از حس معلم بودن و آموزش دادن میپرسم، در صدایش تغییر میآورد و بعضی را که در گلویش گره خورده است خالی میکند، ولی حرف زدن در مورد اینکه چگونه آیندهٔ شاگردانش رو به تاریکی میرود او را به گریه وا میدارد.
ریحانه زنی است که قبل از سقوط افغانستان در کنار معلم بودن، رشتهٔ ورزشی کاراته را به دختران میآموخت و صاحب یک کارگاه تولیدی لباس نیز بودهاست، او 30 سال عمر دارد و مادر دو فرزند است. مثل خیلی از زنهای دیگر افغانستان در این بیست سال گذشته زحمت کشید تا برای خودش زندگی بهتری را دست و پا کند. او هرگز فکر نمیکرد که زحمتهایش، روزی برایش خاطرهای همراه با حسرت شود. در روز سقوط کابل او در صنف، مصروف درس دادن بوده که صدای مدیر مکتب همهٔ معلمان را وادار میکند تا در دهلیز جمع شوند و با شنیدن اینکه طالبان کابل را گرفته، همه وحشت زده میشوند.
اندوه را در صدایش حس میکنم، اندوه تمام زنانی که چیزی از زندگی بهجز بدبختی به ارث نبردهاند. آه عمیقی میکشد، و ادامه میدهد. “روزی که کابل سقوط کرد من در صنف بودم و داشتم به شاگردانم درس میدادم که صدای مدیر در دهلیز پیچید که میگفت خونتان به گردن خودتان، طالبان کابل را گرفته، از مکتب بیرون شوید.” ریحانه با شاگردانش خداحافظی و تا دروازه همراهی میکند، به کودکستانی که دختر و پسرش آنجاست زنگ میزند و به مسئول کودکستان میگوید تا رسیدن شوهرش آنها را اجازهٔ بیرون شدن ندهند. خودش با یکی از همکارانش میرود تا از بانک پول بگیرد، سایهٔ وحشت تمام شهر را فرا گرفته و جادهها پر از آدمهای وحشتزده است، نگرانی ریحانه ده برابر میشود و آنوقت فکر این که واقعاً دارد همه چیزش را از دست میدهد به ذهنش خطور میکند.
” تمام بدنم میلرزید و پاهایم توان راه رفتن نداشت، با اینکه ترافیک سنگینی بود، مجبور شدم در موتر بالا شوم تا به بانک برسم، در قسمتهایی از حوزه ۱۳ رسیده بودیم که موترهای اردو و امنیت ملی با سرعت بالا به طرف پل سوخته میرفتند، ناگهان بالایشان فیر شد و صدای وحشتناک گلوله همه را به”بسم الله” گفتن وادار کرد و راننده همه را به آرامش دعوت میکرد. هر لحظه چشمم سیاهی میرفت و فکر میکردم دنیا به آخر رسیده، به دختر و پسرم فکر میکردم که چگونه بتواند در این وطنی که دارد غرق میشود زندگی کند. وقتی به بانک رسیدم با درهای بسته روبهرو شدم و با عجله به طرف خانه رفتم. روزها همینطور میگذشت و اخبار همهجا پر بود از فرار اشرف غنی و از بین رفتن تشکیلات دولتی.”
ریحانه عضو داوری فدراسیون ملی کاراته نیز بودهاست و از اینکه تمام عکسهایشان از صفحهٔ فدراسیون کاراته بعد از به قدرت رسیدن طالبان حذف شده میگوید” یک روز داشتم فیسبوکم را چک میکردم به اعلامیهای از فدراسیون کاراته برخوردم که همکاران مرد ما را برای اشتراک در جلسه خواسته و نامی از خانمها نبرده بودند. تمام عکس خانمهای ورزشکار از صفحهٔ فدراسیون حذف شده، مطمئن شدم که دوران حذف خانمها دوباره شروع شده و امیدی برای آینده در دلم نماند، برای مقابله با سیاهی که داشت همه جا را میگرفت، گروهی از زنان بر آن شدیم که برای ماندن باید بجنگیم. روز جمعه، تاریخ 12 سنبله در چهارراهی فوارهٔ آب جمع شدیم و با شعار”حذف زنان، حذف انساناست” صدا بلند کردیم و طالبان دست به خشونت زدند و تمام حرفهایی که در گفتوگوهای قطر در مورد تغییر کردن مفکورهشان نسبت به ۲۰ سال پیش گفته بودند غلط ثابت شد. من به عنوان یک زن افغانستانی بعد از بیست سال، جای شلاقی که مادرم در دوران اول تسلط طالبان در کابل خورده بود را این بار به پشت خود حس کردم، طالبان برای خفه کردن صدای اعتراض، ما را شلاق زدند و به روی ما با سلاح نشانه رفتند. بعد از آن تظاهراتهای زیادی را بهراه انداختیم که هنوز ادامه دارد.”
او از شب و روزهایی یاد میکند که طالبان زنان معترض را شناسایی میکرد و با خودشان میبرد، برای خاموش کردن؛ آنها را شکنجه میکرد. ریحانه بعد از این که دستگیری و شکنجهٔ زنان معترض بیشتر میشود، به خانهٔ پدرش پناه میبرد و بعد از گذشت چند هفته مجبور میشود برای نجات جانش و آیندهٔ فرزندانش راه مهاجرت را پیش بگیرد. «کابل را با تمام خاطرات و دلبستگیهایش رها کرده و به یکی از کشورهای همسایه آواره میشود».
ریحانه حتی از طرف پدر شوهرش هم احساس خطر میکند، پدر شوهرش حالا با طالبان همکاری میکند و به ریحانه اجازهٔ بیرون شدن از افغانستان را نداده و گفته بود که اجازه نمیدهد؛ نواسهها و پسرش را به قیمت آیندهای نامعلوم از آنها دور کند.” شوهرم را مجبور کردم بدون اینکه به پدرش بگوید، از افغانستان قاچاقی خارج شدیم. وقتی پدر شوهرم خبردار شد، مرا چندین بار تهدید کرد و برای پیدا کردن ما کوشش میکند.”
ریحانه نام مستعاری است که او برای مخفی ماندن هویتش انتخاب کردهاست، او داشت از مشکلاتی که در زمان خارج شدن از مرز افغانستان به گونهٔ قاچاقی بر او گذشتهاست حرف میزند، صدای دخترش را میشنوم که میگوید “مادر کاش باز کابل بریم، مه بری دوستایم دق شدم.”
از او خواهش میکنم گوشی را به دخترش بدهد، سلام میکنم، او نیز پاسخ میدهد، نامش را میپرسم؟ بدون اینکه نامش را بگوید. از من پرسید” کاکا تو ده کابل هستی؟ گفتم: بلی. باز گفت: خدا کنه طالبا گم شوه، ما کابل بیایم با دوستایم ده کوچه ساتتیری کنیم. اینجه ماره ده کوچه، تمام دخترا فراری میگه و با ما ساتتیری نمیکنن.” مادرش او را متوجه میکند که نامش را نگفتهاست، دخترک گفت: “نامم آرزو است کاکا جان.” من فقط به آرزوهایی که آرزو در ذهنش دارد فکر میکنم، به دخترانی که نمیتوانند مکتب بروند، به چیزیهایی که آرزو و خیلی از همنوعانش شاید حسرت آن را برای سالهای زیادی با خودشان حمل کنند؛ مثل بودن در کابل و بازی کردن در کوچههای خاکی با دوستانش.
وقتی از ریحانه میپرسم در مورد آیندهٔ خودت و بچههایت چه فکر میکنی؟ میگوید: “بههیچ چیزی جز نان و سقفی برای زندگی فکر نمیکنم، یعنی فکر کنم، مگر ما آیندهای هم داریم؟! این چند ماه از پسانداز کمی که در این چند سال جمع کرده نمیتوانم بودیم، استفاده کردیم و زندگی سختیهای بسیاری را پیش روی ما خواهد گذاشت.”
او قبل از خدا حافظی با گریه گفت”ما ادمهای افغانستانی شاید برای این به دنیا امدیم که قصهی خوشبختی را در کتاب بخوانیم و اندازه آرزوهای ما از زانو های ما بلندتر نباشد، در افغانستان کافیست زن باشی. این خودش همه چیز را برای بدبختی کشیدن محیا میکند.”