به یاد داشته باشد که جز خودش ناجی دیگری ندارد. جز خودش و دروناش مأمنِ امنِ دیگری ندارد. باید خودش، خودش را جمع کند. به دلتنگیهای خود گوش سپارد و راهی برای معضل خود پیدا کند. بیکاری، سقوط، گرسنگی، تنگدستی… برای اینها زمان نیاز است تا راه حل بیابی؛ اما نمیتوانی دلتنگیات را به یک سال بعد، به دو سال بعد موکول کنی، باید همین لحظه دست به کار شوی و خودت را از شر هیولای دلتنگی بِرَهانی و بگویی:«خُب زن، تو را خانهنشین ساختند. کارت را از تو گرفتند. دفترت را گرفتند. بقیه فرصتهای دیگر را گرفتند. یارانات هر کدام به سمتی رفتند… اما زندگی هنوز جریان دارد. راهی برای خودت بساز، مأمنی بساز که در آن دلتنگی راه نداشته باشد. تو خودت را برای یک سال بعد، برای کار جدیدت، برای وطن جدیدت نیاز داری… پس دلتنگی را کنار بگذار و با درونات که تو را سمت پوسیدگی میبرد بجنگ!»
به قول سارتر، این زمان آنقدر پهن است و وسعت دارد که با هر چیزی پُر کنی، یک قسمتاش خالی میماند. این روزها و شبهای من هم به قول سارتر آنقدر وسعت دارد که با هر چیزی که پر میکنم یک قسمت آن حتماً خالی میماند. خانهنشینی را با تماشای سریال، فیلم، آشپزی، ظرف شویی، رُفتن خانه، کالاشویی، اتو کشیدن، تمیزکاری گوشههای خانه، نوشتن روزمرگی، خواندن کتاب، نشستن پای صحبت دیگران… با هر چیز دیگر هم که پر میکنم باز هم یک قسمتِ از روز یا شب هیولای دلتنگی به سراغم میآید و خبر میدهد: «زن تو بازندهای!» نه! من بازنده نیستم. من هیچگاهی ناکامی را آن هم از جانب دیگران به من و امثال من تحمیل شده باشد، نمیپذیرم. من با آن هیولا میجنگم. تا زمانی به این جنگ ادامه میدهم که یک روزی به سمت کار جدیدم روانه شوم و با لبخند، روز را به آخر برسانم و عصرها با شوق، سمت خانهام بشتابم. من به زمانی خودم را خواهم رساند که در آن؛ روز معنای خود و شب معنای خویش را داشته باشد. زمانی که برای یک زن، شب و روز فقط خانه نباشد. روزها دفتر، خیابان، کافه، دوست، همکار، همدلی، زیبایی و زندگی باشد و همینطور شب هم نویدی از آرامش و قشنگی داشته باشد که از عصر روزها آغاز میشد. عصرها آمدن شب را استقبال میکردم و با شوقِ بیان نشدنی سمت خانه میشتافتم و به گوشه گوشهٔ خانهام عشق میورزیدم. من به زودی به آن روزها باز میگردم. شاید همینجا و شاید هم جای دیگر، دوباره معنی شب و روز را برمیگردانم و دوباره منحیث یک زن به هیئت اولیهٔ خودم برخواهم گشت. اینکه از پشت پنجرهٔ خانهاش به دختران همسایه زل زده است، شاید من باشم. اما آنکه سمت کار میرفت و با خنده به خانه برمیگشت، همین روزها از جا برخواستنی است.
دیدگاهها 1
عالی بود خیلی صادقانه و بی آلایش نوشتید کاش نام نویسنده را هم ذکر میکردید