نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

پل‌سوخته؛ خانه‌ا‌ی بی‌درو پیکری سیه‌روزهای غرق در سیاهی

  • نیمرخ
  • 17 ثور 1401

مصطفی بهین

دم‌دمای شام از “پل‌سرخ” پیاده به طرف “پل‌سوخته” می‌آمدم، جایی که سال‌‌هاست سرپناه وحشتناکی برای مردان و زنان شده که در خماری دود تریاک و هیروئین شب و روزشان را می‌گذرانند. هر باری که از این مکان وحشتناک عبور می‌کنم زندگی برایم بیش‌تر تکان‌دهنده می‌شود، کوچک‌ترین اشتباه می‌تواند آدم را از ریل این مسیر پر پیچ و خم منحرف کند. وقتی از سرک عبور می‌کردم، جوانی با موهای ژولیده و حالت خراب پیش رویم ایستاد شد و گفت: لالا یک دانه نان بگیر. وقتی طرفش دیدم شناختم‌اش، زندگی گاهی طوری رقم می‌خورد که آدم‌ها را از پا در می‌آورد و چنان محکم به زمین می‌زند که هفت پشت آدم دردش را حس می‌کند. این جوان بدبخت که سنگینی زندگی بر روی شانه‌هایش لم داده و او را از پا در آورده‌است «شکور» بود.

شکور، پسری با چشمان سبز و قد متوسط، هم‌دوران کودکی‌های ما و جمعی پسر بچه‌های دهکدهٔ ما بود که باهم فوتبال می‌کردیم و مکتب می‌رفتیم، او شوخ بود و سرزنده؛ ولی حالا از آن چشمان سبز و شوخ چیزی جز چشمانی که در جمجمهٔ سرش فرو رفته و موهای خاک‌آلود نمانده‌است. تن‌اش نحیف شده و زندگی، خودش را مثل پیچک دورش پیچانده و هی مچاله‌اش می‌کند، راه رفتنش مثل پیرمردی شده که یک قرن را با بدبختی به‌سر کرده باشد، کاش او شکور نبود و زندگی نمی‌توانست این همه بی‌رحم باشد.

خانهٔ ما بیست دقیقه از خانهٔ آن‌ها دورتر بود؛ میدان فوتبال منطقهٔ ما نزدیک خانهٔ آن‌ها قرار داشت و اکثراً وقتی بعدازظهرها فوتبال می‌رفتیم، شکور با چشمان سبز و سرشار از دیوانگی‌اش حضور داشت و همیشه در خط دفاع بازی می‌کرد، زندگی هی چرخید و چرخید تا بزرگ‌تر شدیم، یادم نیست که شکور صنف چند بود که مکتب را رها کرد، ولی مطمئنم که روزگار مجبورش کرد تا دنبال زندگی برود.

او وقتی کوچک بود، پدرش را از دست داد و مادرش هم بعد از این‌که شکور بزرگ‌تر شد دوباره ازدواج کرد. بعد از آن شکور با عمه‌اش زندگی می‌کرد؛ شاید او هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد که زندگی برایش تصمیم گرفته تا او را از پا در بیاورد. وقتی شکور مکتب را رها کرد، وارد ارتش ملی افغانستان شد تا بتواند زندگی خود و خانواده‌اش را بچرخاند. بعد از چند مدت که به دهکده برگشت، شکور برای خودش مردی شده بود چاق و تنومند. چشمان سبزش در بین آن صورت سفید مثل زمرد می‌درخشید، به گفتهٔ خودش در قطعهٔ ماین پاکی اردوی ملی کار می‌کرد و معاشش هم خوب بود. همه می‌گفتند: شکور چه پسری شده، چه‌قدر مرد شده، غافل از این‌که سرنوشت برایش بد نوشته و بد بد بد …

او هر از گاهی به عمه‌اش سر می‌زد و ما هم می‌دیدیم‌اش که چه‌طور او به پای خودش ایستاده و زندگی‌اش را می‌چرخاند. آن وقت‌ها من شاید صنف یازده مکتب بودم و همیشه فکر می‌کردم شکور می‌تواند برایم قهرمان سخت کوشی و تلاش باشد. مدتی گذشت و از شکور خبری نشد، همه فکر می‌کردند که شکور برای خودش زندگی سر و سامان داده و دیگر نمی‌خواهد به روستا برگردد، وقتی مکتب را تمام کردم و کابل آمدم همیشه دوست داشتم شکور را ببینم و از این‌که چه‌طور توانسته با سختی‌ها بجنگد از او بشنوم، ولی بعدها شنیدم که به مواد خانمان‌سوز مخدر گرفتار شده و تا امشب دیگر ندیده بودم‌اش.

وقتی او را شناختم، گفتم: شکور! شناختی، بدون هیچ مکث گفت: “مصطفی هستی دگه”  دلم پاره شد. بغض گلویم را فشرد، فهمیدم زندگی چه‌قدر می‌تواند ظالم باشد و چه‌قدر وحشتناک. گفتم: بر سر خودت چه آوردی؟ گریه کرد و سرش را پایین انداخت و حرکت کرد، وقتی مانع‌اش شدم گریه می‌کرد و طرفم نمی‌دید. کمی خوراکی گرفتم، التماس می‌کرد که خجالتم نده و گریه می‌کرد.

گفتم: می‌توانی با هم قصه کنیم، با صدای نحیف گفت: آره، به طرف برچی پیاده حرکت کردیم، وقتی از او در مورد معتاد شدنش پرسیدم با گفتن این‌که خدا هیچ کسی را بی‌‌‌‌‌کس نکند شروع کرد.” مصطفی لالا! خدا هیچ‌کس را بی‌کس و بد رفیق نکند، یادت مانده که خانه می‌آمدم و چه‌قدر سر حال و چاق بودم. آن وقت‌ها که خانه می‌آمدم پیش مامایم می‌رفتم و او تریاک می‌زد. چندبار مرا هم دعوت به کشیدن کرد ولی رد کردم. یک روز وقتی به مالستان پیش مادرم رفتم، مادرم با من خوب رفتار نکرد. آن‌وقت در قول اردوی شاهین بودم، با قبول کردن آن همه خطر رفته بودم تا مادرم را ببینم. وقتی با او قسم برخورد روبه‌رو شدم، دلم شکست و می‌دانم اشتباه کردم، ولی راه دیگری برای آرام کردنم پیدا نکردم و از مامایم خواستم کمی تریاک بدهد‌. او هم بدون هیچ چیزی قبول کرد و اولین‌بار با او دود کردم. راستش حالم را خوب نکرد؛ اما همان چند ساعتی که نشئه بودم توانستم رفتار مادرم را فراموش کنم.”

وقتی شکور به طرف وظیفه‌اش بر‌می‌گردد، مامایش مقداری تریاک برایش می‌دهد تا وقتی که خسته می‌شود با آن خستگی‌اش را رفع کند. شکور هم گاه‌گاهی از آن مادهٔ سیاه‌ رنگ و کشنده دود می‌کرده تا زندگی را آسان‌تر بگذراند، اما هیچ‌وقت به پیامدش فکر نکرده بود تا وقتی که در یکی از نبردهایش با طالبان محاصره می‌شود و تریاکش تمام می‌شود. ” یک شب طالبان بالای ما حمله کردند و تا چند روز محاصره بودیم، وقتی که تریاکم تمام شد و خمار شدم، حاضر بودم تمام هم‌سنگرانم را بکُشم تا دستم به تریاک برسد و از خماری در بیایم. توان بلند کردن سلاح‌ام را نداشتم و تا رسیدن نیرو‌های کمکی دیگر سربازها جنگیدند، ولی من به یک گوشه افتاده بودم.”

بعد از آن شکور مطمئن می‌شود که معتاد شده‌است و دیگر نمی‌تواند بجنگد و در آن‌جا پیدا کردن مواد برایش سخت‌تر است، تصمیم می‌گیرد که فرار کند و تفنگش را می‌فروشد تا تریاک بخرد.

همچنان بخوانید

نوروز با یک «سین»

نوروز با یک «سین»

1 حمل 1402
نوروز مبارک

نوروز مبارک!

1 حمل 1402

“وقتی کابل آمدم یک مدت را با پول همان تفنگ مخفیانه زندگی می‌کردم و تریاک تهیه می‌کردم، ولی خیلی دوام نیاورد. مجبور شدم با افرادی که زیر پول سوخته‌است ارتباط بگیرم و برای یافتن مواد از آن‌ها کمک بگیرم. یک شب که هیچ کدام ما پول نداشتیم تا مواد بگیریم، مجبور شدیم از دیوار یک خانه بالا برویم تا اگر چیزی دست‌گیر ما شد را بفروشیم و مواد بخریم. ولی، صاحب خانه خبر شد و ما را گرفت. وقتی در حوزه برد یک‌ شب تمام ما را لت کردند و از زندانی کردن ما هم که چیزی به‌دست نمی‌آوردند، مجبور شدند ما را رها کنند. از آن به بعد پولی برای زندگی نداشتم و اگر کمی پیدا می‌کردم باید تریاک می‌خریدم.”

از آن روز به بعد زندگی شکور وحشتناک‌تر می‌شود و او پل سوخته را برای زندگی انتخاب می‌کند، روزها پلاستیک و آهن‌پاره جمع می‌کند تا بفروشد و پول موادش را در بیاورد، اما ماجرا فقط به تریاک خلاصه نمی‌شود. بعد از مدتی دیگر تریاک جواب‌گوی خماری شکور نمی‌شود و او به هروئین و شیشه روی می‌آورد. برای این‌که بتواند این دو مواد گران قیمت و کُشنده را برای خود تهیه کند باید دست به هر کاری بزند.

“آن وقت‌ها هروئین و شیشه ارزان‌تر بود، هر گرام هروئین را صد تا دوصد افغانی می‌خریدیم که به خالص بودنش بستگی داشت، خیلی از فروشنده‌ها به شیشه نمک اضافه می‌کردند و به ما می‌فروختند، با هروئین هم کم‌ کم آرد.”

بعد از سقوط کابل اما؛ دست‌رسی به تریاک و مشتقات آن راحت‌تر از قبل شده؛ ولی با قیمت دو برابر از قبل. با آن‌که طالبان در این سال‌ها هزینهٔ نبردشان را از قاچاق مواد مخدر به تمام جهان به‌دست می‌آوردند باز هم برای این‌که جامعهٔ جهانی را متقاعد کند تا کم‌کم آن‌ها را به‌رسمیت بشناسد، کشت هر نوع مواد مخدر را منع کردند، ولی شکور داستان را طوری دیگر تعریف می‌کند.

“در وقت جمهوریت حداقل علنی نمی‌توانست کسی مواد بفروشد با آن‌که خود کارمندان دولتی با موترهای زره شب‌ها می‌آمدند و به فروشنده‌هایشان مواد را توزیع می‌کردند، ولی حالا تقریباً نرخ تعیین کرده و همه باید از یک نفر بخرند. در اول‌های حکومت طالبان، یک روز همه را جمع کردند و به شفاخانه بردند، ولی بعد از سه روز ما را بیرون کردند، در کمپ فینکس شاید بیشتر از ۱۰۰ نفر در سه روز مردند. به‌خاطر این‌که در وقت خماری دوا نمی‌رسید و مواد هم نداشتند. خیلی‌هایشان از گرسنگی مردند، طالبان روزانه ما را پنج‌بار لت می‌کردند و در بیست و چهار ساعت یک وقت نان می‌دادند که آن هم یک دانه کچالو آب‌جوش و نصف نان بود.”

بعد از آن‌که آن‌ها را از کمپ بیرون می‌کنند، دوباره به قبرستان زنده‌ها یا همان پول سوخته بر‌می‌گردند. شکور دوست دارد از این درد جانکاه رهایی یابد و نیاز به حمایت دارد” اگر کسی مدتی حمایتم کند و دستم را بگیرد می‌خواهم ترک کنم، می‌دانی؟ کشیدن این لعنتی آدم را از پا در می‌آورد و ریشه‌های آدم را ضعیف می‌کند.”

او می‌گوید که بارها از پسر عمه‌اش درخواست کمک کرده، ولی او هیچ‌کاری برایش انجام نداده‌است.” راستش حق هم دارند که کمکم نکنند، چون خودم بر خود ظلم کردم. هر آدم ممکن است اشتباه کند و من هم آدم هستم. عمه‌ام و پسرش در خانهٔ من زندگی کرده و می‌کند و حاصل زمین‌های مرا می‌گیرند؛ ولی هیچ‌گاه برایم مهربانی نکردند و دلسوزم نبودند.”

حالا پُل سوخته برای شکور خانه‌ا‌ی بی‌در و پیکری است که هر روز او را در خودش غرق می‌کند و می‌سوزاندش.

موضوعات مرتبط
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
 خاله‌ام از ساده‌لوحی‌ من سواستفاده کرد
هزار و یک شب

 خاله‌ام از ساده‌لوحی‌ من سواستفاده کرد

27 حوت 1401

خاله‌ی صدیقه زمانی‌که متوجه شد میان صدیقه و شریف تفاوت‌های فکری وجود دارد و شریف اندکی از صدیقه ناراضی است، از این فرصت استفاده‌ کرد تا آن‌ها را از هم دور بسازد و این پیوند...

بیشتر بخوانید
ازدواج اجباری در بدل قرض پدر
گزارش

پدرم مرا در بدل قرضش به شوهر داد

25 حوت 1401

پدرم بی‌کار بود، مدت‌ها می‌شد که کار نمی‌کرد و درآمدی نداشت. نه نفر در خانه نان‌خور بودیم و فقط پدرم نان‌آور بود. ما چهار خواهر و چهار برادر بودیم که با پدر و مادرم یک‌جا ده نفر...

بیشتر بخوانید
فرزندآوری برای مسئول ساختن شوهرم اشتباه بود
هزار و یک شب

فرزندآوری برای مسئول ساختن شوهرم اشتباه بود

23 حوت 1401

یاسمن را به ظاهر دادند و در بدلش خواهر ظاهر را به برادر یاسمن گرفتند. هرچند یاسمن از بودن و ازدواج با ظاهر خوشحال بود، اما ظاهر از این ازدواج راضی نبود و یاسمن را نمی‌خواست. او...

بیشتر بخوانید
نامادری
هزار و یک شب

نامادری

2 حوت 1401

مادرم که فوت شد، پدرم ازدواج مجدد کرد. زندگی ما از این رو به آن رو شد. نامادری‌ام تا که اولاد‌دار نشده بود با ما خوب رویه می‌کرد. اولاددار که شد رویه‌اش تغییر کرد.

بیشتر بخوانید
ازدواج زیر سن
هزار و یک شب

در چهار سالگی مرا به شوهر دادند

15 حوت 1401

نمی‌دانستم که شوهر دارم. اولین بار پدرم برایم گفت که وقتی چهار ساله بودم او مرا به شوهر داده و به نام پسر کاکایم کرده است.

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00