نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

روز شمار سیاهی؛ روایت یک روز سیاه تر

  • نیمرخ
  • 5 ثور 1401

مصطفی بهین

بعد از ظهر روز انفجار به سمت تپه‌های شهرک امید سبز می‌روم، جایی‌که در این سال‌ها جوانان زیادی را در آغوش قبرهایش جا داده‌است.‌ وقتی از موتر پیاده شدم دیدم در چند جای مختلف افراد زیادی جمع شده و کشته شده‌های حادثه امروز را دفن می‌کنند، همین‌طور با پاهای خسته قدم برمی‌داشتم تا برسم و شاهد این باشم که چطور یک انسان و امیدهایش به سادگی “الله اکبر” گفتن؛ زیر خروارها خاک، دفن می‌شوند و تمام.

در نزدیکی قبرستان که قرار بود حمیدالله دفن شود با خانم میان‌سال سرخوردم که گریه‌کنان با قدم‌های سنگین به طرف جمعیت می‌رفت، انگار که غم این سال‌ها بر شانه‌هایش باشد. آره همین‌طور بود، پرسیدم: مادر‌جان کسی از شما در انفجار امروز بود؟ با گریه‌ که به سختی می‌شد حرف‌هایش را فهمید گفت: ” بچیم مه کسی را نداشتم که شهید شود؛ شوهرم را در راه بامیان به جرم این‌که دولتی‌ها را سوار کرده بود ۹ سال پیش کشتند، پسرم در دهمزنگ کشته شد که فقط دست‌اش را توانستم ببینم. حالا آمدم که سر قبر پسرم هر دم شهیدی خوده چیغ بزنم.” نتوانستم بیش‌تر حرف بزنم، باید زودتر به محل تدفین می‌رسیدم.

آدم‌هایی خسته که توان گریه کردن را نداشتند و به اجبار کُلنگ می‌زدند و خاک‌ها را جابه‌جا می‌کرد، از کسی پرسیدم برادر یا پدر جسد چه‌کسی است، مردی را نشانم داد که بالای یک قبر دیگر نشسته بود و به بیچارگی جنازهٔ پسرش که روبه‌رویش با تکه‌پارچهٔ سفید پوشانده شده بود را نگاه می‌کرد. پهلویش نشستم، سلام کردم. گفتم: غم آخرتان باشد، چشمانش سرخ شده بود. بعد از سکوت طولانی گفت: ” شاید بیش‌تر از چهل سال است که به هم دیگر می‌گوییم غم آخرمان باشد، غم آخر نبود که هیچ، بلکه هر کس به نوبت خودش نگذاشت این غم پایان پیدا کند. در حکومت قبلی هم می‌کشت و می‌گفتند: کار تروریست‌ها بوده، ولی حالا خود تروریست‌ها حکومت می‌کند و ما را می‌کشند. هیچ امید ندارم؛ فقط منتظر هستم که باز کدام بمب صدا کند و خودم هم کشته شوم. “او از خوبی‌های حمیدالله می‌گوید که در بین پسرانش آرام‌تر از همه بوده و همیشه برای رسیدن به اهدافش تلاش کرده‌است” در بین پسرانم حمید الله آرام‌تر و سربه‌زیرتر بود. صبح وقتی که طرف مکتب رفت ندیدمش، آخرین باری که دیدم، دیشب سر سفرهٔ افطار بود. (رحمت‌الله پدر حمیدالله، قربانی انفجار مکتب عبدالرحیم شهید).

 بیش‌تر از این توان حرف زدن را نداشت و به پسر جوانی که نزدیک جنازه نشسته بود اشاره کرد که با من حرف بزند. برادر بزرگ‌تر حمیدالله؛ اشک‌هایش را پاک کرد و با صدای خسته، بریده بریده شروع کرد، ” حمید… آه…حمید‌الله زحمت‌کش بود و خستگی ناپذیر، صبح قبل رفتن به مکتب از من پرسید ساعت چند است لالا؛ دقیق وقتی بود که باید می‌رفت بدون خداحافظی از خانه بیرون شد و این آخرین چیزی است که از او تا سال‌ها به یادم می‌ماند و غمی می‌شود تا آخر عمر.”  او در ادامهٔ حرف‌هایش این حمله‌ها را کار خود طالبان می‌داند و می‌گوید؛ وقتی از انتحاری‌ها تقدیر می‌کند و آن‌ها را بر حق می‌داند، معلوم است که کار خودشان است و می‌خواهند برای ترساندن، از مردم قربانی بگیرند، ولی ما متوقف نمی‌شویم و ادامه می‌دهیم.

حمیدالله ۱۸ سال داشت و صنف دوازدهٔ مکتب عبدالرحیم شهید بود که امروز آخرین روزی بود که کابل را با همهٔ بدبختی‌هایش دید و تمام شد.

کمی دورتر روی تپه‌ای دو گروه دیگری جمع شده تا میلاد علی‌زاده و پرویز دو تن از قربانیان دیگر این حادثه را دفن کنند، آن‌جا رفتم؛ وقتی نزدیک شدم تا با پدر میلاد حرف بزنم، او توان حرف زدن را نداشت. کاکایش غلام‌محمد علی‌زاده، نزدیکم شد تا حرف بزند.” میلاد ۱۹ساله بود و پسر بزرگ خانواده‌اش، او با اخلاق‌ترین فرد خانوادهٔ ما بود، پدرش هم معیوب است. میلاد در کنار درس و آمادگی کانکور در رشتهٔ ورزشی بوکس هم فعال بود. در مسابقات داخلی مدال می‌گرفت. برای خرج خانه در یکی از قالین فروشی‌ها کار می‌کرد، میلاد جوان بسیار سخت‌کوش بود.” گریه امانش نمی‎‌دهد، با دست اشاره می‌کند که بس است.

با هم‌کلاسی‌های میلاد و پرویز روبه‌رو می‌شوم. “یاسر” یکی از هم‌کلاسی‌هایش گوشی موبایلش را در می‌آورد و آخرین عکس‌هایی که با میلاد و پرویز گرفته‌است را نشانم می‌دهد، او شوکه شده بود و با خنده تلخ می‌گوید:” به‌خدا رفت او به‌خدا رفت، همی چند روز پیش دیدمش، دیدی آخر میلاد هم کشته شد. مه چند روز میشه مکتب نرفتم، اگر می‌رفتم خدا خبره؛ مه هم حالی ده قبر بودم” حالش بد بود و نخواستم بیش‌تر اذیتش کنم. وقتی یاسر را دلداری می‎‌دادم “علی سینا” هم‌کلاسی دیگرش گفت: “امروز مه مکتب نرفته بودم، ولی دیروز میلاد همرای مه تا پیش دروازهٔ ما آمد و نمبرم را گرفت. گفت: برت زنگ میزنم، کار دارم باز.”

از علی سینا دربارهٔ پرویز می‌پرسم: اول چیزی نمی‌گوید، آهی کشید و گفت: ” حالی کشته شد دگه، پارسال پدرش فوت کد همی روزا می‌خواست سالگره پدرش ره بگیره، باز خودش هم پیش پدرش رفت.”

وقتی می‌خواستم از تپه‌ها پایین بیایم، پنج جنازهٔ دیگر را هم در فاصلهٔ چند دقیقه به طرف قبرستانی بردند.

زندگی ما کابوس است و تمام…!

همچنان بخوانید

شبنم بختیاری

شبنم نازدانه خانه ما بود

18 عقرب 1401
کارزار توقف نسل‌کشی هزاره‌ها؛ 9 میلیون تویت که طالبان را وحشت زده کرد

کارزار توقف نسل‌کشی هزاره‌ها؛ 9 میلیون تویت که طالبان را وحشت زده کرد

11 عقرب 1401
موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: دشت برچی
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
 خاله‌ام از ساده‌لوحی‌ من سواستفاده کرد
هزار و یک شب

 خاله‌ام از ساده‌لوحی‌ من سواستفاده کرد

27 حوت 1401

خاله‌ی صدیقه زمانی‌که متوجه شد میان صدیقه و شریف تفاوت‌های فکری وجود دارد و شریف اندکی از صدیقه ناراضی است، از این فرصت استفاده‌ کرد تا آن‌ها را از هم دور بسازد و این پیوند...

بیشتر بخوانید
ازدواج اجباری در بدل قرض پدر
گزارش

پدرم مرا در بدل قرضش به شوهر داد

25 حوت 1401

پدرم بی‌کار بود، مدت‌ها می‌شد که کار نمی‌کرد و درآمدی نداشت. نه نفر در خانه نان‌خور بودیم و فقط پدرم نان‌آور بود. ما چهار خواهر و چهار برادر بودیم که با پدر و مادرم یک‌جا ده نفر...

بیشتر بخوانید
فرزندآوری برای مسئول ساختن شوهرم اشتباه بود
هزار و یک شب

فرزندآوری برای مسئول ساختن شوهرم اشتباه بود

23 حوت 1401

یاسمن را به ظاهر دادند و در بدلش خواهر ظاهر را به برادر یاسمن گرفتند. هرچند یاسمن از بودن و ازدواج با ظاهر خوشحال بود، اما ظاهر از این ازدواج راضی نبود و یاسمن را نمی‌خواست. او...

بیشتر بخوانید
نامادری
هزار و یک شب

نامادری

2 حوت 1401

مادرم که فوت شد، پدرم ازدواج مجدد کرد. زندگی ما از این رو به آن رو شد. نامادری‌ام تا که اولاد‌دار نشده بود با ما خوب رویه می‌کرد. اولاددار که شد رویه‌اش تغییر کرد.

بیشتر بخوانید
ازدواج زیر سن
هزار و یک شب

در چهار سالگی مرا به شوهر دادند

15 حوت 1401

نمی‌دانستم که شوهر دارم. اولین بار پدرم برایم گفت که وقتی چهار ساله بودم او مرا به شوهر داده و به نام پسر کاکایم کرده است.

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00