نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

تقلا برای هیچ، روایت زنی که با خستگی بیگانه بود(بخش اول)

  • نیمرخ
  • 21 حمل 1401
خاطره یوسفی

لیاقت ساعی

اشاره: این نوشتار در پی آن است که مسئولیت‌پذیری و تقلای زن افغانستانی جهت آبادانی کشور را روایت کند، تلاش‌هایی که حاصل آن اکنون دود شده و به هوا رفته و خود همان زن، در کشوری که برایش این همه خون دل خورده جایی برای ماندن نیست.

بخش اول:

دوران وزارت انرژی آب و روزهای نخست ریاست در وزارت کار و امور اجتماعی

اولین‌بار در ورکشاپی که تحت عنوان (آموزش مبارزه با فساد اداری) توسط کمیسیون اصلاحات اداری و خدمات ملکی برگزار شده بود، دیدمش. دختری با چشمان عسلی، قد میانه، صورت گرد، غرور و اُبهتی خاص که در نشست و برخاستش کاملاً آشکار بود. وجود تنها دختری با چنین ویژگی در آن جمع مردانه پنجاه، شصت نفری که هر کدام به نمایندگی از یک ارگان دولتی گرد هم آمده بودند، جالب بود، اما جالب‌تر از آن، روحیهٔ شدیداً رقابت‌پذیر و ذهن پرسشگرش بود که در جریان ورکشاپ، همواره اشتراک کنندگان و استادان انستیتیوت را به چالش می‌کشید، مخصوصاً وقتی که موضوع بحث به سمت تساوی حقوق زن و مرد، یا توانمندی یکسان زنان و مردان می‌رفت، آن‌وقت تک دختر جلسهٔ ما چنان سخن می‌راند و استدلال می‌کرد که باقی اعضا یا سکوت می‌کردند و یا با محافظه‌کاری تمام، محتاطانه به شکل اجمالی چند جمله‌ای می‌گفتند و از ترس این‌که مبادا خواسته یا ناخواسته، حرفی در مورد ضعف زنان بگویند و طرف (خاطره یوسفی) واقع شود، زود مایک‌شان را قطع می‌کردند. او در آن روزها نه تنها یک تنه از حقوق و توانمندی زنان جانانه دفاع می‌کرد، بلکه در مورد جوانان و ظرفیت‌های جوان افغانستانی هم همان‌قدر تعصب داشت. هرچند ممکن است که در چنین محیط مردانه، تنها دختری که در آن جمع حضور دارد، تمام توجهات را طرف خود جلب می‌کند، اما او تنها یک ” دختر” نبود، یک مبارز عصیان‌گر، کارمند به‌شدت وظیفه شناس و یک منتقد کاملاً بی‌باک بود؛ طوری‌که مستقیماً به چشمان اساتید آن‌جا نگاه می‌کرد و در عین حفظ احترام‌شان چنان خون‌سردانه مشکلات و اشتباهاتشان را بازگو می‌کرد، انگار که در یک اتاق تنها دارد با خودش صحبت می‌کند. وجود همین ویژگی‌ها و البته ( زیبایی و متانت منحصر به فردش) باعث شد که ذهنم بیش از حد معمول درگیر این خانم باشد تا این‌که همین درگیری ذهنی طی ۲ سال، رفته رفته به تاریخ ۲ حمل سال ۱۴۰۰ ما را به عنوان زن و شوهر زیر یک سقف قرار داد.

 قبل از ازدواج، در جریان آشنایی و نامزدی هر دوی ما در بست‌های مشابه به عنوان ( مدیر عمومی تسهیل قراردادها) در وزارت‌های (انرژی و آب) و (داخله) کار می‌کردیم. کاری که به‌شدت پر مسئولیت و استرس‌زا بود. هرچند به باور اغلب، دوران نامزدی شیرین‌تر و پر هیجان‌ترین دوران زندگی مشترک دو جوان است که همین‌طور هم است، اما برای ما چاشنی این دوران کمی بیش‌تر بود؛ چون در کنار شیرینی و هیجان حس دیگری که ما در این مرحله از زندگی بیش‌تر درگیر آن بودیم استرس بود. استرس از عدم اکمال به موقع اعاشهٔ پولیس، استرس سقوط پوسته‌ها و ترمیم مجدد آن‌ها، استرس آب‌خیزی فلان دریا و عدم اعمار سریع سد برای آن، استرس عدم احداث چک‌بند، استرس عدم نهایی سازی کار فلان بند برق، استرس عدم رسیدگی به موقع مواد سوخت، پوشاک پولیس، استرس، استرس و استرس….

در جایی خوانده بودم، وقتی در مورد چیزی نگران هستیم و استرس داریم اگر در مورد آن با کسی حرف بزنیم شدت نگرانی و استرس کمتر می‌شود. خب، ما هم همین‌کار را می‌کردیم. آخر هفته‌ها که تنها فرصت دیدار ما بود، بلا استثنا در پل سرخ با هم‌دیگر قرار می‌گذاشتیم و خیر سرمان می‌خواستیم از دوران ” شیرین” نامزدی ما لذت ببریم، اما بعد از چندین ساعت صحبت متوجه می‌شدیم که در این مدت فقط استرس‌هایمان را با هم‌دیگر تقسیم کرده‌ایم، چون ذهن ما چنان درگیر مسائل کاری بود که به محض آغاز کلام، بحث ما ناخواسته می‌رفت به همان سمت و اگر هم می‌خواستیم موضوع بحث را عوض کنیم او با خنده می‌گفت؛ “ما با جان به فنا دادم تا زنده اونا باشد” و با دستش به دختران و پسران جوانی اشاره می‌کرد که غرق صحبت‌های عاشقانه‌شان بودند. بعد از گفت‌وگوی طولانی( ما هم‌چون جلسات واقعاً بحث و گفت‌وگو داشتیم از سخنان رمانتیک خبری نبود) وقتی خداحافظی او همراه با استرس‌های کاری وزارت انرژی و آب استرس‌های وزارت داخله را هم با خود می‌برد و من استرس‌های وزارت انرژی و آب را بر مشکلات وزارت داخله می‌افزودم و هر دو با ذهن‌های به‌شدت درگیر خداحافظی می‌کردیم. اشکال کار این‌جا بود که او شدیداً کمال‌گرا بود و توقع داشت که تمام کارها کاملاً دقیق، به موقع و درست پیش برود که این امر در ادارات دولتی ناممکن بود.

روزی‌که با هم ازدواج کردیم، یک‌ماه از آغاز ریاست‌اش در وزارت کار و امور اجتماعی می‌گذشت و مراحل استخدام من به عنوان مشاور وزیر در بخش مالی و تدارکات وزارت مهاجرین نیز در جریان بود. گرچند بر اساس حقوق و صلاحیتی که داشتیم می‌توانستیم از رخصتی‌های قانونی سالانهٔ خود استفاده کنیم و تا یک‌ماه به‌عنوان رخصتی عروسی از فضای کار دور باشیم، اما بنا بر اصرار او فقط پنج روز رخصت گرفتیم و قرار شد حداقل همین مدت  را از بحث و فضای کاری دور باشیم، اما حاضر نشد که شمارهٔ رسمی کاری‌اش را خاموش کند، می‌گفت شاید مشکلی پیش آید که کارمندان قادر به حل آن نباشد آن وقت کار مردم بند می‌ماند. هنوز دو روز از عروسی‌مان نگذشته بود که تلفن‌هایش یکی پس از دیگری زنگ می‌خورد و هی مشکل پشت مشکل تا این‌که در روز چهارم طاقت‌اش تاق شد و گفت: این‌طور امکان ندارد، باید خودم به دفتر حاضر باشم. با صورتی که هنوز آثار آرایش عروسی در آن بود و دستان حنایی در روز چهارم به دفتر رفت و شب با خودش انبوهی از کاغذ و دوسیه را به خانه آورد.

ادامه دارد….

همچنان بخوانید

عید زنان

مردان عید دارند و زنان پاک‌کاری

5 حمل 1402
تناقض زندگی مردم در این روزهای کابل

تناقض زندگی مردم در این روزهای کابل

28 حوت 1401
موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: خشونت طالبان با زنانقصه زندگی زنان
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاه‌ها 3

  1. محمد هارون حدید says:
    12 ماه پیش

    درود برهمت تان درجامعه سنتی مصدر خدمت به مردم وجامعه خود شدید

    پاسخ
  2. ثریا says:
    12 ماه پیش

    خیلی زیبا کلمات را با همان سادگی که در وصف خانم یوسفی است و واضح بیان نموده اید ، منتظر ادامه این مقاله/ متن که زیر دست دارید هستم.

    پاسخ
  3. دکتورعبیدالله فضلپور says:
    12 ماه پیش

    بسیار زوج دانسته وبادانش هستید خوش بخت باشید هردوی تان تحصیل کرده وکارکشته هستید همیشه موفق میباشید.زیرا هم نظر هم هستیدزوج موفق گفته میشوید.

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
مادرم مرا فروخت
هزار و یک شب

مادرم مرا فروخت

10 حمل 1402

وقتی سیزده ساله شدم یک پیرمرد 72 ساله به خواستگاری‌ام آمد. مردم محل می‌گفتند که مرد پولداری است. مادرم چون شیفته‌ی پول و ثروت بود، با آنکه زندگی مان رو به بهبود شده بود، بازهم...

بیشتر بخوانید
پس از طلاق فهمیدم که زندگی فقط دعوا نیست
هزار و یک شب

پس از طلاق فهمیدم که زندگی فقط دعوا نیست

12 حمل 1402

پس از سه ماه جنجال و مشاجره راحله موفق شد که از عزیز جدا شود و آن رابطه‌ی پر از خشونت هفت ساله را با برگه‌ی طلاق به پایان برساند.

بیشتر بخوانید
تقلای زندگی؛ زنی که کار کرد و آسوده نشد
هزار و یک شب

تقلای زندگی؛ زنی که کار کرد و آسوده نشد

6 حمل 1402

یاسمن ۳۵ ساله است. زن قد کوتاه و لاغر اندام، با چشمان بادامی و رنگ گندمی که از فرط کار و فشار زندگی در دیار غربت دور چشمانش چین و چروک برداشته و قدش خمیده است.

بیشتر بخوانید
قربانی بد دادن؛ احساس می‌کنم سال‌هاست بر من تجاوز می‌شود
هزار و یک شب

قربانی بد دادن؛ احساس می‌کنم سال‌هاست بر من تجاوز می‌شود

11 حمل 1402

لیلا همانطور که روی سکو نشسته است و پشم‌ می‌ریسد، به غروب طلایی‌رنگ آفتاب تماشا می‌کند و آه بلندی می‌کشد. نخ پشم را دور سنگ‌ می‌پیچاند و چادرش را پیش‌ می‌کشد.

بیشتر بخوانید
هشت سال در نکاح متجاوز
هزار و یک شب

هشت سال در نکاح متجاوز

23 جدی 1401

آمنه، زن جوانی است که در 15 سالگی از مکتب محروم و متحمل کودک‌همسری شد، تا 19 سالگی‌اش یک دختر کرد و بخاطر سنگین‌کاری دو بار جنینش سقط شد.

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00