رحیمه خاوری
در اوایل ۲۰۲۱ از اینکه دورهٔ لیسانس را به پایان میرساندم موجی از امیدواری و خوشبینی در زندگی من پدیدار بود. بعد از تحمل مشقت و رنج بسیار بالاخره در حوالی روزهای پایانی فبروری، تحقیق دورهٔ لیسانس خود را تحتِ عنوان بررسی کار کردهای حقوق بشری سیماسمر با أخذ نمرهٔ ۹۹ دفاع نمودم و نقطهٔ ختم بر پایان این دفتر گذاشتم.
علاقه داشتم که در مطابقت با رشتهٔ تحصیلی خود شغل مناسب دست و پا نمایم، زیرا کارِ خلاف رشته، اغلب با حقارت و شکست همراه است. در کنار رفتن به دروس دانشگاه؛ مدت ششماه در آموزشگاه وکالت مدافع نیز اشتراک میکردم، این عزمم را به شغل وکالت جزم داشت اما جبر زمان! رسیدن به این آرمان را از دستم ربود.
من با گذشت هر روز بیشتر در تجسس وظیفه وقت میگذراندم. تا اینکه در اوایل ماه مارچ طی رقابت آزاد بهحیث مسئول مجتمع جامعهٔ مدنی افغانستان در پروژهٔ CS در ولایت دایکندی همراه شش نهاد محلی با رویکرد تقویت نهادهای مدنی و پاسخگویی مبتنی بر جندر آغاز به کار نمودم، این یکی از اتفاقات نیک در این سال برایم بود، زیرا اغلب پلانهای کاری ما در جهت مشارکت بیشتر زنان در امورات اجتماعی و سیاسی متمرکز بودند.
در کنار این؛ در هشتم می، رسیدن قدوم آرتین در کانون خانوادهٔ ما شیرینترین اتفاق ممکن زندگیام بود. صبحهای ما با لبخند آرتین شادابتر و با طرواتتر میشد.
روزهای داغ تابستان نیلی با جذابیت به غروب مینشستند اما گسترش روز افزون دامنهٔ ناامنی مایهٔ نگرانیام نسبت به روزها و ماههای آینده بود. میترسیدم، مبادا شهر کوچک نیلی دستخوش تحولات امنیتی شود، مبادا شهرم خالی از پرستوها و مرغکهای خوشسیما و خوشصدا شود، مبادا کلاغهای وحش بر فراز نیلی به پرواز درآیند، مبادا قلب پر تپش چوگانی بر سیمای غبارآلود نیلی بشکند و قامتش خم شود. مبادا سیمای چشم نواز و دلنشین گلبادام بر قامتش، غم بیپایان چیره شود، مبادا…
اما در ماه آگوست کمکم باید باور میکردم به آنچه که حتی در خیالم نمیگنجید. با گذشت هر روز نیلی غبارآلود میشد، دم و دستگاهی که تا چند روز پیش در آبادی این شهر از هم سبقت میگرفتند دیگر از کار افتاده بودند؛ در چشمهای مردم ناامیدی موج میزد. انگار توفانِ سیه از راه نمایان بود. چهرهها خاکآلود، خورشید کمنور، گلها پژمرده و برگها زرد بودند. هر که به راهی برای نجات از چنگال توحش چشم دوخته بود. کلافه بودم نمیدانستم چه کنم، نجات جان کودکم بزرگترین دغدغهٔ آن روزهایم بود. مجبور شدم کار و دفتر را به حالِ خودش رها و به گوشهای پناه جویم، صبحِ شنبه دقیقاً یادم نیست کدام تاریخ بود فکر کنم ۱۵آگوست بود که خبر رسید نیلی نیز تحویل داده شد. چه صبحِ نحسی!! چه پایان تلخی و چه آیندهٔ تاریکی!
با گلویی پر از بغض، با چشمی پر از اشک و با قلبی شکسته به تماشای دفنِ آرمانها و آرزوهای خود و سایر دختران وطنم نشستم. با دست خود تمام مدارک و اسناد کاری خودم را آتش زدم. زندگی در سایهٔ گروه خونآشام طالبان، که منش و افعالشان با هیچ مکتب و آیینی همخوانی ندارند ناممکن بود، مجبور شدم برای ادامهٔ زندگی راه غربت را در پیش گیرم و اکنون همچون تک پرندهٔ صحرا در گوشهای از دنیا آواره گشتهام. از حالا یعنی در آغاز روزهای ۱۴۰۱ در انتظار طلوع آفتاب چشم به پنجره دوختم تا شاید فردای روشن را به تماشا گیرم!