نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

از سقوط به سیاهی تا صعود به دانشگاه آسیایی زنان؛ روایت دختری از دیار بودا

  • نیمرخ
  • 14 حمل 1401

مستوره پاکبین علی‌زاده  
تجربه زیستن در جامعهٔ مردسالار و زن‌ستیز، برایم مثل عقده شده بود که باید برای خودم کسی شوم، فرق نمی‌کند مردم چه می‌گویند! آیا خانواده‌ام اهدافم را می‌پذیرند یا خیر؟ ولی من فقط باخود گفت‌وگو می‌کنم. گاهی برای خود مشوق می‌شوم و گاهی مشاور، هرازگاهی برای خودم می‌خندیدم یا می‌گریستم؛ اما زندگی کردن بدون هدف را نمی‌پذیرفتم. من از نسلی هستم که مادران ما کودکی وجوانی‌شان را با محرومیت و خشونت‌ها سپری کردند وحتی نظاره‌گر آن منظرهٔ نفرت‌انگیز بودیم. خوشا به‌حال من؛ مادری دارم که نمی‌خواهد من مثل خودش و هم نسلانش محروم  و بیچاره باشم. وقتی متعلم بودم، دقیق یادم است صنف نُه مکتب بودم و مادرم داشت خبرهای ساعت ششِ تلویزیون طلوع را تماشا  می‌کرد و دختر خانمی که گویندهٔ خبر بود؛ مادرم را بیش‌تر تشویق می‌کرد که خبرهایش را از دل وجان بشنود و ببیند و هر باری که خبرهای ساعت شش تمام می‌شد مادرم می‌گفت: یک روزی تو را هم مثل آن خبرنگار، در پایه‌های تلویزیون ببینم و از آن لحظه خبرنگاری و کار کردن با رسانه برایم یک هدف شد؛ اما وقتی کانکور را  در سال ۲۰۱۶ سپری کردم متأسفانه به رشتهٔ جامعه‌شناسی کامیاب شدم که اصلاً دوستش نداشتم، به همین دلیل در جریان تحصیل مثل دیگر دانش‌جویان نه چپتر حفظ کردم و نه دانش‌جوی همیشه حاضر به صنف بودم. از شروع سال ۲۰۱۷ فرصتی یافتم که با یک رادیوی محلی به‌نام رادیو بامیان کار کنم و علاقه‌ای که به کار رسانه‌ای داشتم، ظرفیت کار در رسانه را زودتر آموختم و با رسانه‌ها و اُرگان‌های مختلف مثل، رادیو بامیان (مدیر بخش خانم‌ها، پرودیسر، گرداننده وخبرنگار)، سیاره مدیا( گزارشگر واقعیات صلح)، سلام وطن‌دار(سلام افغانستان)(گزارشگرِ گزارشات مرتبط به فعالیت‌های زنان از بعدهای مختلف)، انستیتیوت مطالعات جنگ و صلح (سرور و روایت‌نویس خاطرات مردم از دوران جنگ)، سازمان غذای جهان (اسکوپر) و بی‌بی‌سی مدیا اکشن (کوردینتور زون مرکزی برنامهٔ جرگهٔ آزاد بی‌بی‌سی و گزارشگر دیجیتال) ایفای وظيفه کرده‌ام و البته ناگفته نماند به همین آسانی نبود که اینجا رسیدم. مشکلات متعددی از درون خانواده گرفته تا به تبعیض و موانع‌های جامعه، محل وظیفه  و مردم اما مبارزه می‌کردم و با کلمه‌ای به‌نام جامعهٔ افغانستانی گفتن خودم را تسلا می‌دادم ولی همواره در تلاش بودم که بتوانم زنان بیشتری را در این اداره جذب کنم تا آن‌ها از امکانات و فرصت داده شده در این اداره استفاده کرده و برای خودشان روزنه‌ای بیابند، خوشبختانه این رادیوی محلی (رادیو بامیان) از آوان تأسیس‌ تا سقوط حکومت اشرف غنی به‌عنوان دانشکده‌ای عمل کرده که خبرنگاران زیادی در رسانه‌های ملی و بین‌الملی راه یافته‌است و آغاز فعالیت رسانه‌ای هر یک‌شان رادیو بامیان بوده‌است.

زندگی نسبتاً آرام و فوق‌العاده روبه پیشرفتی داشتم، خدمت‌گذار خانواده و مردمم بودم و چه‌قدرخوشحال بودم که با پدرم شانه به شانه به‌خاطر رشد و شگوفایی خانواده‌ام تلاش می‌کردم، برادران و خواهرانم داشت با ذهن آرام به‌خاطر پیشرفت‌شان انواع کورس‌ها را می‌گرفت و من همچنان مشوق وحامی‌شان بودم، مادرم که از دوران طفولیت تا سن ۴۵ سالگی حتی قلم در دست نگرفته و یک‌بار کتاب و کتابچه را ورق نزده بود. حالا با حمایت‌های مالی من توسط معلم‌های شخصی و علاقمندی خودش توانست سواد ابتدايی را کسب کند و آرزوی مکتب رفتن را داشت، آخرین فرزندش که قرار بود امسال یعنی سال۱۴۰۱ صنف چهار شود، تصمیم داشت با او یک‌جا مکتب برود و من حتی راهی برای رفتن به مکتب برایش پیدا کرده بودم؛ چه‌قدر آرزوها بدل بود و چه قشنگ پلان‌ها داشتیم…

روزهایی که باغ و باغچه‌ها پر ثمر بود، طبیعت عاشق خودنمایی، جاده‌ها پر از ازدحام، ازدحام آدم‌های با دانش، با درايت و باهنر. طرفی ناز دخترک‌های که لباس‌های سیاه و چادرهای سفید برتن داشت و کتاب بردست، سمت دیگری زنان باهنری دمبوره به‌دست با شوق لحظه شماری می‌کردند که چند لحظه‌ای از زندگی مردم را با نوازش دول و دمبوره‌شان در مقابل پیکر زخمی بودا و یا کنار آب‌های زلال بندامیر که حتی آینه آسمان میشه برایش گفت ویا در دامنه‌های کوه‌های هندوکش و بابا مردم را گیرد هم آورده شادی تقدیم کند و حنجره طلایی‌های بامیانی با توصیف قشنگی‌های این دیار صلح‌دوست، مردم را بیش‌تر به صلح پروری تحریک می‌کرد و تک تک این‌ها به ذهنم اجازه نمی‌داد که تصور کنم بامیان هم روزی به دست طالبان می‌افتد.

اما روزهای پنچ شنبه وجمعه هست ۱۲و۱۳ اگوست ۲۰۲۱ که حرف سقوط‌های ولایات در شهر بامیانسر زبان همه افتاده و وحشتی خفیفی را در بین مردم این شهر انداخته‌است. روز شنبه است و من به باورم نمی‌گنجد که بامیانم را بامیان نشینان، تسلیم گروهی افراطی به‌نام طالب کند اما استخوان‌ها می‌سوزد از شنیدن تسلط بیش‌تر طالبان در افغانستان، نمی‌دانم چرا ولی امروز شوق دیگری به‌کار کردن داشتم خوب یادم هست حتی ۱۵دقیقه وقفه نگرفته بودم و پشت سر هم کار می‌کردم و برای شنونده‌ها برنامه‌های طولانی مدتی پلان‌ریزی کردم. ناوقت روز خانه رفتم و البته یک هفته است که همسایه‌های ما شب‌ها خواب نمی‌روند، به کوچه‌ها گپ‌وگفت سقوط ولایات را می‌کردند. امشب هم پدرم با جمعی از همسایه‌های ما مجلس کرده بودند و من به‌خاطر خستگی زیاد خوابم برد. نمی‌دانم چند دقیقه خواب رفته بودم ولی به تلفنم زنگ آمد، به تلفن جواب دادم، صدای ضعیف و وحشت‌زدهٔ همکارم بود که گفت:” خانم مستوره پدرت چرا تلفن بالا نمی‌کند؟ فردا قرار است بامیان به‌دست طالبان سقوط کند، غافلگیر نشوید”. با چشمان خواب‌آلود، نمی‌فهمم چه‌طور ولی به یک‌باره طرف اتاق پدرم دویدم؛ می‌بینم مادر، برادرها و خواهرانم همه غمگين و بی‌صدا نشستند؛ حتی صدای تلویزیون را نمی‌شنوم و یکی طرف دیگری می‌بینند و حالا من فقط طرف آن‌ها می‌بینم، نمی‌دانم چه‌طور این سکوت را بشکنم؟ می‌خواستم بفهمم چرا این‌قدر ناراحت هستند، مگر چی شده؟ مرد همسایهٔ ما مریض بود، شاید او مرده باشد؟ نه مگر می‌شود مرگ او این‌قدر تأثیر بالای روحیهٔ همه کرده باشد؟ نه! پس چی گپ است؟ آیا خویشاوندانم سلامت هستند؟ دو مادربزرگ پیر و مریض دارم، نکند خدای نکرده آن‌ها را چیزی شده باشد؟ نه اگر این‌طور می‌بود که خانه، غوغاخانه بود از گریه و ناله، پس چی شده؟ سؤالاتی هی در ذهنم رفت‌وآمد می‌کرد.

مادرم با دیدن من ترسیده بود، فکر کرده بود که حتماً مرا چیزی شده؛ طرفم نگاه کرد و گفت:” مستور خوبی؟ چرا رنگت پریده؟ مگر خواب نبودی؟ برو بخواب. روز مانده بودی. نه، نه مادرجان! خوبم، پدرم کجاست؟ پدرت از خانهٔ همسایه‌ها نيامده، خب چرا شما تلویزیون را خاموش کردید؟ چرا این‌قدر ناراحت به نظر می‌رسید؟

مادرم  آهی کشید و گفت: همسایه‌ها همه کوچ کردند؛ دل ما را به کفیدن آورد ناراحتی آن همسایه‌هایی که غریب هستند و حتی توان فرار را ندارند. اگر روزی طالب بامیان را بگیرد، این‌ها چه‌طور جان خانواده‌شان را نجات بدهند؟

حالا یادم آمد چرا من از خواب بیدار شدم و این‌جا آمدم؟ فامیلم از بس ناراحت بودند، اصلاً دلم نمی‌شد که برایشان بگویم آن روز سیاه قرار است فردا باشد.

منتظر ماندم تا پدرم بیاید ولی من همچنان در بین حویلی بی‌قراری می‌کشم؛ نمی‌دانم چکار کنم! چی بگویم و یا به کی بگویم؟ دوباره به همکارم تماس گرفتم و پرسیدم که مطمئن هست از حرفی که قبلاً گفت؟ اما متأسفانه مکرراً شنیدم که آری حقیقت تلخی است که باید پذیرفت و راهی جویا شد.

دروازهٔ حولی تک تک خورد، پرسیدم کی است؟ پدرم گفت مه هستم بچیم. دروازهٔ حولی را باز کردم، پدرم گفت: تو بیرون چه می‌کنی؟ گفتم: هیچ منتظرخودت بودم، پرسید چرا؟ گفتم چی خبرا است همسایه‌ها چی می‌گویند؟ پدرم به تمسخر برایم گفت خبرنگار تو هستی، خبرها را از من می‌پرسی؟ همین‌طور حرف زده داخل خانه رفتیم. باید می‌گفتم ولی نمی‌دانم که عکس‌العمل این‌ها چه خواهد بود،چه‌قدر این‌ها بترسند ولی صد دل را یک دل کرده گفتم: راستش فردا قرار است بامیان را تسلیم کنند، چی باید بکنیم؟ همسایه‌ها که هنوز کوچ نکرده، چه خواهند کرد؟ پدرم نگاه کرد و گفت: دخترم، همسایه‌هایی که ماندند از همین حالا مثل ماهی کباب شده روان هستند. کاش موتر کلان می‌بود که یک عده‌شان را با خودمان تا یک جای امنی می بردیم، پدرم شروع کرد به زنگ زدن به دوستی که در ولایت میدان وردک داشت. برایش گفت یک خانه پیدا کند؛ چند فامیل فردا می‌آییم.

ساعت تقریباً چهار صبح است و همراه یک همسایه در حال فرار از بامیان، طرف میدان وردک ولسوالی بهسود هستیم. در مسیر راه همه گریه می‌کنند، من نمی‌دانم کسی را دلداری بدهم و یا بغض خودم را خالی کنم!؟ اما یک شب پر مشقت روانی  را سپری کردیم ولی توسط مردم، آن قریه پذیرایی خوبی شدیم. دختران جوان، زنان خوش‌رو و پیرزن‌ها نمی‌گذاشتند که غصهٔ مهاجرت را بخوریم و برای ما دلداری می‌دادند. از سقوط این وسوالی که شش ماه پیش اتفاق افتاده بود، قصه می‌کردند و همچنان برای ما می‌آموختند که چگونه رفتار کنیم؟ با طالبان و آن‌ها چه محدودیت‌ها و قیوداتی را بالای این دهکدهٔ کوچک وضع کرده ولی با آن هم ناآرام بودم‌، نگران مردم،نگران آیندهٔ خودم،برادر و خوهرانم، نگران دوستانم و حتی نگران پول‌های در بانک مانده‌ام. در تماس‌هایی که با دوستان و فامیل‌ها داشتیم، شنیدیم که طالبان بدون جنگ وخون‌ریزی ولایت را تصرف کردند و به مردم کاری ندارند تا دوباره برگشتیم به بامیان. من چون نیاز به اینترنت داشتم، مجبور شدم به خانهٔ مادرکلانم به شهر بروم؛ بعد از سپری کردن دو روز تحت حاکمیت طالبان، همراه با فیر و وحشت، یکی از دوستان و همکارانم زنگ زد و پرسید: مستوره جان کجا هستی؟ گفتم بامیان هستم. گفت: بسیار مواظبت باش؛ همان آشناهایی که می‌شناختیم همه به صف طالبان پیوسته و دانه دانه زنانی که فعال در بامیان بودند را پرس‌وجو می‌کنند. زیاد جدی نگرفتم ولی دو ساعت نگذشت که همکار دفترم تماس گرفت و گفت: یک عده دنبال آدرس خودت است، نباید در بامیان باشی، تا فردا منتظر ماندم که چه می‌شود و چرا باید طالب در پرس‌وجوی من باشد و چند زن دیگری که در بامیان بسیار فعالیت‌های چشم‌گیر داشتند. فردا برایم یک شمارهٔ ناآشنا تماس گرفت و پرسید که کجا هستم و چرا دفتر به وظیفه نمی‌آیم، من هم گفتم در بامیان نیستم، چند روز رخصت هستم. هفتهٔ آینده به وظیفه می‌آیم. نگرانی‌ام بیش‌تر شد. داشتم با خود فکر می‌کردم که این شخص کی بود و چرا نبودنم در دفتر را پرسید؟ هنوز برای سؤالاتم جواب نگرفته بودم که دوباره زنگ آمد. باز هم شمارهٔ ناآشنا ولی نمی‌دانم جواب بدهم یا خیر؟ بالآخره جواب دادم یک دوست دیگرم که دربامیان زن شناخته شده وفعال بود پشت تلفن بود. نه سلام، نه احوال پرسی فقط گفت مستوره چرا شماره‌ات را خاموش نکرده‌ای؟ امیدوارم بامیان نباشی. گفتم: جان، هنوز بامیانم مگر چی شده؟  گفت: از دیروز به این طرف برایم از طرف طالب زنگ می‌آید و آدرس چندین خانم که در بامیان شناخته شده بود را می‌خواهد از جمله خودت. حالا منم جریان را برایش تعریف کردم و برایم مشوره داد که شماره‌هایم را خاموش کنم و به صفحه فیسبوکم بنویسم که وطن را ترک کردم، بعد ختم تماس آن عزیز من پروفایل فیسبوکم را تغییر دادم و نوشتم که کشور را ترک کردم، عده‌ای برایم آرزوي سلامتی کردند، عده‌ای برایشان سؤال بود کجا وچگونه رفتم، عده‌ای فراری خطاب کردند و… ولی درمقابل تمام این حرف‌ها فقط سکوت راهی بود که پیشه کردم. با فامیل مشورت کردم گفت کابل برو. مادرم چادر برقع که از دوران جوانی‌اش با خود داشت برایم روان کرد و من با لباس درازی که حتی کفشم دیده نمی‌شد با چادر برقع که رویم را پوشانیده بودم طرف کابل حرکت کردم، اصلاً باورم نمی‌شد که بودنم در زادگاه قشنگم خطرساز است و به‌خاطر زنده بودن مجبور هستم وظیفه، خانواده و زادگاهم را ترک کنم. این‌که چگونه کابل رسیدم نمی‌دانم ولی از بس گریه کرده بودم و زیر چادر برقع حبس شده بودم، توان بیدار بودن را نداشتم. نمی‌دانم خواب بودم و یا ضعف کرده بودم، اما یک وقت صدای آرام پدرم به گوشم می‌آید که:” مستوره حالت خوب است؟ چرا هیچ حرف نمی‌زنی؟ فقط صدا می‌شنیدم؛ توان حرف زدن را نداشتم و پدرم بوتل آب برایم داد. بالآخره با هزاران ترس و وحشت به کابل رسیدم. چند روزی را در خانهٔ یک دوستم بودم و روزگاری است که همه به فکر فرار از کشور، ولی من هیچ راهی ندارم نه می‌توانم به خانه‌ام برگردم و نه می‌توانم بیرون از کشور شوم. فقط حیرانم و انگار که زندگی‌ام متوقف شده، فقط من در خواب کابوس‌های طولانی می‌بینم که حتی از بیدار شدن هم می‌ترسم.

همچنان بخوانید

عید زنان

مردان عید دارند و زنان پاک‌کاری

5 حمل 1402
تناقض زندگی مردم در این روزهای کابل

تناقض زندگی مردم در این روزهای کابل

28 حوت 1401

تاریخ ۲۵ آگوست است یعنی ده روز از سقوط حکومت گذشته و روز به روز وضعیت بدتر و وحشتناک‌تر شده می‌رود، بعدازظهر بود، همکارم برایم زنگ زد و گفت که شبکهٔ سلام وطن‌دار همکاران مرکزی و ولایتی‌شان را می‌خواهد بیرون از کشور انتقال بدهد، برایم مشخصات خود را بفرست، روزنهٔ امیدی برای زنده بودن، اما وحشت همچنان ادامه دارد.

روزها می‌گذشت ولی خبری از انتقال نبود، ناامیدتر و ضعیف‌تر می‌شدم. حبس کردن، خاموشی، گریز، بی‌کاری و شنیدن قتل‌های هدفمند برایم دردآورترین لحظه‌های زندگی‌ام بود؛ احساس می‌کردم من دیگر من نیستم، حتی باورم هنوزم که هنوز است نمی‌شود که این دخترک افسرده، خاموش و فراری که خود را بین چهار دیواری یک خانهٔ غریبه  زندانی کرده، مستوره باشد.

تقریباً دوماه گذشت ولی من همچنان پنهان و فراری، اما هیچ خبری از انتقال نیست، یکی از دوست دوران مکتبم  برایم زنگ زد و گفت که  دانشگاه آسیایی زنان به‌خاطر مصون ماندن  دختران نخبه‌های افغانستان بورسیه اعلان کرده، اپلای کن مطمئناً قبول می‌شوی. چون شرایطش را داری، من هم دل نادل اپلای کردم و در اینترویو خواسته شدم؛ امید زنده ماندن دوباره به دلم بیدار شد، یک عدهٔ خانواده مخالف بودند و می‌گفتند که باید پاکستان بروم و کیس‌ام را پیگیری کنم؛ اما من پلان دانشگاه آسیایی زنان را ترجیح دادم. زیرا این دانشگاه از سال ۲۰۰۸ تأسیس شده و تا به‌حال فقط در مقطع لیسانس محصل فارغ‌التحصیل کردند ولی این‌بار به‌خاطر سقوط افغانستان مقطع ماستری را ایجاد کرده تا بتواند دختران را بیش‌تر از افغانستان نجات دهد.

از سراسر افغانستان ۱۷۱ دختر در این بورسیه موفق شدند ولی چگونه باید دانشگاه شاگردانش را از افغانستان بکشند در صورتی که طالبان هر روز اعلامیه صادر می‌کنند که زنان حق بیرون رفتن از کشور بدون محرم را ندارند ولی ما همچنان منتظریم که دانشگاه آیا موفق به انتقال ما می‌شود یا خیر، از بس انتظار کشیدیم؛ کم‌کم همهٔ امید را از دست داده بودیم ولی رئيس دانشگاه و همکارانشان برای ما اطمینان می‌دادند که حتماً ما را انتقال می‌دهند.

قتل‌های هدفمند زنان، محدودیت‌ها، اختطاف‌های انفرادی و گروهی، تلاشی خانه به‌خانه و… ذهن من را مثل موریانه می‌خورد.

دانشگاه برای همه ویزا گرفت ولی از خارج کردن ما مطمئن نبود، چون هیچ کشوری امنيت ۱۷۱ دختر افغانستانی را ضمانت نمی‌کرد ولی نهایت با گروپ های کوچک تقسیم‌مان کردند که نخست به پاکستان برویم و از پاکستان به امارات و از دبی به کشور بنگلادش که دانشگاه آسیایی زنان موقعیت دارد، طبق دستورات دانشگاه با لباس محجب، وزن سبک و با بهانهٔ تداوی مریضی با جمعی از دیگر دختران افغانستانی وارد میدان هوایی کابل شدیم و البته اشخاصی از طرف دانشگاه بودند که امنیت ما را می‌گرفتند و متوجه ما در میدان بودند که خدای نکرده طالبان به کسی مشکل ایجاد نکنند. گروپ سیزده نفری که بین‌مان فقط با واتساب در تماس بودیم حتی طوری رفتار می‌کردیم که یک دیگرمان را نمی‌شناسیم، آمدیم به پاکستان و بعد از یک هفته از پاکستان به دبی و از میدان هوای دبی، مستقیم به شهر چیتاگرام آمدیم، این‌که با آن وضعیت بد امنیتی کابل، به‌خاطر تدابیر امنیتی عالی دانشگاه این‌قدر ما را راحت انتقال دادند، اصلاً به باورم نمی‌گنجید، در طول یک ماه همهٔ دختران از افغانستان خارج شدیم و این‌جا افغانستان کوچکی را تشکیل داده‌ايم.

من در جمع ۲۲ دختر افغانستانی به تحصیلم در مقطع ماستری در بخش‌های تعلیم وتربیت، رهبریت و تحلیل سیاست به زبان انگلیسی ادامهٔ تحصیل می‌دهم و آموزش زبان فرانسوی جزو الزامات این مقطع است و برای خودم اندکی خوشحالم که می‌توانم برای فردای بهتر کشورم ادامه تحصیل می‌دهم و قلباً سپاس‌گزاری می‌کنم از بابت نیت نیک آقای کمال، رئیس دانشگاه و دیگر همکارانش که در این شرایط بد کنار مردم افغانستان ایستاده و زنان افغانستان را حمایت مالی و معنوی می‌کند و چه پلان خوبی دارد این دانشگاه برای ما ۲۲خانم افغانستانی که بعد از ختم دورهٔ ماستری باید برای خدمت و همچنان کسب تجربهٔ بیش‌تر با حمایت این دانشگاه و سازمان ملل به کشورهای آسیایی سفر کرده و برای مهاجرین افغانستانی که مقیم آن کشورها هستند زمینهٔ تعلیم و تحصیل را ایجاد کنیم و من از این پلان به خوبی استقبال کرده برای خدمت به مردم و وطنم بیش‌تر تلاش خواهم کرد.

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: روایت سقوط جمهوریتقصه زندگی زنان
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاه‌ها 1

  1. Qadargol Rezai says:
    12 ماه پیش

    موفق باشی مستوره جان عزیز شما همه چیز را بیان کردی وقتی این متن را خواندم همه چیز برام مجددا مرور شد این مرور هم دردناک هست اما از طرف دیگر قوت قلب میشه برای خواننده چرا؟ چون دلیلی پیدا میشود که بیشتر تلاش کنیم و هیچوقت تحت هیچ شرایطی کم نیاریم.
    مجددا برایت آرزوی موفقیت میکنم به امید یک افغانستان آزاد !!!

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
ازدواج اجباری در بدل قرض پدر
گزارش

پدرم مرا در بدل قرضش به شوهر داد

25 حوت 1401

پدرم بی‌کار بود، مدت‌ها می‌شد که کار نمی‌کرد و درآمدی نداشت. نه نفر در خانه نان‌خور بودیم و فقط پدرم نان‌آور بود. ما چهار خواهر و چهار برادر بودیم که با پدر و مادرم یک‌جا ده نفر...

بیشتر بخوانید
 خاله‌ام از ساده‌لوحی‌ من سواستفاده کرد
هزار و یک شب

 خاله‌ام از ساده‌لوحی‌ من سواستفاده کرد

27 حوت 1401

خاله‌ی صدیقه زمانی‌که متوجه شد میان صدیقه و شریف تفاوت‌های فکری وجود دارد و شریف اندکی از صدیقه ناراضی است، از این فرصت استفاده‌ کرد تا آن‌ها را از هم دور بسازد و این پیوند...

بیشتر بخوانید
نامادری
هزار و یک شب

نامادری

2 حوت 1401

مادرم که فوت شد، پدرم ازدواج مجدد کرد. زندگی ما از این رو به آن رو شد. نامادری‌ام تا که اولاد‌دار نشده بود با ما خوب رویه می‌کرد. اولاددار که شد رویه‌اش تغییر کرد.

بیشتر بخوانید
ازدواج زیر سن
هزار و یک شب

در چهار سالگی مرا به شوهر دادند

15 حوت 1401

نمی‌دانستم که شوهر دارم. اولین بار پدرم برایم گفت که وقتی چهار ساله بودم او مرا به شوهر داده و به نام پسر کاکایم کرده است.

بیشتر بخوانید
صابره
هزار و یک شب

سرنوشت صابره؛ از میز مطالعه به دود آشپزخانه

2 حمل 1402

صابره، 17 ساله، تازه امسال مکتب را به پایان رسانده است. در حالیکه هنوز با اعتماد به نفس می‌گوید لیسانس خود را از یک دانشگاه معتبر بین‌المللی خواهد گرفت، احساس می‌کند وضعیت کشور او را به سوی قفس تنور و آشپزخانه می‌راند.

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00