لیاقت ساعی
اشاره: این نوشتار در پی آن است که مسئولیتپذیری و تقلای زن افغانستانی جهت آبادانی کشور را روایت کند، تلاشهایی که حاصل آن اکنون دود شده و به هوا رفته و خود همان زن، در کشوری که برایش این همه خون دل خورده جایی برای ماندن نیست.
بخش اول:
دوران وزارت انرژی آب و روزهای نخست ریاست در وزارت کار و امور اجتماعی
اولینبار در ورکشاپی که تحت عنوان (آموزش مبارزه با فساد اداری) توسط کمیسیون اصلاحات اداری و خدمات ملکی برگزار شده بود، دیدمش. دختری با چشمان عسلی، قد میانه، صورت گرد، غرور و اُبهتی خاص که در نشست و برخاستش کاملاً آشکار بود. وجود تنها دختری با چنین ویژگی در آن جمع مردانه پنجاه، شصت نفری که هر کدام به نمایندگی از یک ارگان دولتی گرد هم آمده بودند، جالب بود، اما جالبتر از آن، روحیهٔ شدیداً رقابتپذیر و ذهن پرسشگرش بود که در جریان ورکشاپ، همواره اشتراک کنندگان و استادان انستیتیوت را به چالش میکشید، مخصوصاً وقتی که موضوع بحث به سمت تساوی حقوق زن و مرد، یا توانمندی یکسان زنان و مردان میرفت، آنوقت تک دختر جلسهٔ ما چنان سخن میراند و استدلال میکرد که باقی اعضا یا سکوت میکردند و یا با محافظهکاری تمام، محتاطانه به شکل اجمالی چند جملهای میگفتند و از ترس اینکه مبادا خواسته یا ناخواسته، حرفی در مورد ضعف زنان بگویند و طرف (خاطره یوسفی) واقع شود، زود مایکشان را قطع میکردند. او در آن روزها نه تنها یک تنه از حقوق و توانمندی زنان جانانه دفاع میکرد، بلکه در مورد جوانان و ظرفیتهای جوان افغانستانی هم همانقدر تعصب داشت. هرچند ممکن است که در چنین محیط مردانه، تنها دختری که در آن جمع حضور دارد، تمام توجهات را طرف خود جلب میکند، اما او تنها یک ” دختر” نبود، یک مبارز عصیانگر، کارمند بهشدت وظیفه شناس و یک منتقد کاملاً بیباک بود؛ طوریکه مستقیماً به چشمان اساتید آنجا نگاه میکرد و در عین حفظ احترامشان چنان خونسردانه مشکلات و اشتباهاتشان را بازگو میکرد، انگار که در یک اتاق تنها دارد با خودش صحبت میکند. وجود همین ویژگیها و البته ( زیبایی و متانت منحصر به فردش) باعث شد که ذهنم بیش از حد معمول درگیر این خانم باشد تا اینکه همین درگیری ذهنی طی ۲ سال، رفته رفته به تاریخ ۲ حمل سال ۱۴۰۰ ما را به عنوان زن و شوهر زیر یک سقف قرار داد.
قبل از ازدواج، در جریان آشنایی و نامزدی هر دوی ما در بستهای مشابه به عنوان ( مدیر عمومی تسهیل قراردادها) در وزارتهای (انرژی و آب) و (داخله) کار میکردیم. کاری که بهشدت پر مسئولیت و استرسزا بود. هرچند به باور اغلب، دوران نامزدی شیرینتر و پر هیجانترین دوران زندگی مشترک دو جوان است که همینطور هم است، اما برای ما چاشنی این دوران کمی بیشتر بود؛ چون در کنار شیرینی و هیجان حس دیگری که ما در این مرحله از زندگی بیشتر درگیر آن بودیم استرس بود. استرس از عدم اکمال به موقع اعاشهٔ پولیس، استرس سقوط پوستهها و ترمیم مجدد آنها، استرس آبخیزی فلان دریا و عدم اعمار سریع سد برای آن، استرس عدم احداث چکبند، استرس عدم نهایی سازی کار فلان بند برق، استرس عدم رسیدگی به موقع مواد سوخت، پوشاک پولیس، استرس، استرس و استرس….
در جایی خوانده بودم، وقتی در مورد چیزی نگران هستیم و استرس داریم اگر در مورد آن با کسی حرف بزنیم شدت نگرانی و استرس کمتر میشود. خب، ما هم همینکار را میکردیم. آخر هفتهها که تنها فرصت دیدار ما بود، بلا استثنا در پل سرخ با همدیگر قرار میگذاشتیم و خیر سرمان میخواستیم از دوران ” شیرین” نامزدی ما لذت ببریم، اما بعد از چندین ساعت صحبت متوجه میشدیم که در این مدت فقط استرسهایمان را با همدیگر تقسیم کردهایم، چون ذهن ما چنان درگیر مسائل کاری بود که به محض آغاز کلام، بحث ما ناخواسته میرفت به همان سمت و اگر هم میخواستیم موضوع بحث را عوض کنیم او با خنده میگفت؛ “ما با جان به فنا دادم تا زنده اونا باشد” و با دستش به دختران و پسران جوانی اشاره میکرد که غرق صحبتهای عاشقانهشان بودند. بعد از گفتوگوی طولانی( ما همچون جلسات واقعاً بحث و گفتوگو داشتیم از سخنان رمانتیک خبری نبود) وقتی خداحافظی او همراه با استرسهای کاری وزارت انرژی و آب استرسهای وزارت داخله را هم با خود میبرد و من استرسهای وزارت انرژی و آب را بر مشکلات وزارت داخله میافزودم و هر دو با ذهنهای بهشدت درگیر خداحافظی میکردیم. اشکال کار اینجا بود که او شدیداً کمالگرا بود و توقع داشت که تمام کارها کاملاً دقیق، به موقع و درست پیش برود که این امر در ادارات دولتی ناممکن بود.
روزیکه با هم ازدواج کردیم، یکماه از آغاز ریاستاش در وزارت کار و امور اجتماعی میگذشت و مراحل استخدام من به عنوان مشاور وزیر در بخش مالی و تدارکات وزارت مهاجرین نیز در جریان بود. گرچند بر اساس حقوق و صلاحیتی که داشتیم میتوانستیم از رخصتیهای قانونی سالانهٔ خود استفاده کنیم و تا یکماه بهعنوان رخصتی عروسی از فضای کار دور باشیم، اما بنا بر اصرار او فقط پنج روز رخصت گرفتیم و قرار شد حداقل همین مدت را از بحث و فضای کاری دور باشیم، اما حاضر نشد که شمارهٔ رسمی کاریاش را خاموش کند، میگفت شاید مشکلی پیش آید که کارمندان قادر به حل آن نباشد آن وقت کار مردم بند میماند. هنوز دو روز از عروسیمان نگذشته بود که تلفنهایش یکی پس از دیگری زنگ میخورد و هی مشکل پشت مشکل تا اینکه در روز چهارم طاقتاش تاق شد و گفت: اینطور امکان ندارد، باید خودم به دفتر حاضر باشم. با صورتی که هنوز آثار آرایش عروسی در آن بود و دستان حنایی در روز چهارم به دفتر رفت و شب با خودش انبوهی از کاغذ و دوسیه را به خانه آورد.
ادامه دارد….
دیدگاهها 3
درود برهمت تان درجامعه سنتی مصدر خدمت به مردم وجامعه خود شدید
خیلی زیبا کلمات را با همان سادگی که در وصف خانم یوسفی است و واضح بیان نموده اید ، منتظر ادامه این مقاله/ متن که زیر دست دارید هستم.
بسیار زوج دانسته وبادانش هستید خوش بخت باشید هردوی تان تحصیل کرده وکارکشته هستید همیشه موفق میباشید.زیرا هم نظر هم هستیدزوج موفق گفته میشوید.