نادیا فکرت
چهار روز بعد از سقوط کابل، با قلبی آکنده از غم دلتنگی، کابل را ترک کردم. تصویر آن روز، تار و مغموم در گوشهای از ذهنم نقش بستهاست. انگار یکی دارد هر لحظه به من تلنگر میزند و به طرزی فجیع، تمام دقایقِ آن روز را به خاطرم میآورد. بارها در مورد «آوارگی» از مادرم شنیدم. قصه و داستانهای تلخِ روزگار طالبانی که مادران و زنانِ زیادی، تیرگی و زشتی آن روزها را متحمل شدند. برای من اما واژهٔ «آوارگی» اتفاق بکر و جدیدی بود. اگر بگویم تحمل آن روزها و تجربهٔ آوارگی، خیلی در تضاد با سن و جنسیت من بود، اشتباه میکنم. شاید اصلاً منطقی نیست و من با گفتن چنین حرفی، مهر باطل میزنم به دادخواهی تمام زنان و دخترانی که سالهاست قربانی تمام لحظات ناخوش وطن خویش و خشونت دیکتاتورانهٔ مردانِ طالبانی این سرزمین شدهاند. به این دلیل که تجربهٔ دوبارهٔ «آوارگی» و «بیوطنی» در افغانستان واقعاً اتفاق تازهای نبود و این اتفاق بیشتر روی زنان و دخترانِ این سرزمین تأثیرگذار بودهاست، بهتر است بگویم در هر صورت زنان و دختران، قربانی تمام اتفاقاتی هستند که افتادهاست و میافتد.
هشت ماه آوارگی، درماندگی، دوری از وطن و خانواده برای من به مثابه هشت سال دشوار و مملو از دلتنگی بود. از رفتار تمسخرآمیز مردم آنجا، تا غم وحشیانهای که در دلم رخنه کرده بود. روزهای این هشت ماه را با خواندنِ پنج جلد کتابی که با خود برده بودم و شبها را با تصورات و خیالاتِ دوبارهٔ قدم زدن در جادههای پلِسرخ و چرخ زدن بر فرازِ کوههای قوریغِ کابل سر میکردم. گفتن این حرف و مرور خاطراتِ وطن، برای همه آنهایی که آواره هستند و بودند، قابل درک و بدیهیاست. دوری از وطن واقعاً دیوانه کننده و مرور خاطراتِ روزهای شیرینِ گذشته در عالم غربت، دیوانه کنندهتر است!
اکنون بعد از هشت ماه دوباره برگشتهام. تمام آن دقایق شیرینی که اینجا ثبت کرده بودم مرا دوباره به اینجا کشاند. هر روز عشقِ نسبت به وطن در وجودم رسوخ میکرد که خارج از اختیارم بود، یعنی این علاقه داشت در من تقویت میشد و هر روز بیشتر جوانه میزد. صبحِ آن روزی که طرف کابل حرکت میکردیم چنین حسی داشتم که در قالب یک متن در یادداشتم ثبت کردم؛ (حالم خوب است. حسِ عجیبی دارم، به نوعی که این دگرگونی خارج از حیطهٔ درکم است اما بیاختیار، عمیق و عمیقتر به دلم نشستهاست. انگار این تنها حقیقیترین و واقعیترین حسی است که واقعاً منوط به من است. احساسی که از قلبِ تبدارم برخواسته و مجزا از تمام تعاریف و تمجیدی است که فقط در قالبِ کلمات بیان میشود. اکنون هر قدمی که من را به تو نزدیکتر میکند قلب من را به هیجان میآورد. تو تکههایی از وجود منی. در تو و با تو زیستهام و تو همچنان با آسمان مه آلودهات زیبایی! وطن من؛ آغوش وا کن که برای همیشه در تو آرام بگیرم). بله، این متن را دقیقاً همان لحظه که دوباره به افغانستان برمیگشتم نوشتم.
بیشٔتر از یک هفته است که کابلام. از حقیقت اگر نگذریم رنگ و رخِ شهر کاملاً دگرگون شدهاست. دیگر خندههای دخترانِ این سرزمین در جادههای این شهر نمیپیچد. فقر و بیکاری دارد کم کم مردم را میبلعد و حرفِ از موسیقی و هنر نیست. سکوتِ غریبانهای همهجا را فرا گرفتهاست، انگار دیگر شوقِ زیستن در وجود فرد، فرد آدمهای اینجا به دار آویخته شدهاست. هستند تعداد اندکی از آنها که هنوز امید را همچون چراغ، برای ادامهٔ راه روشن و زنده نگه داشتند. چندی قبل «شهرک» رفته بودم، جایی که آرزوی رقصیدن بر فراز کوههایش را داشتم. آنجا با انبوهی از جمعیتِ مردم سرخوردم که چگونه با شوقِ قدرتمندی با خانوادههایشان میخندیدند و در واقع چهقدر ثانیههای آن روزشان را معنا میکردند. نگاهم با دیدنِ آن صحنه داشت این قسمتِ قشنگِ از شهر را از اتفاقاتی که فراسوی کوه افتاده بود جدا میکرد. دلم میخواست آن زیبایی و امیدواری را مجزا از تمام کابل بدانم و آنجا را در آغوش بگیرم و بگذارم در جایی که هرگز آلوده به ناامیدی و زشتیهای تمام شهر نشود. حالا کابل به شهری «نوستالوژی» مبدل شدهاست، جایی که خاطراتِ شهروندانش در آن دفن است. جایی که زندگی به معنای واقعی کلمه زیبا و پر شور جریان داشت و شاید هم هنوز هم این جریان ادامه دارد. نمیدانم، شاید! کابل جان، تو قسمتی از وجودِ منی و من همیشه در رویاهای قلبم تمنای شکوهت را دارم.