“سمیرا” نام دارد، دختری با قد متوسط و موهای کوتاه که قسمتهایی از آن رنگ طلایی دارد. تیز حرف میزند، انگار که وقت برای حرف زدن کم دارد و میخواهد تمام حرفهایش را بگوید؛ اما وقتی راه میرود گامهایش به اندازهٔ حرف زدنش سرعت ندارد و حتی به استواری زبانش هم نیست. حرف زدنش با نگاه و راه رفتنش تناقص عجیبی دارد. از زبانش انرژی و قدرت میبارد، اما راه رفتن و نگاهش خستهاست مثل پرندهای که در قفس باشد و برای آزادی داد بزند، ولی توان پرواز را نداشته باشد.
همینطور که راه میرفتیم تا برسیم به جایی که بشود بنشینیم و بیشتر حرف بزنیم، از او حالش را پرسیدم؛ خندهٔ بلندی کرد و هیچ چیزی نگفت، آنهایی که از اطراف ما میگذشت تا چند قدمی به ما نگاه میکردند. شاید حق داشتند، کابل و پل سرخ ماههاست که در سکوت فرو رفتهاست. از پل سرخی که هر روز صبح با شنیدن صدای خندهٔ دختران چادر سفید و مرتب که داشتند به مکتب میرفتند شروع میشد، خبری نیست. حتی بچههای دستفروش که با مهربانی تمام به عابران گل تعارف میکردند، حالا کم حوصله و تندخو شدهاند.
داخل یکی از رستورانها شدیم، وقتی ماسکش را برداشت، متوجه دستانش شدم که زمخت و قوی بود، او هم متوجه شد که داشتم به دستانش نگاه میکردم. خودش هم به دستانش نگاهی انداخت و شروع کرد. «من تا ۱۸ سالگی در ایران زندگی کردم و مجبور بودم برای مخارج زندگی با پدرم، سر کورههای خشتپزی کار کنم، در برابر گرسنه نماندن آنقدر خشت آماده کردهام که اگر میتوانستم برای خودم کار کنم، شاید حالا قصری داشتم». با خودش میخندد، شاید به اینکه چهطور داشتن قصر به ذهنش آمده خندهاش گرفت. یا اصلاً فکر میکرد داشتن آرزویی به این بلندی مال او نیست. دوباره شروع کرد.«روزهای سختی بود، نصف روز را مکتب میرفتم و بعد از آن مجبور بودم کار کنم، وقتی از کار به خانه میآمدم با خواهرانم تا نصف شب قالینبافی میکردیم. اینطور میتوانستیم دوام بیاوریم و دست ما پیش کسی دراز نباشد. راستش از اینکه کمک بخواهم میترسیدم و آنها همیشه نگاه تحقیرآمیزی به ما افغانستانیها داشتند».
از پدرش حرف میزند که معتاد است و هیچوقت پدر خوبی برای سمیرا نبوده و از برادرش که هیچوقت دستش را نگرفته تا بلند شود، از پسری که دوستش داشتهاست و خانوادهاش بهخاطر معتاد بودن پدر سمیرا اجازهٔ ازدواج آنها را ندادهاست میگوید. «محمد، پسری که با همه فرق داشت یا حداقل برای من اینطور بود، خیلی کم پیش میآمد که باهم حرف بزنیم. وقتی ما تصمیم گرفتیم که به افغانستان بیاییم، محمد به من گفت: سه ماه بعد من هم میآیم و بعد نامزد میشویم، ولی خانوادهاش تصمیم دیگری برای او گرفته بودند که هیچ کدام ما خبر نداشتیم. چهار ماه از آمدن ما به کابل میگذشت که خبر شدم برای محمد بدون اینکه خودش در جریان باشد، دختر کاکایش را نامزد کردهاند. محمد پسری بود که نمیتوانست در برابر پدر و مادرش حرفی بزند و مجبور شده بود قبول کند. من هیچوقت محمد را مقصر نمیدانم، بیشترین دردی که تا حالا کشیدم، بیشترش را پدرم باعث شدهاست. اگر پدرم معتاد نمیبود شاید حالا سرنوشت من طور دیگری رقم میخورد».
وقتی دربارهٔ محمد حرف میزد، تن صدایش تغییر میکرد و کوشش میکرد آهسته و ملایم حرف بزند، طوری که قبل از گفتن هر کلمه آن کلمه را مزمزه میکرد. «وقتی محمد برای مراسم عروسیاش به کابل آمد، از من معذرت خواست که نتوانستهاست برای باهم بودن ما بجنگند، این تا حدی برای من کافی بود و تسکینام میداد که آره او دوستم دارد، اینکه نمیتواند باشد تقصیر او نیست».
سمیرا تا صنف یازده را در ایران خواندهاست و وقتی به افغانستان برگشته در کنار کارمند بودن در وزارت داخله، لیسانساش را در رشتهٔ حقوق گرفتهاست و قبل از سقوط کابل توانسته بود ماستریاش را نیز از دانشگاه کاتب بگیرد، وقتی در مورد اینکه بعد از سقوط کابل اوضاع بر او چگونه گذشتهاست میپرسم؛ دستهایش را به هم گره میزند، میگوید.« میگوید وقتی کابل سقوط کرد من به تمام معنی فرو ریختم و جایی برای رفتن نداشتم، خیلیها را به کشورهای بهتری بردند و کسانی خودشان به کشورهای همسایه پناه بردند، ولی من طعم مهاجرت را چشیده بودم و میدانستم که مهاجرت و آوارگی تنها چیزی است که دیگر تحملش را ندارم. من سالهای بچگیام را با خشت، سیمان و شنیدن افغانی کثافت گذراندم. اصلاً نفهمیدم چگونه بزرگ شدم، بزرگ شدنم را زمانی فهمیدم که به من تجاوز شد».
گریه میکند و دستانش هنوز گره خوردهاست، انگشتش را به خالکوبی که بر دست چپاش حک شده میمالد، میگوید «این خالکوبی را برای اینکه یادم نرود یک زن چگونه میتواند بشکند و دوباره ادامه دهد، اینجا کشیدهام».
وقتی به خالکوبی نگاه کردم شکل دختری را دیدم که بر بازوهایش بالهایی مانند بال پروانه داشت که قصد پرواز کردن را دارد و از نوک انگشتانش چیزی به طرف پایین افتاده بود. آهی کشید و ادامه داد.« آوارگی به بیوطنی و گرسنگی ختم نمیشود، گاهی بلایی بر سر آدم میآورد که کابوسی میشود برای تمام عمرش و راهی برای از بین بردنش نیست جز اینکه باید بپذیری این جزئی از آوارگی بوده و بس».
از اینکه چگونه به او تجاوز شدهاست به سختی حرف میزند و مانند اکثر دختران که خیلی از اتفاقات بر آنها افتادهاست و از شرم و جبر زمان نتوانسته بر زبان بیاورد. با گریه میگوید. «به من حمله کردند وقتی مقاومت کردم با چاقو به ران پای راستم زدند، وقتی به زمین افتادم بیهوش شدم. بعد آن اتفاق وحشتناک افتاده بود و چهرهٔ آن را هیچ وقت فراموش نمیتوانم».
چشمانش را پاک میکند، گیلاس چایش را برمیدارد تا نزدیک دهنش میبرد که بنوشد و چیزی یادش میآید، دوباره گیلاس را روی میز میگذارد و همینطور که به جای نامعلومی خیره ماندهاست میگوید.« راستش! از آن روز به بعد، اینکه چگونه بتوانم انتقام خودم و تمام زنهایی که خورد شده و حرف نزده را بگیرم؛ به هیچ چیزی فکر نکردم، حقوق را در آرزوی وکیل شدن خواندم و ماستری گرفتم، به وزارت داخله رفتم برای اینکه قدرت عمل داشته باشم؛ با اینکه از تمام مردها میترسیدم و حالا هم میترسم. ترسم از مردها به عنوان یک انسان نیست، ترسم از آن مردهایی است که حیوان است و هیچ درک از انسان بودن ندارد. بارها در دفتر کارم مورد آزار و اذیت قرار گرفتم، ولی جواب آنها را دادهام، تا جایی که یکی از آنها ترک وظیفه کرد».
از روزهای خوبی که قبل از سقوط کابل گذرانده میگوید و از اینکه حالا با گذشت هر روز، ناامیدتر میشود و از فکر کردن به آیندهای که نمیداند چه در انتظارش است وحشت میکند.
میگوید: «وقتی این حرفهایم نشر میشود، امیدوارم مورد قضاوت قرار نگیرم و این حرفها درد دل خیلی از زنهایی است که سکوت کرده و هیچکسی از آنها نپرسیدهاست، اگر میخواهید پدر خوبی باشید به دخترانتان بیشتر توجه داشته باشید، برادر خوب بودن به معنی غیرتی شدن نیست، با خواهرتان حرف بزنید و درکشان کنید».
موبایلش زنگ میزند، وقتی جواب میدهد با لبخند گفت: «حسن، عزیزم بیا پلسرخ با هم خانه برویم.» در مورد حسن میپرسم، میگوید« حسن تنها کسی که درکم میکند و دوستم دارد، مردی به صبوری او ندیدهام، از من بهتر خودم را درک میکند و من هم دوستش دارم، چند ماه میشود نامزد شدیم و قرار است عروسی کنیم».