نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

خانم زهرا؛ معلمی که بعد از 13 سال تدریس، با کراچی دستی به دنبال نان می‌گردد

  • نیمرخ
  • 13 ثور 1401

مصطفی بهین

اول ماه « می» روز جهانی کارگر است، در افغانستان می‌شود یک روز قبل از عید رمضان. امروز صبح از اتاق بیرون شدم تا حال و هوای شهر را قبل از عید ببینم. از پیاده‌رو قدم زنان به طرف پل سوخته به راه افتادم. افراد گروه طالبان که به دستور رهبرشان یک روز قبل‌تر از همه عید کرده‌است، کمی تمیزتر نسبت به روزهای قبل با موهای دراز، لباس سفید و پاچه‌های بلند از روبه‌روی من می‌آیند. وقتی نگاه‌شان کردم، مثل همیشه می‌شد از تمام وجودشان ترسید؛ از لباس سفید و سلام کردن‌شان به دکان‌دار و حتی از خنده‌هایشان. وقتی دیدم آن‌ها روزه ندارند و عید کرده‌اند با خیال راحت‌تر و بدون ترس این‌که مبادا کسی به جرم روزه نداشتن شلاقم بزند، سیگار خریدم. داشتم قیمت سیگار را به دکان‌دار می‌دادم که خانمی با کراچی خالی، کمی دورتر از دروازهٔ دکان ایستاد و از دکان‌دار خواهش کرد؛ اگر کسی برای خرید کردن آمد و برای انتقال آن به کراچی نیاز داشت خبرش کند.

از دکان بیرون شدم و به خانم سلام کردم؛ اول نخواست حرف بزند و خودش را مصروف کرد تا مزاحم نشوم، گفتم: می‌خواهم در مورد وضعیت‌اش برای یک نشریه مطلب بنویسم. قبول کرد، گفت: خبرنگار هستی؟ گفتم: اگر این حرف را طالب بپرسد می‌گویم نه. با خنده گفت: “باید جان‌تان را نگاه کنید، بهانه دست‌شان ندهید که خدا هم نمی‌تواند کمک‌تان کند.”

گفتم: عید نکردید؟ گفت: “غم نان نمی‌گذارد که روزها عادی به آسانی بگذرد، گرسنه‌ها همیشه گرسنه هستند. عید و غیر عید ندارد. هر روز که بتوانم نان شب را پیدا کنم برایم عید است.”

زهرا نام دارد و ۳۸ ساله است، تا قبل از سقوط کابل به مدت ۱۳ سال در یکی از مکتب‌های دولتی معلم بوده و مضمون”دری” را تدریس می‌کرد. در دوران اول حکومت طالبان او تا صنف چهار را در یکی از مکتب‌های خانگی در هرات خوانده‌است، بیست و چند سال پیش وقتی که طالبان هرات را تصرف می‌کند، زهرا برای آینده‌اش خیال‌بافی می‌کرد و می‌خواست شاعر شود؛ شاعر موهای دختران هرات که هیچ‌وقت موهایشان را در باد رها نکرده بودند. او از آن دوران می‌گوید: “دختران زیادی بودیم، تازه داشتیم باور می‌کردیم که می‌توانیم به آرزوهایمان فکر کنیم. با آن‌که به سختی می‌توانستیم در خفا درس بخوانیم، ولی می‌خواندیم. وقتی طالبان آمدند، وحشت همه‌جا را فرا گرفته بود، خیلی‌ها را می‌کشت و کس جرأت نمی‌کرد جنازه‌شان را دفن کند. زن‌ها در حیاط خانه هم نمی‌توانستند بلند حرف بزنند که مبادا رهگذری نامحرم صدای‌شان را بشنود.”

خانوادهٔ زهرا به دلیل بی‌کاری و فقر مجبور می‌شود راهی ایران شود، او از شرایط بهتر آن روزهای ایران برای مهاجرین می‌گوید که ایرانی‌ها در اولین روزهای ورود آن‌ها تا پیدا کردن جای بود و باش، وسایل و نان برای‌شان فراهم می‌کرده تا این‌که یکی از همسایه‌شان در کارخانه‌اش برای پدر و برادر زهرا کار می‌دهد. با خوب بودن شرایط آن روزها، زهرا و خواهرش می‌توانند درسشان را ادامه بدهند و تا پیش‌دانشگاهی بخوانند، زهرا از مستقل بودن می‎‌گوید، با آن‌که پدرش به خوبی او را حمایت می‌کرد؛ با آن‌همه او از همان دوران تمرین کرده تا مستقل باشد.

“در کنار درس وسایل تزئینی؛ مثل قندیل و چوکات آیینه می‌ساختم و تمام مصارف خودم را با فروختن آن به‌دست می‌آوردم. وقتی طالبان سرنگون شد را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم، شب بود که یکی از همسایه‌های ما که تلویزیون داشت خبرش را برای ما آورد و مادرم او را برای خوش‌خبری‌اش یک دستمال خامک دوزی داد. هیچ کدام ما تا صبح نخوابیدیم. من آن روزها صنف ده بودم، فردای آن شب از پدرم پول گرفتم و برای هم‌کلاسی‌هایم شیرینی بردم. با یکی هم‌کلاسی‌هایم که از بامیان بود از خوشحالی گریه کردیم. از آن روز به بعد، برای برگشتن به هرات لحظه شماری می‌کردم و دلم برای تمام دخترانی که به بهانهٔ خامک‌دوزی دور هم جمع می‌شدیم و درس می‌خواندیم بال بال می‌زد.”

پدر زهرا با تجربهٔ تلخی که قبلاً از سقوط حکومت‌های پیش داشته فکر می‌کرد که باز هم یک جنگ داخلی دیگر در راه است و به همین خاطر چند سال صبر می‌کند و در سال ۱۳۸۴ به هرات برمی‌گردد، اندکی بعد زهرا با پسری که در ایران آشنا شده بود ازدواج می‌کند. او دو سال بعد از ازدواج، همراه با شوهر و دخترش به دنبال فرصت بهتر به کابل می‌آید، زهرا از آن روزهای کابل با یک حسی که انگار چیزی را برای همیشه از دست داده‌است حرف می‌زند” وقتی کابل آمدیم، داشت تازه آباد می‌شد، شور و امید را حتی می‌شد در خرابه‌هایی که از جنگ‌ها به‌جا مانده‌بود دید. مدتی باز هم وسایل تزئینی درست می‌کردم و شوهرم در عکاسی کار می‌کرد، تا این‌که یکی از دوستان پدرم که کارمند یک مؤسسه‌ بود، در بخش معارف کار می‌کرد. از من خواست تا در یک مکتب دخترانه تدریس کنم. وقتی به وزارت معارف مراجعه کردم، خیلی با احترام و خوبی کارهایم را پیش بردند. آن سال‌ها با تمام وجودم کار می‌کردم و از برادرم که در ایران بود کتاب‌های کمک درسی می‌خواستم. از آموزش نگارش تا کتاب قصه و رمان‌هایی که آن روزها در دسترس بود، آن‌ها را در آخر ساعت‌های درسی برای شاگردانم می‌خواندم و در موردش حرف می‌زدم.”

زهرا مادر سه دختر است، چند سالی می‌شود که از شوهرش جدا شده‌است، به‌خاطر مشکلات زندگی نتواسته دانشگاه برود. دخترانش تا چند ماه قبل دانش آموز مکتب بودند. حالا مدتی‌است آن‌ها هم مثل مادرشان اجازهٔ رفتن به مکتب را ندارند. خانم معلمی که دست به دامن کراچی به دنبال نان شب می‌گردد، زنی که تا دیروز  آموزش می‌داد تا هیچ دختری دیگر کارگر نباشد. حالا خودش با بیچارگی‌ تمام؛ انباری از علم و تجربه را به دوش می‌کشد که حتی نان خشک هم نمی‌شود. از کتاب‌هایی که در این سال‌ها خریده و در کتابخانهٔ کوچکش جا داده‌است حرف می‌زند، ” شعر را دوست دارم، شعرهایی که حرف دارد، نه شعرهایی که فقط وزن و قافیه دارد. اشعار فروغ را برای این‌ می‌خوانم که یاد بگیرم چگونه خودم باشم، از داستایوفسکی و ارنست همینگوی خیلی خواندم ولی کاش می‌شد با آن‌ها امروز نانی بخرم. انرژی که از کتاب‌های “جوجو مویز” می‌گرفتم دیگر خبری نیست. کتاب‌هایم را وقتی که خانه تلاشی شروع شد به یک کتاب‌خانه اهدا کردم که بعداً مدیر آن کتاب‌خانه فهمید وضع زندگی‌ام خوب نیست؛ بابت کتاب‌هایم برایم کمی پول داد. در مقابل کلمات که در آن کتاب‌ها خواندم حالا زجر می‌کشم. وقتی کتاب می‌خوانی مفهوم زندگی را می‌فهمی و بعدش باید زندگی کنی نه این‌که با کسانی دچار شوی که نمی‌شود حتی با آن‌ها حرف زد.”

گفتم: امروز اول « می» است و روز جهانی کارگر، خنده می‌کند” راستش ما همه کارگر هستیم، زندگی نداریم و فقط برای این‌که زنده بمانیم کار می‌کنیم. ما مجبوریم قبل از این‌که به ارزش کاری که انجام می‌دهیم فکر کنیم به نانی که می‌توانیم با مزد کارمان بخریم فکر می‌کنیم. حالا یک جمعی در آمریکا چندین سال پیش به‌خاطر زیاد بودن وقت کاری اعتراض کردند ولی ما چه، زمان کاری مهم نیست فقط کار باشد که بشود زنده بمانیم.”

همچنان بخوانید

نوروز با یک «سین»

نوروز با یک «سین»

1 حمل 1402
نوروز مبارک

نوروز مبارک!

1 حمل 1402

او بارها به وزارت معارف طالبان مراجعه کرده‌است و به آن‌ها از تجربه‌ای که طی این سال‌ها کسب کرده گفته، ولی طالبان به او گفته‌اند: کسی که ۱۳ سال تحت حمایت نظام کفری به دخترها درس بی‌حجابی و بی‌دینی داده‌است نمی‌تواند در نظام طالبان معلم باشد، یکی از مدیرهای اداری طالبان به زهرا گفته‌است؛ ما کسی را کار داریم که مسلمان باشد و از شرعیات اسلام پیروی کند نه این‌که بیاید از دموکراسی و این چیزها حرف بزند.

با این‌همه، زهرا هنوز معلم است، همان معلمی که به آسانی کم نمی‌آورد. برای نان شب‌اش با کراچی کار می‌کند و بعد از ظهرها دختران خودش و همسایه‌هایش را درست‌نویسی درس می‌دهد و از ‌آن‌ها می‌خواهد یاداشت‌های روزانه بنویسند، او در مورد شاگردانش می‌گوید: “وقتی تصمیم گرفتم با آن‌ها در این بخش کار کنم خیلی خوشحال شدند، نمی‌دانم این سختی‌ها تا چه زمانی ادامه دارد؛ اما مطمئنم تا آن روز ما خیلی چیزهای زیادی از این تاریکی می‌نویسیم، تا بعدها بخوانیم و به یاد بیاوریم که ما زن افغانستانی بودیم که مادر شدیم و تن پاره‌پارهٔ فرزندانمان را از مکتب جمع کردیم، اعتراض کردیم، سنگسار شدیم و بدبختی را زندگی کردیم؛ ولی از پا ننشستیم.”

موضوعات مرتبط
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاه‌ها 1

  1. انسان says:
    10 ماه پیش

    من نمی فهمم چی بنویسم…
    فقط این را می فهمم که ما مثل همیشه، قسمی که بودیم ، هستیم و خواهیم بود … شجاع ایم.

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
 خاله‌ام از ساده‌لوحی‌ من سواستفاده کرد
هزار و یک شب

 خاله‌ام از ساده‌لوحی‌ من سواستفاده کرد

27 حوت 1401

خاله‌ی صدیقه زمانی‌که متوجه شد میان صدیقه و شریف تفاوت‌های فکری وجود دارد و شریف اندکی از صدیقه ناراضی است، از این فرصت استفاده‌ کرد تا آن‌ها را از هم دور بسازد و این پیوند...

بیشتر بخوانید
ازدواج اجباری در بدل قرض پدر
گزارش

پدرم مرا در بدل قرضش به شوهر داد

25 حوت 1401

پدرم بی‌کار بود، مدت‌ها می‌شد که کار نمی‌کرد و درآمدی نداشت. نه نفر در خانه نان‌خور بودیم و فقط پدرم نان‌آور بود. ما چهار خواهر و چهار برادر بودیم که با پدر و مادرم یک‌جا ده نفر...

بیشتر بخوانید
فرزندآوری برای مسئول ساختن شوهرم اشتباه بود
هزار و یک شب

فرزندآوری برای مسئول ساختن شوهرم اشتباه بود

23 حوت 1401

یاسمن را به ظاهر دادند و در بدلش خواهر ظاهر را به برادر یاسمن گرفتند. هرچند یاسمن از بودن و ازدواج با ظاهر خوشحال بود، اما ظاهر از این ازدواج راضی نبود و یاسمن را نمی‌خواست. او...

بیشتر بخوانید
نامادری
هزار و یک شب

نامادری

2 حوت 1401

مادرم که فوت شد، پدرم ازدواج مجدد کرد. زندگی ما از این رو به آن رو شد. نامادری‌ام تا که اولاد‌دار نشده بود با ما خوب رویه می‌کرد. اولاددار که شد رویه‌اش تغییر کرد.

بیشتر بخوانید
ازدواج زیر سن
هزار و یک شب

در چهار سالگی مرا به شوهر دادند

15 حوت 1401

نمی‌دانستم که شوهر دارم. اولین بار پدرم برایم گفت که وقتی چهار ساله بودم او مرا به شوهر داده و به نام پسر کاکایم کرده است.

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00