نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
  • ستون‌ها
    • زنان و مهاجرت
    • نخستین‌ها
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

راحله کودک کار؛ زندگی برای من پنج‌دانه نان خشک است

  • نیمرخ
  • 29 حمل 1401
کودک کار

مصطفی بهین

کنار سرک منتظر موتر ایستاده بودم، موترها پشت هم رد می‌شدند و هیچ کس به کسی اهمیت نمی‌داد، گه‌گاهی راننده‌ها از دور به نشانهٔ سوار شدن چراغ می‌دادند؛ ولی هیچ لبخندی در میان نبود. همه با سراسیمه‌گی به هر سو می‌رفت. در این میان دختر بچه‌ای به پاهای عابران نگاه می‌کرد و هر کسی که کفش‌های قابل رنگ شدن پوشیده بود را با لبخند تعارف می‌کرد تا کفش‌هایشان را برق بیندازد. از دور نگاهم کرد و لبخندش را می‌شد از دور دید و دلگرمی را در چهرهٔ کودکانه و سرسختانه‌اش حس کرد.

با احتیاط از سرک عبور کرد، من کفش کتانی پوشیده بود، تا چشمش به کفش‌هایم‌ افتاد، می‌خواست راهش را کج کند و دنبال کس دیگری باشد. صدایش کردم؛ با امیدواری خاص نزدیکم شد و با چشمان جستجوگرش دستانم را دنبال می‌کرد تا داخل یکی از جیب‌هایم شود و پولی بیرون بیاید. سلام کرد، می‌خواستم دستش را بگیرم؛ ولی دستش را نداد. گفت: ” دستم رنگ دارد کاکا جان”.

“راحله ” ۱۳ ساله است، دختری با چشمان قهوه‌ای و پوست آفتاب سوخته و قدم‌هایی که هر روز از گولایی مهتاب قلعه تا پل‌خشک را بدون هیچ خستگی به دنبال نان می‌رود. تیز هوش است و از سن‌‌اش بیش‌تر می‌فهمد.

از او پرسیدم که آیا مکتب می‌رود، گفت: ” امممم! تا صنف سه مکتب رفتم و وقتی پدرم کشته شد من و لالای کلانم مجبور شدیم کار کنیم”.

پدرش که کارگر معدن زغال‌سنگ‌ در ولایت سمنگان بوده و در اثر فرو ریختن معدن کشته شده، او با دل‌تنگی که فقط می‌توان در چشمان یک کودک دید از پدرش می‌گوید.”پدرم‌ خیلی کم‌‌ یادم میایه، چون خیلی کم خانه می‌آمد شاید سه چهار ماه یکبار. یادم است که تازه زمستان خلاص شده بود که آمد، باز مره به مکتب برد و مدیر مکتب مره ثبت نام کد”

وقتی او صنف سوم‌ می‌شود پدرش را از دست می‌دهد و آرزوی معلم شدن راحله هم با پدرش دفن خاک می‌شود. از برادر ۱۵ ساله‌اش می‌گوید که او هم مثل راحله از صنف ششم به بعد نتوانسته است ادامه بدهد و حالا در یکی از رستوران‌ها پیش کاکای پدرش کار می‌کند. منتظرم از مادرش حرف بزند، انگار دوست ندارد دربارهٔ او حرف بزند و حرفی که می‌تواند به مادرش ربط بگیرد را ناگفته قورت می‌دهد.

مجبور می‌شوم از او دربارهٔ مادرش بپرسم، گلویش را صاف می‌کند و نگاهش را به قوطی رنگ که در دستش است می‌اندازد. می‌گوید” مادرم…، مادرم نمی‌تانه کار کنه. مه دقیق یادم نیست چه وقت بود، ولی یخ بود مادرم قالین انداخته بود. از دکان‌دار کرایه گرفته بود که قالین ببافد. یک روز مه خانه نبودم، وقتی آمدم کاکای پدرم هم ده خانه ما بود، مادرم دراز کشیده بود و گریه می‌کد. کاکایم می‌گفت، وقتی قالین ره برده که سر بام بالا کنه از سر زینه افتاده و کمرش شکسته.”

مادرش بعد از آن اتفاق دیگر نتوانسته‌است از جایش بلند شود و کار کند، حالا به سختی راه می‌رود به اندازه‌‌ای که بتواند خودش را تا حویلی خانه‌اش ببرد و تمام. راحله دختری‌است که با رنج بزرگ شده و روحش جز رنج کشیدن به چیزی بهتر عادت نکرده‌است. از او در مورد آخرین باری که خیلی خوشحال بوده می‌پرسم، با اشتیاق تمام شروع می‌کند.” قبل از آمدن طالبان بود، یک روز از پل‌خشک می‌آمدم، یک مرد که فکر کنم خیلی پول‌دار بود از موتر لوکس خود پایین شد؛ باز رفتم پیشش که بوت‌هایشه رنگ کنم، او نماند که رنگ کنم. وقتی طرف بوت‌هایش دیدم خیلی پر خاک بود، باز برش گفتم کاکا جان حیف لباس و موتر قشنگت نکده که بوت‌هایت پر خاک باشد، اگر پول میده نداری هیچ پول نَتی. همی گپ‌ ره که گفتم ایستاد شد و یک هزار افغانی برم داد.”

راحله با هیجان تمام از آن مرد یاد می‌کند و این‌که با آن یک هزار افغانی چه‌کار کرده‌است ” مه رفتم اول بری لالایم یک تا چپلق با دوصد افغانی خریدم و برای خودم یک‌تا برگر گرفتم؛ باز دیگرایشه ده مادرم دادم که برای کرایه خانه جمع کند.”

همچنان بخوانید

تعرض بر زنان، از مهمان‌خانه تا تشناب‌های زندان طالبان

تعرض بر زنان، از مهمان‌خانه تا تشناب‌های زندان طالبان

25 سنبله 1402
تابوت آرزوهایِ سمیرا

تابوت آرزوهایِ سمیرا

20 سنبله 1402

وقتی از برادرش حرف می‌زند، صدایش استوارتر از قبل می‌شود؛ انگار که هیچ چیزی نمی‌تواند جلودارش شود و رنج را در نهایت از پا در می‌آورد. از آرزوهایش می‌گوید که بتواند، مکتب برود و در آینده معلم شود و برای برادرش بایسکل بخرد.

وقتی می‌پرسم زندگی از نظر او چیست، انتظار داشتم از او جواب کودکانه بشنوم، از بازی‌های کودکانه گرفته تا لباس و چیزهای دیگر؛اما او چیزی بزرگ‌تر گفت. چیزی که سقف آرزوهای مردم بی‌چاره و بدبخت را بیان می‌کند، بدون هیچ فکر کردن گفت: ” زندگی برای مه پنج‌دانه نان خشک است، اگر بتانم هر شب برای خانه نان ببرم زندگی است” .

انتظار هر حرف دیگر را داشتم جز این، راحله دیگر کودک نیست. زندگی از او دختری ساخته که فقط می‌تواند به نان فکر کند و به رنج‌هایی که هر روز مادرش می‌کشد، به برادرش که صبح بیرون می‌شود شام به خانه می‌آید. با آن که خودش هم تمام روز کار می‌کند، باز هم اول به آن‌ها فکر می‌کند، این فقط کار یک زن است که بتواند دل بزرگ مثل این داشته باشد و راحله هم یک دختر خانم است و یک زن.

ولی در این میان به یک چیز دیگر هم فکر می‌کند، به لبخندی که از درون یک ویرانه بیرون می‌شود؛ که با آن دل عابری را نرم کند تا او بوت‌هایش را برای جلا انداختن به راحله بدهد، به لبخندی فکر می‌کند که از درون یک دختر بچه‌ که سال‌هاست رنج را زندگی می‌کند و معنی تمام زندگی‌اش به این ختم می‌شود”نان”.

وقتی می‌خواهم کمی پول به او بدهم به آرامی می‌گوید: ” کاش بوت‌هایت رنگ می‌شد که رنگش می‌کدم کاکا جان”.

این‌بار وقتی برای خداحافظی دستم را دراز می‌کنم، دستش را به لباسش پاک می‌کند و دستم را محکم می‌گیرد، لبخند می‌زند و می‌رود. در چند قدمی من با لبخند به مردی می‌گوید: ” کاکا جان بوت‌هایته رنگ کنم، ها کاکاجان…لبخند”

مرد بدون این‌که به او نگاه کند و ببیند لبخندش چه‌قدر زیباست می‌گوید: ” برو بچیم، برو دگه چقه شله استی تو، برو…با عصانیت.”

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: کودکان کارگروه تروریستی طالبان
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
کودک همسری
گوناگون

خاطرات عروس ۱۱ ساله

5 حوت 1401

قسمت دوم | بعد از «شب زفاف» تا هفت ماه با شوهرم همبستر نشدم. چون ترسیده بودم و شب زفاف برایم شبیه یک کابوس شده بود.تا آنجا که می‌توانم بگویم بدترین قسمت زندگیم آن شب بود.

بیشتر بخوانید
کودک همسری
هزار و یک شب

خاطرات عروس 11 ساله

5 حوت 1401

قسمت اول‌ |‌ روزی که عروس شدم هنوز به بلوغ نرسیده بودم. پوشیدن پیراهن «خال سفید» و چادر سبز گلدار مرا از بقیه متفاوت نشان می‌داد، به همین خاطر حس غرور داشتم و خود را از همه برتر...

بیشتر بخوانید
هبوط در تاریکی
هزار و یک شب

هبوط در تاریکی؛ روایت دردناکِ مینه از کودکی تا بزرگ‌سالی

30 سنبله 1402

مینه (مستعار) دختری ۲۸ساله است که خاطرات زنده‌گی‌اش از کودکی تا بزرگ‌سالی، چیزی جز پژواکِ درد و مظلومیت نیست. او از کودکی، مورد سوءاستفادۀ جنسی شوهرعمه‌اش قرار می‌گیرد و این اتفاق، سرآغازی برای سقوط ممتدِ...

بیشتر بخوانید
تراژدی چهار‌بُعدی؛ 25 سال اسارت یک زنِ افغانستانی به‌دست برادرش
مقالات

تراژدی چهار‌بُعدی؛ 25 سال اسارت یک زنِ افغانستانی به‌دست برادرش

2 میزان 1402

«نیک‌بخت، یک زن افغانستانی که 25 سال پیش توسط برادرش در دخمه‌یی تاریک زندانی شده بود، بالاخره توسط مأمورانِ طالبان آزاد می‌شود و درحالی‌که در بدترین وضعیت صحی قرار دارد، برای برادرش مجازات نمی‌خواهد.» 

بیشتر بخوانید
طوق تلخِ نازایی بر گردنِ شیرین
گزارش

طوق تلخِ نازایی بر گردنِ شیرین

28 سنبله 1402

شیرین نام دارد اما در تمام دوران‌ زنده‌گی‌اش طعم شیرینی را نچشیده و همیشه با اتفاقات تلخِ زنده‌گی همدم بوده است.

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
  • ستون‌ها
    • زنان و مهاجرت
    • نخستین‌ها
EN