نویسنده: مینه محمدی
اکنون من با یک اتاق تاریک، یک عالم دلهره، یک وجود مضطرب، یک قاب صورتیکه دو رودخانهٔ آب در آن جاریاست، با یک مغزیکه هر لحظه سلولهای عمرش به دیار نابودی میرود و یک دلیکه ماتمسرا گشتهاست، با دنیای ویران شدهای، آرزوهایم در گوشهای، زانوی غم بغل کردهام.
من جنازۀ درس، تحصیل و وظیفهام را به سوگ نشستهام؛ چون پای رفتن مرا بهسوی آن فلج کردهاند. بهیاد دارم روزگاری را که دختر کوچکی بیش نبودم و آن زمان شلاق فقر دنیای کودکانهام را به دور از آسایش کرده بود و هر از گاهی سبب زجرم میشد. میدیدم که چهگونه پدر و مادرم سیر بودن را بهانه کرده و آنرا به خورد من میدادند تا جشن رودههایم باعث ضعف قدمهایم بهطرف مکتب نشود. اینگونه دوازده سال را با هرچه مشقت بود، گام برداشتم و اما از کدامین دردهای چهارساله دانشگاه بگویم. آن دوره نهتنها درد فقر را کلوله کردم با خود، بلکه نگاههای تمسخرآمیز خیلیها را بهخاطر لباسهای کهنهام، شریک دردهایم ساختم. دیگر فهمیدم… سیر بودن پدر و مادرم بهانهاست تا گرسنه نمانم، دانستم چهگونه جبران کنم فداکاریشانرا. با این انگیزهٔ بزرگ، قدمهایم را بهسوی ترقیخواهی و پیشرفت تحصیلی سرعت بخشیدم. چنان آموختم و تلاش کردم که شدم زبانزد همه بهخاطر کیاست و لیاقت، چنان تشنهٔ دانستن شدم که عطش کسب کردنام با کسب سند لیسانس فروکش نکرد، حس ماستر شدن همهٔ وجودم را سرشار از ذوق کرده بود و هرلحظه در آئینهٔ رؤیاهایم، شادی این حس را در وجود خود میدیدم. به خودم قول دادم که خواستن توانستن است و من این رؤیا را به آغوش حقیقت خواهم سُپرد. کمتر خوابیدم و با نهایت تلاش، مُهر رسیدن به این رؤیایم را زدم. ماستر شدم نه تنها برای خودم و آرامی فامیلام؛ بلکه تا وسیلهای خیر شوم برای همنوعان خود. یقین کردهبودم تا رسیدن به اهدافام ایام محدودی ماندهاست که ناگهان انفجار جهالت، رنگینکمان زندگی ما را در پس پردههای خشونت پنهان کرد و چنان پهنای زندگی را تنگ و تاریک ساخت که دیگر درس برای جنس من، گناه کبیره گشت. از دید یک مشت انسانهای نااهل که اگر آنرا فرا بگیرم در آخرت مورد مواخذهٔ خدا قرار گرفته و آتش سوزان دوزخ، بلعیدن جسم خطاکار مرا جشن خواهد گرفت.
در کجا خداوند گفته است: درس و تحصیل حرام زن است که با همه تلاش، من آنرا پیدا نکردم؟ اما شما این قول را چهگونه تفهیم میکنید که طلب علم برای هر مرد و زن مسلمان فرض است؟ اگر وظیفه بروم، دیگر نیازی به محاسبهٔ خدا نیست. اینجا خود زندگی را برایم دوزخ میسازند و قاضی ناعادلشان سنگسار کردنام را سبب رضایت خدا و تعیین عدالت میداند؛ درحالیکه اسلام کار کردن را عبادت میداند. چرا مانع عبادتام میشوی؟ چرا با زنجیرهای ظلم و بیعدالتی پا و دستم را زولانه میکنی؟ مگر روح خدا در جسم من چون تو دمیده نشدهاست؟ خدا از تو میرنجد. هربار که مرا مورد خشونت قرار میدهی، لحظهای که صدای گریه کودکانام از فرط گرسنگی بهخاطر مانع شدن تو از وظیفهام بلند میشود، زمانیکه فریادهای بیصدایم از ترس ظلمیکه لایقام دیدهای در گلویم بغض میشود و وقتیکه تصویر زندگی گذشتهام در مقابل دیدههای اشکبارم به نمایش در میآیند و من جُز سوگواری راهی را بلد نباشم… بدان عرش خدا برای این همهٔ مظلومیت من به لرزه میافتد. وقتی خدا با همهٔ مهربانیاش از من سوال کند که از عقل، سلامتی و ارادهام برای دیگر خلق شدههایش چه کردهام، من از تو شکایت میکنم چون مانعام شدی تا کار کنم و دست افتادهای را بگیرم. یقین کن تو در دنیای عدالت از این همه بیعدالتی مورد بازپُرسی سخت خدا قرار خواهی گرفت. آنجا تفکرت گردان میکند بر دور خودت، دیگر آتش دوزخ دستان ظالمانه و وجود پُر از شرارت را در قعر بیرحمی خود میسوزاند نه جسم مظلوم مرا که زیر تازیانههای نافهمیات، اسیر چهاردیواری حصارت کردهبودی تا منزوی باشم. در حصار درد و شکنجهٔ تو و اجازهٔ شکستن قفس ساخته شدهٔ تو را نداشته باشم، چون زنام و محکوم به زندانی بودن، بیا خودت را از قهر خدا نجات بده. هنوز زمان برای رهایی از شیطان صفتی هست. اجازه بده دنیایم منحصر به یک اتاق تاریک نباشد، شادی و نشاط جای یک عالم دلهره را برای من بگیرد، وجودم پُر از انرژی باشد. برای زندگی کردن کنار تو نه مضطرب و افسرده، صورتام مهتابی باشد که شبهایت را رؤیایی بسازد، نه مکان دو رودخانهٔ آب، سلولهای مغزم خلاقیت خلق کند به جای نابودی و دلم جشن شادی بگیرد از کار کردن کنار تو تا رسیدن به دنیای آرزوهای ما و ریشهٔ درس و تحصیل را بکاریم در زمین زندگی هر انسان دیگر و پر پرواز دهیم برایشان تا بهسوی دنیای امیدهایشان بلند شوند. اینگونه انسان بودنمان را تقدیر کنیم و خدا را نرنجانیم به خاطر خلقت ما.