نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
  • ستون‌ها
    • زنان و مهاجرت
    • نخستین‌ها
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

طالبان وعقدهٔ جنسیتی؛ از طرف صبح هیچ پسری اجازه ندارد وارد دانشگاه شود

  • نیمرخ
  • 25 حمل 1401
دانشگاه کابل

مصطفی بهین

می‌خواستم برای انجام کاری به دانشگاه کابل بروم، ساعت ۹ صبح بود که به دروازهٔ جنوبی دانشگاه کابل رسیدم، وقتی می‌خواستم برای ورود اجازه بگیرم، مردی ریش‌دار و نامرتب با لباس پلنگی مرا صدا زد،گفت: خبر نداری که در نوبت صبح هیچ پسری اجازه ندارد وارد دانشگاه شود؟ گفتم برای درس خواندن نمی‌روم، کار اداری دارم و می‌خواهم آ‌ن را انجام دهم. با لحن تند گفت: ” او بچه! اجازه نداری داخل شوی؛ برو بعد از چاشت بیا، سابق بود که همراه پلیس‌های رشوت‌خور و مزدور جنجال می‌کردید و به شما چیزی گفته نمی‌توانست.” نتوانستم سکوت کنم، گفتم: قانون به‌ آن‌ها اجازه نمی‌داد که با شهروندان رفتار بد داشته باشد و آن‌ها مسلکی بودند، هیچ کسی با آن‌ها جنجال نمی‌کردند. به سمت‌ام آمد و با قنداق تفنگش به سینه‌ام زد، من عقب رفتم، گفت: ” ما مطابق شریعت اسلام رفتار می‌کنیم و هرکسی اطاعت نکند جزایش را می‌بیند، برو بعد از چاشت بیا تا نزدم.” گفتم: حالا که زدی، باز مشت محکمی به پشتم زد و گفت: “برو هزاره بچه.”

به ناچار سمت پل سرخ آمدم، از سرک عبور کردم و به عقب را نگاهی انداختم. هنوز با نگاه‌های خشمگین و لب‌های به‌هم چسبیده تعقیب‌ام می‌کرد، شاید به این فکر می‌‌کرد که آیا می‌تواند به من شلیک کند یا خیر!؟

ساعت یک ظهر دوباره برگشتم، دیدم که همان مرد با اندکی خستگی بیش‌تر نسبت به صبح، روی چوکی که به‌خاطر شکستگی یک پایش به دیوار تکیه داده، نشسته‌است. تا مرا دید از روی چوکی بلند شد و با یکی از مردان مسلح که پهلویش ایستاده بود و نسبت به خودش ملایم‌تر معلوم می‌شد چیزی گفت و به من اشاره کرد تا پیشش بروم، وقتی نزدیک‌اش رسیدم با لحن سرکوب‌گر و کمی لبخند تمسخر‌آمیز گفت: ” امارت اسلامی هر کسی که سرکش باشد را به کمک خدا مثل حیوان اهلی رام خودش می‌کند.”

 بعد از تلاشی به شانهٔ سمت راستم زد و گفت: برو کارت که تمام شد از همین دروازه بیرون شو. هیچ چیزی نگفتم، نمی‌دانم چرا!؟ شاید ترسیده بودم، یا هم فکر کردم نمی‌شود به این‌ جماعت چیزی گفت. وارد دانشگاه کابل شدم، برخلاف سال‌های قبل، فضا ملال‌آوار و خسته‌کننده‌ بود. این را در چهره‌های تک تک دانشجویان می‌شود دید، هیچ دختری در ساحهٔ دانشگاه دیده نمی‌شود، همه با قدم‌های کم انرژی که نا‌امیدی و ترس را با خودش حمل می‌کرد به سمتی در حال حرکت بودند. پیش دانشکدهٔ هنر رسیدم، هیچ‌کسی دیده نمی‌شد و برخلاف همین یک سال پیش، وقتی نزدیک این دانشکده می‌رسیدیم با چهره‌های خندان دانشجویان شیک‌پوش روبه‌رو می‌شدیم و صدای خنده‌ها و موسیقی از گوشی‌های دختران و پسران نشسته بر روی سبزه‌ها تا دورها شنیده می‌شد، حالا سکوت موج می‌زد و راهروها انگار سال‌هاست گذر هم‌زمان دختر و پسری که با هم قصه می‌کردند و می‌خندیدند را به روی خودش ندیده، درختان خسته‌تر از قبل می‌نمود و شاید شاخه‌هایش حوصلهٔ پرنده‌هایی که آن بالا می‌نشست را ندارد تا با چهچهه، حواس دختری که داشت کتاب می‌خواند و روی نیمکت نشسته بود را پرت کند.

مردان میان‌سالی که زمانی هر روز صبح با اشتیاق تمام بر روی چمن‌زارها کار می‌کردند و سبزه‌ها را اصلاح می‌نمودند تا برای نشستن آماده شود، با لب‌های خشکیده و پیشانی عرق کرده می‌دیدم که حتی اشتیاق دیدن کسی را نداشتند و با خستگی تمام چوب‌هایی که از درختان افتاده بود را از روی سبزه‌ها جمع می‌کردند.

وقتی پیش دانشکدهٔ شرعیات رسیدم، برخلاف تمام دانشگاه کابل با موجی از مردان ریش‌دار و کلاه به سر، روبه‌رو شدم که صدای خواندن حدیث به زبان عربی و گاه‌گاهی صدای خندیدن که همراه با گفتن الحمدلله الحمدلله بود را می‌شد از پیش “کافه‌تریا” شنید.

نمی‌دانم این‌همه انرژی را از کجا آورده بودند، شاید آن‌ها از سکوت و وحشت در دانشگاه انرژی می‌گیرند. یا هرچه زنان از جامعه حذف شود آن‌ها را بیش‌تر به وجد می‌آورد و حالا هم با نبود هم‌زمان دختران و پسران در دانشگاه، دارند لذت می‌برند. با خودم فکر کردم مگر می‌شود بدون زنان و بدون خنده‌هایشان زندگی کرد؟ مگر می‌شود صدای دختری که دوستش داری را نشنوی و او را گهگاه با خودت به جایی مثل دانشگاه کابل نبری؟ چه‌طور می‌توان از زندگی لذت برد؟

 نمی‌دانم آن لباس سفیدهای کلاه بر سر می‌توانند به لبخند زنی فکر کنند یا می‌توانند بدون این‌که زنی را به بند بکشند دوستش داشته باشند؟ هیچ چیزی را نمی‌شد از زیر ریش‌ها و کلاه‌هایشان حدس زد و فهمید. یا شاید آن‌ها برای پذیرفتن چنین واقعیت‌هایی به‌دنیا نیامده‌اند و دین‌شان جز چند کلمهٔ عربی چیز دیگری نیست، دوست داشتن و شنیدن صدای زن به غیر از شیوهٔ خودشان منکراتی‌است که هیچ‌وقت از بین نمی‌روند.

راهم را به سمت دانشکدهٔ خبرنگاری کج کردم و تمام خاطرات آن‌ سال‌های خوب، یک به یک از پیش چشمانم می‌گذشتند، به هم‌صنفانم که می‌شد با آن‌ها سال‌ها خندید و لذت برد فکر می‌کردم. به دختران زیبای دانشکده که هر کدامش می‌توانست پسری را دیوانه کند و باعث شود آن پسر برای ثابت کردن خودش از نمرهٔ آخر کلاس بیاید به اولین نمره برسد و نقاش شود.

همچنان بخوانید

خطای راهبردی؛ جهان معطلِ دارالخلافۀ زن‌ستیزِ کابل

خطای راهبردی؛ جهان معطلِ دارالخلافۀ زن‌ستیزِ کابل

6 میزان 1402
دیستوپیای طالبانی؛ نصب هزاران دوربینِ نظارتی در شهرهای افغانستان

دیستوپیای طالبانی؛ نصب هزاران دوربینِ نظارتی در شهرهای افغانستان

4 میزان 1402

به دوستان خوبم که بعد درس برای چاشت نوبتی غذا می‌گرفتیم، روی سبز‌ها می‌نشستیم، تا می‌توانستیم می‌خندیدیم و برای کارهای عملی برنامه می‌ریختیم.

وقتی به دانشکدهٔ خبرنگاری رسیدم، هیچ چیزی از آن شور و شوق ندیدم، انگار هیچ‌کسی یک‌دیگر را نمی‌شناختند و به سوی هم لبخند نمی‌زدند. از دختران دوربین به‌دست که داشتند عکاسی را تمرین‌ می‌کردند خبری نبود، از آن‌هایی که برای عکس گرفتن سوژه‌هایشان را به لبخند وادار می‌کرد چیزی جز خستگی نمانده بود.

خواستم به ادارهٔ دانشکده سر بزنم تا در حل کردن مشکل کمکم کنند، اما کسی نبود و همه مصروف دانشجویانی بودند که داشتند از پایان‌نامه‌هایشان دفاع می‌کردند، در دهلیز دانشکده با دو دختر خانم روبه‌رو شدم، سلام کردم و از آن‌ها پرسیدم چگونه اجازه گرفتند که در زمان درسی پسران این‌جا باشند، یکی از آن‌ها با لبخند و آه جواب داد؛” من برای حل مشکلات پایان‌نامهٔ خود آمدم و برای اجازه گرفتن مجبور شدم از آمریت محصلان اجازه‌نامه‌ بگیرم و از این‌که تنها به دفتر استاد نمی‌روم به آن‌ها اطمینان دهم و دوستم را هم با خودم آوردم. از آمریت فقط یک ساعت به ما فرصت داده شده که حالا تمام می‌شود باید از دانشگاه خارج شویم.”

خنده‌ام گرفت، آخر با چه آدم‌هایی روبه‌رو شدیم که باید برای هر کاری از آن‌ها اجازه بگیریم، خواستم با آن دو دانشجو بیش‌تر حرف بزنم. وقتی می‌خواستم با آن بیرون شوم یکی از آن‌ها با خنده گفت: ” باهم نرویم که اجازه نداریم، باز در همین روزهایی که فارغ می‌شویم منفک نشویم”.

یادم آمد که طالبان گفته‌اند هیچ پسری اجازه ندارد با دخترها در داخل دانشگاه راه برود، از سویی دروازه‌های ورودی و خروجی را برای پسران و دختران جدا کرده‌اند و دروازهٔ شمالی برای دختر‌ها و دروازهٔ جنوبی را برای پسران اختصاص داده‌اند. با آن دو دانشجو مسیر خانه‌شان را پرسیدم، گفتند: برچی می‌رویم و برای حرف زدن بیش‌تر قرار گذاشتیم که در چهارراهی دهبوری ببینیم و تا برچی باهم برویم.

وقتی داشتم به طرف دروازهٔ جنوبی دانشگاه می‌رفتم یکی از استادان دانشکدهٔ خبرنگاری را دیدم که وقتی سلام کردم و حالش را پرسیدم، بدون این‌که جوابی بدهد گفت: هنوز این‌جا هستی؟ چرا نرفتی؟ گفتم در پی رفتن هستم اگر فرصتی پیش بیاید.  وقتی دستش را گرفتم، دستم را محکم فشرد و گفت: باختیم، ولی قرار نیست کم بیاوریم. پرسیدم: شما چرا نرفتید؟ گفت: کجا بروم، مگر می‌شود این آخر عمر دل کند و رفت؟ خداحافظی کرد و با عجله سوی دانشکده رفت.

در مسیر بیرون شدنم تا دروازهٔ دانشگاه با خودم فکر می‌کردم، آن فرد مسلح که در وقت وارد شدنم که  آن‌گونه رفتار کرد حالا هم چیزی خواهد گفت و من در جوابش چه بگویم. وقتی به دروازه رسیدم، از دور پرسید کارت حل شد؟ چیزی نگفتم و به آرامی از پیش‌اش رد شدم. مشخص بود که به‌خاطر تعریف کردنم از پلیس نظام جمهوری، دلش می‌خواهد اذیتم کند و حالا که جوابش را ندادم بیش‌تر عصبانی شد و از پشتم با صدای بلند گفت: ” بخیر نشان‌تان می‌دهیم که ما کی هستیم و شما کی هستید.”

قدم‌هایم را سریع برمی‌داشتم تا به چهارراهی دهبوری برسم و تا آن دو دختر دانشجو منتظر نمانند، وقتی آن‌جا رسیدم و در راهرو که به سمت سرک کارته‌ سخی می‌رود منتظر ایستادم، آن‌ها هم رسیدند. وقتی می‌خواستیم از سرک عبور کنیم و به سمت گولایی دواخانه برویم، افراد طالبان که آن طرف سرک ایستاده بود متوجه منتظر بودن من شدند، صدایم زد؛ وقتی رفتم گفت: ” آن‌ها چه کاره‌ات می‌شوند؟ ” گفتم: از آشناهایم هستند، پرسید محصل است؟ گفتم: آره.

آن دو خانم را صدا زدند، آن دو ترسیده بودند و از آن‌ها هم پرسید که مرا می‌شناسد، گفتند قومی هستیم. فرد مسلح گفت: حق ندارید با هم بروید، پرسیدم چرا؟

گفت: محصلین دختر وقتی از خانه بیرون می‌شوند، وظیفهٔ ما است که مشکلی برای‌شان پیش نیاید و حالا هم حق ندارید یک جا بروید. گفتم: من که قرار نیست برای‌شان مشکل خلق کنم و قرار است تا خانه باهم برویم. از من پرسید که روزه داری یا نه؟ من که نمی‌توانستم بگویم ندارم، گفتم: آره روزه دارم. گفت؛” هیچ زن و مرد نامحرم حق ندارد در ماه مبارک رمضان با هم حرف بزنند، به‌خاطر این‌که تحریک می‌شوند.”

با کمی لبخند گفتم: من قرار نیست تحریک بشوم. با عصانیت پرسید تو انسان هستی یا نه؟ گفتم: آره. یک قدم جلوتر آمد و گفت: “هر آدم جایزالخطا است، تحریک می‌شود.”

من هیچ چیزی نداشتم برای او بگویم، آخر با آن حجم از جهالت، آدم می‌تواند چیزی برایش بگوید تا او را قانع کند که من تحریک نمی‌شوم. مرا مجبور کرد از راهی که به سمت سرک گولایی دواخانه ختم می‌شود بروم و آن دو خانم را به سمت پل‌هوایی و کوته‌سنگی فرستاد. داشتم از خشم منفجر می‌شدم و هیچ‌کاری نمی‌توانستم، آخر تا چه حد‌ می‌تواند آدم‌ها وحشی و احمق باشند که نتوانند تشخیص دهند، راه رفتن و حرف زدن هیچ جای آدم را تحریک نمی‌کند. مگر این‌که مثل خودشان عقدهٔ جنسی داشته باشند.

آره؛ حالا کابل و دانشگاهش را آدم‌هایی در کنترل دارند که جز زبان وحشت و جنگ چیزی نمی‌فهمند، زن را به چشم یک گمراه کنندهٔ مردان می‌دانند. فکر می‌کنند اگر آن‌ها را زیر حجاب و ظلم نگه ندارند، تمام مردان این سرزمین به جهنم خواهند رفت، مفکوره‌ای این‌قدر خنده‌دار و احمقانه را فقط می‌توان در افراد این ‌گروه و افراطیت دینی پیدا کرد. این‌جا باید طوری زندگی کنی که طالبان می‌خواهند، در غیر آن گلوله‌ای پیشانی‌‌ات را خواهد بوسید.

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: دانشگاه کابلگروه تروریستی طالبان
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
کودک همسری
گوناگون

خاطرات عروس ۱۱ ساله

5 حوت 1401

قسمت دوم | بعد از «شب زفاف» تا هفت ماه با شوهرم همبستر نشدم. چون ترسیده بودم و شب زفاف برایم شبیه یک کابوس شده بود.تا آنجا که می‌توانم بگویم بدترین قسمت زندگیم آن شب بود.

بیشتر بخوانید
تراژدی چهار‌بُعدی؛ 25 سال اسارت یک زنِ افغانستانی به‌دست برادرش
مقالات

تراژدی چهار‌بُعدی؛ 25 سال اسارت یک زنِ افغانستانی به‌دست برادرش

2 میزان 1402

«نیک‌بخت، یک زن افغانستانی که 25 سال پیش توسط برادرش در دخمه‌یی تاریک زندانی شده بود، بالاخره توسط مأمورانِ طالبان آزاد می‌شود و درحالی‌که در بدترین وضعیت صحی قرار دارد، برای برادرش مجازات نمی‌خواهد.» 

بیشتر بخوانید
کودک همسری
هزار و یک شب

خاطرات عروس 11 ساله

5 حوت 1401

قسمت اول‌ |‌ روزی که عروس شدم هنوز به بلوغ نرسیده بودم. پوشیدن پیراهن «خال سفید» و چادر سبز گلدار مرا از بقیه متفاوت نشان می‌داد، به همین خاطر حس غرور داشتم و خود را از همه برتر...

بیشتر بخوانید
هبوط در تاریکی
هزار و یک شب

هبوط در تاریکی؛ روایت دردناکِ مینه از کودکی تا بزرگ‌سالی

30 سنبله 1402

مینه (مستعار) دختری ۲۸ساله است که خاطرات زنده‌گی‌اش از کودکی تا بزرگ‌سالی، چیزی جز پژواکِ درد و مظلومیت نیست. او از کودکی، مورد سوءاستفادۀ جنسی شوهرعمه‌اش قرار می‌گیرد و این اتفاق، سرآغازی برای سقوط ممتدِ...

بیشتر بخوانید
سنگ صبور
هزار و یک شب

سنگ صبور؛ آمنه و خواهرش تحت سلطۀ طالبِ خانه‌گی

3 میزان 1402

آمنه هر روز نزدیک اذان صبح بیدار می‌شد و به گاو،گوسفندان و بزها علف می‌داد تا وقت دوشیدن، شیرشان بیشتر باشد. بعد از اذان وقتی هوا کمی روشن‌تر می‌شد، سرِ زمین می‌ر‌فت تا علفِ تازه...

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
  • ستون‌ها
    • زنان و مهاجرت
    • نخستین‌ها
EN