نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

ورق را پاره کرد و گفت؛ غلام بیگانه‌ها را کمک نمی‌دهیم

  • نیمرخ
  • 13 حمل 1401

مصطفی بهین

روز دوم نوروز بود و با قدم‌های شمرده، تپه‌های شهرک امید سبز را پایین می‌آمدم، باد ملایم بهاری صورتم را نوازش می‌داد. همین‌طور که پایین می‌آمدم،اآمیتب چشمم به قبرستانی که در یک تپهٔ کوچک‌تر در دامنهٔ‌ تپهٔ جنبش روشنایی قرار دارد افتاد، خانمی با سه تا کودک روی قبری نشسته بود و فکر می‌کنم داشت قرآن می‌خواند.

نزدیک آن‌ها رسیدم و یک دختر حدود ده ساله خرما تعارف کرد و من هم تشکری کردم. دختر لبخندی زد، چشمانش خیس بود و چیزی زیر لب می‌خواند؛ شاید سوره‌ای از قرآن برای شادی روح کسی که در قبر است، به قبر که نزدیک‌تر شدم، کوشش کردم سنگ‌نوشتهٔ قبر را بخوانم تا بفهمم چه کسی در آن خوابیده‌است. با خط نستعلق و رنگ سبز نوشته شده بود ” ما جان به فنا دادیم تا زنده شما باشید”. پایین‌تر از آن با رنگ سرخ “شهید تورن رحمت الله رضایی” حک شده بود.

حدس زدم که در قبر، شوهر خانمی که رویش نشسته‌است باشد، کمی دورتر ایستادم و کوشش کردم با یکی از بچه‌ها حرف بزنم. پسر بچه‌ای که از همه کوچک‌تر بود را صدا زدم؛ نامت چیست؟ گفت”مهران”.

خانم از روی قبر بلند شد و گفت” برار مانده نباشید، سال نو مبارک” بدون این‌که منتظر جواب باشد ادامه داد” خدا کنه امسال، سال بهتری باشد و کم کم آرامش به خانهٔ مردم بیاید. ما که خانه خراب شدیم، من ماندم و سه تا یتیم.” گفتم؛ سال نو شما هم مبارک. آره، خدا کند که سر سفرهٔ مردم کمی نان پیدا شود و کمی هم لبخند. پرسیدم برای تفریح آمدید؟ لبخند تلخی زد و گفت: تفریح ما هفت سال پیش در روز نوروز به غم بدل شد، از آن به بعد یک روز هم  فکر این‌که تفریح برویم در ذهنم نیامده، تقریباً هفت سال پیش بود که شوهرم در ولایت غزنی در انفجار کشته شد، به طرف پسرش اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد. مهران هنوز متولد نشده بود، هفت ماهه حامله بودم که در شب دوم سال نو جنازهٔ شوهرم را از غزنی آوردند. مه هیچ خبر نشده بودم که بی‌سرپرست شدیم و خانه خراب، لالایم آمد گفت مسجد برویم. گفتم چه گپ است، گفت دعا است، شک کردم ولی آماده شده رفتیم. وقتی به دروازهٔ مسجد رسیدم تمام فامیل را دیدم باز هم چیزی به دلم نیامد. تازه وسط حویلی مسجد رسیده بودم که خسورمادرم جیغ زده دوید طرفم، گفت خانه خراب شدم، رحمت‌ام ره توته توته کردن.”

مطمئن شدم کسی که در قبر است شوهرش است، شاید سال‌ها بود که چیزی در مورد شوهرش به کسی نگفته بود و تمام این سال‌ها را به جنگیدن شوهرش در برابر کسانی که امروز بالای مردم حکومت می‌کنند و با حماقت تمام مکتب‌ها را به روی دختران بسته است، افتخار می‌کرد. اشک‌هایش را پاک کرد و از دختر بزرگ‌ترش بوتل آب را خواست، وقتی به دخترش نگاه کردم، چشمانش سرخ شده بود و حسرت یک خوشحالی که بتواند کمی لبخند بر لبانش بیاورد در چشمانش موج می‌زد. چیزی نمی‌توانستم بگویم، منتظر بودم یکی از آن‌ها حرف بزند. خانم خودش دوباره شروع کرد.” وقتی خسورمادرم “مادرم شوهر” آن حرف را زد دیگر نفهمیدم چه اتفاق افتاد، وقتی بیدار شدم در شفاخانه بودم و خواهرم را دیدم که داشت با موبایل حرف می‌زد. دوباره یادم آمد که چه شده، هرچه جیغ می‌زدم فکر می‌کردم که گلویم تنگ شده و آوازم بیرون نمی‌شد. وقتی داکتر آمد با خواهرم گفت باید عملیات شود، امکان دارد طفل آسیب ببیند. سه ساعت بعد، عملیات شدم و مهران به دنیا آمد. شوهرم همیشه آرزوی داشتن پسر را داشت. او آروزیش را با خودش خاک کرد و ما دلخوشی و آینده را با او دفن کردیم.”

من اما؛ به تورن رحمت الله رضایی فکر می‌کردم، به این‌که برای پسرش که داشت متولد می‌شد چه اسم دوست داشت انتخاب کند، آیا وقتی که صدای بمب داشت پرده‌های گوشش را می‌درید و ترکش‌های انفجار بدنش را متلاشی می‌کرد، جز تاریکی مرگ چیزی به ذهنش خطور کرده‌است؟!  

کم کم حرکت کردیم و از راه باریکی که به سرک عمومی وصل شده بود پایین می‌آمدیم. از دختر بزرگ‌تر پرسیدم نامش چه است، گفت “بیگم”. او ۱۹ ساله‌است و صنف یازده مکتب می‌شد اگر طالب‌ها برای رسیدن به اهداف سیاسی با ذهن تاریک‌شان دستور بسته کردن مکتب‌های دخترانه را صادر نمی‌کرد. او دختری است با چشمان بادامی و موهای سیاه. تیز حرف می‌زد و هنوز گلویش بغض داشت، انگار که لقمه‌ای در گلویش گیر کرده باشد و هرچه کوشش می‌کرد قورتش بدهد، موفق نمی‌شد. سرفه کرد و با صدای پر از ناامیدی گفت.” وقتی پدرم شهید شد مه ۱۲ ساله بودم و صنف  پنج می‌شدم، از مردن فقط نبودن را حدس می‌زدم. هیچ‌وقت به این فکر نکرده بودم که نبودن کسی مثل پدر، می‌تواند تمام غم‌های دنیا را بر سر آدم بیاورد. وقتی پدرم را دفن کردند من به چیزهایی که دوست داشتم، داشته باشم فکر می‌کردم. به لباس مکتب، به دستکول دخترانه و به این‌که دیگرم پدرم نیست، چه کسی برایم آن‌ها را خواهد خرید. ولی کم‌کم وقتی مادرم را می‌دیدم که برای خرج نان و مکتب ما چگونه تا نصف شب قالین می‌بافید، تازه می‌فهمیدم نبود پدر چه است و قرار نیست که ما هیچ وقتی به خوشحالی و آرامش ‌برسیم.”

مادرش وسط حرفش می‌پرد، شاید می‌خواهد دخترش روزهای تلخ گذشته را کمتر به یاد بیاورد تا توان ایستادن در برابر مشکلات را داشته باشد. حتماً به شرایط سخت این روزهای افغانستان فکر کرده و این‌که قرار است دخترش برای ادامه دادن و گرفتن ساده‌ترین حق‌اش چه سختی‌هایی را بکشد. ولی؛ بیگم مثل خیلی از دختران که هر روز در بند کشیده می‌شوند داشت اذیت می‌شد و این در صدایش وقتی دربارهٔ مکتب حرف می‌زد نمایان بود. چادرش را زیر گلویش گره زد و گفت” وحشتناک بود، وقتی ما را از دروازهٔ مکتب اجازه ندادند. صبح زود با شور وصف ناشدنی بلند شدم و به مکتب رفتم، دیدم که همهٔ دخترها در بیرون بودند، اول فکر کردم کدام اتفاق در داخل افتاده. وقتی رسیدم خیلی از هم صنفی‌هایم گریه می‌کردند. پرسیدم چه شده؟ گفت دخترها دیگر اجازهٔ درس خواندن ندارد. هیچ چیزی در ذهنم نمی‌آمد و یک‌بار به فکر پدرم و تمام آن‌هایی که کشته شده‌های جنگ بودند افتادم؛ آخر برای چه؟! ولی حتماً پدرم به امید یک چیزی می‌جنگیده یا اصلاً پدرم و خیلی‌های دیگر که در برابر این وحشی‌ها می‌جنگید کشته نمی‌شدند، حال و روز ما این نبود. کاش پدرم می‌فهمید که خونش پامال می‌شود و حتی آیندهٔ دخترش را به بازی می‌گیرند.”

من هیچ چیزی نداشتم که به ‌آن‌ها بگویم جز همراهی کردن با یک آه سرد، که این روزها همه از آن برای دلداری هم‌دیگر استفاده می‌کند. خانم دوباره با این‌که برای پیدا کردن یک لقمه نان چقدر زجر می‌کشد شروع کرد به حرف زدن” قبلاً کمی پول از دولت می‌داد و خودم هم قالین بافی می‌کردم، کرایهٔ خانه و یک بخور و نمیر پیدا می‌شد. حتی وقتی کمک می‌آید هم به‌خاطر این‌که شوهرم نظامی بوده به ما نمی‌دهند. یک ماه پیش کسانی که سرپرست نداشتند را لیست می‌کردند، وقتی می‌خواستم نامم را بنویسم، یک طالب پرسید که شوهرت را چه شده؟ گفتم در جنگ کشته شده، باز پرسید نظامی بود؟ گفتم آره. ورق را پاره کرد و گفت: غلام بیگانه‌ها را کمک نمی‌دهیم، هرقدر عذر کردم قبول نکرد و به‌زور بیرونم کردند. حالا نمی‌دانم چه خواهد شد. شوهرم که برای آرمان‌های خودش کشته شد و من ماندم و این سه یتیم که ممکن است روزی از گرسنگی بمیریم.”

همچنان بخوانید

فرخنده ملک‌زاده

زجرکشی فرخنده؛ خشونت بی‌پایان علیه زن و جامعه‌ی تماشاگر

28 حوت 1401
تجاوز جنسی طالبان

پرونده تجاوز جنسی طالبان؛ جنگجویانی که با خیال راحت تجاوز می‌کنند

24 حوت 1401

وقتی به پایین تپه‌ها رسیدیم؛ شانه‌هایم سنگین شده بود و حسرت بی‌شماری در دلم موج می‌زد. وقتی با مهران خداحافظی کردم، دستم را بین هر دو دستش محکم گرفت و با لحن خاص بچه‌گانه که با شرم همراه بود گفت” کاکا جان یک دانه گودی‌پران برایم می‌خری.؟”

نمی‌دانم مهران چه‌قدر آرزو را در دلش دفن کرده‌است و نتوانسته به کسی دربارهٔ آن‌ها قصه کند، به بیگم و رخشانه، دو تا خواهر مهران فکر می‌کنم که حالا هیچ آرزویی جز باز شدن دروازه‌های مکتب‌شان ندارند.

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: خشونت علیه زنگروه تروریستی طالبان
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
مادرم مرا فروخت
هزار و یک شب

مادرم مرا فروخت

10 حمل 1402

وقتی سیزده ساله شدم یک پیرمرد 72 ساله به خواستگاری‌ام آمد. مردم محل می‌گفتند که مرد پولداری است. مادرم چون شیفته‌ی پول و ثروت بود، با آنکه زندگی مان رو به بهبود شده بود، بازهم...

بیشتر بخوانید
تقلای زندگی؛ زنی که کار کرد و آسوده نشد
هزار و یک شب

تقلای زندگی؛ زنی که کار کرد و آسوده نشد

6 حمل 1402

یاسمن ۳۵ ساله است. زن قد کوتاه و لاغر اندام، با چشمان بادامی و رنگ گندمی که از فرط کار و فشار زندگی در دیار غربت دور چشمانش چین و چروک برداشته و قدش خمیده است.

بیشتر بخوانید
قربانی بد دادن؛ احساس می‌کنم سال‌هاست بر من تجاوز می‌شود
گزارش

قربانی بد دادن؛ احساس می‌کنم سال‌هاست بر من تجاوز می‌شود

9 حمل 1402

لیلا همانطور که روی سکو نشسته است و پشم‌ می‌ریسد، به غروب طلایی‌رنگ آفتاب تماشا می‌کند و آه بلندی می‌کشد. نخ پشم را دور سنگ‌ می‌پیچاند و چادرش را پیش‌ می‌کشد.

بیشتر بخوانید
عید زنان
هزار و یک شب

مردان عید دارند و زنان پاک‌کاری

5 حمل 1402

روز اول نوروز است. لباس و شال آبی‌رنگ و خامک‌دوزی را پوشیده‌ برای مبارک‌گویی سال نو راهی خانه‌ی اقوام و دوستانم شده‌ام. از دروازه که خارج می‌شوم، وارد جاده‌ی عمومی می‌شوم. نرم نرم باران می‌بارد. 

بیشتر بخوانید
فاطمه نیوشا - مهاجرت
هزار و یک شب

رویای معلمی و کابوس آوارگی

8 حمل 1402

پس از مدتی امتحان آزاد دادم و در بست معلمی کامیاب شدم. شغل معلمی یکی از آرزوهای دایمی‌ام بود. قبلا هر وقتی که معلم داخل صنف ما می‌آمد و تدریس می‌کرد، با خود می‌گفتم ایکاش روزی برسد...

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00