نویسنده: شمایل زارع
هیچ افغانستانی دوست ندارد مهاجر شود اما «مجبوریت» ما را مهاجر کرد:
خبر دادند که خانهها را تلاشی میکنند و مجبور شدیم شبها به خانهٔ یکی و روز به خانهٔ دیگری میرفتیم و به پدرم زنگ میزدم و میفهمیدم که چه روزهایی را تحمل میکند. بعد از شش روز تصمیم گرفتم که به تمام نهادها و کشورهای جهان ایمیل کنم و از آنها کمک بخواهم. در این عرصه صابره خواهرم کمک میکرد و اما متأسفانه جواب مثبت دریافت نکردم و بعد از مدت چند روز یک مسیج دریافت کردم که از یک نهاد بینالمللی لیست ما به آنها شریک شده بود. آنها وعدهٔ صد فیصد دادند و مشخصات و آدرس خانه را گرفتند. منتظر انتقال به میدان هوایی کابل بودیم که متأسفانه میدان هوایی تهدید شد و فردای آن روز انفجار وحشتناکی رخ داد. صدها هموطن ما تکه و پاره شدند و کنار هموطنان ما نیروهای خارجی هم قربانی دادند. بالاخره پرواز ما کنسل شد و منتظر اطلاع بعدی شدیم. فامیل همه نگران بودیم و شب و روزهای بدی را سپری میکردیم و شماره های مختلف به ما زنگ میزد. یکماه در بدترین شرایط زندگی کردیم، باز هم خانه تلاشی شروع شد و مجبور شدیم خانه را تغییر بدهیم و پنهانی زندگی میکردیم.
زندگی در سیف هاوس یا خانهٔ امن:
روز به روز ناامید میشدیم تا اینکه یک روز از یک نهاد بینالمللی به ما زنگ آمد و به ما گفته شد که عاجل به سیف هاوس یا خانهٔ امن آنها برویم. بلاخره از مجبوریت رفیتم به “خانه امن” که از هر نقطهٔ افغانستان، فامیلهای زیادی آنجا بودند. هر کدام قصههای تلخ خود را داشتند، شبها را در تاریکی سپری میکردیم تا ما را طالبان پیدا نکنند و با صدای بلند حرف نمیزدیم تا صدای ما را نشنوند. تعداد فامیلها زیاد شد و یک آپارتمان دیگر گرفتند. تقریباً یکماه گذشت و شبها تا صبح خواب نمیکردیم. هر لحظه زندگی در “خانه امن” وحشتناک بود. یک روز که فامیلها نذر داشتیم، یکبار سروصدا شد که طالبان آمدند، ما را پیدا کردند. آن روز بدترین روز عمرم بود. همه از ترس نزدیک بود سکته کنیم و نمیدانستیم که چه کنیم. همه میگریختند و به هر طرف میرفتند و فقط چند فامیل مانده بودیم. آخر مجبور شدیم شب به خانهٔ گارد فرار کردیم و خواهر کوچکم از ترس ضعف کرده بود. شب را سپری کردیم و صبح برای ما آپارتمان جدید گرفتند.
شروع مهاجرت، رفتن به مزار بود:
داشتم فکر میکردم زندگی چه خواهد شد؟ همین بود که همکاران ما از شبکه زنگ زدند و گفتند به مزار برویم و پرواز ما از مزار بود. وقتی خبر را شنیدم که پرواز داریم، هیچ باروم نمیشد. شب چادر پوشیده بودم و تمام اسناد ما را هر کدام به پیراهنم دوخته بودیم. حرکت کردیم طرف مزار، در بین راه هر بار که طالبان موترها را تلاشی میکرد از ترس میلرزیدم. در بین راه مادرم مریض سخت شده بود، همچنان محمد برادرم مریض و مزار را هم بلد نبودیم. در بین راه بسیار سختی کشیدیم تا به مزار رسیدیم، به یک دوستم که بیرون از کشور بود زنگ زدم و ایشان گفتند: مهمانخانهٔ قصرطلایی بروید. آنجا بهتر بود اما قیمت هوتل بالا بود. دو شب را آنجا با ترس و وحشت سپری کردیم، صبح که پرواز داشتیم همهٔ افراد در یک محل جمع شدند تا راهنمایی شوند. از روی لیست افراد به بسها رهنمایی میشدند، طرف میدان هوایی حرکت کردیم. نزدیک میدان هوایی موترها تقریباً یک ساعت منتظر ماندند، یکی میگفت: آنجا طالبان داخل چمدانها را تلاشی میکنند و آنجا از ترس حرف زده نمیتوانستیم. بلاخره نزدیک میدان هوایی رسیدیم، از تلاشی خلاص خوردیم و رفتیم. آخرین نفر در صف من بودم که پاسپورتم را یک طالب دید و گفت: ماسک را پایین کن، عکس پاسپورت را گرفت و بعد به کسی زنگ زد. به من گفتند: بعداً بیا. ترس همهٔ وجودم را فرا گرفته بود. اما چند دقیقه بعد اجازه دادند بروم. از تلاشی آخر هم خلاص شدم، هنوز هم باور نمیکردم که پرواز داریم تا اینکه داخل طیاره شدیم و باور کردم.
ترک کشورم، چهقدر سخت بود:
من که خاک افغانستان را سجده میکردم، مجبور به مهاجرت شدم و طیاره پرواز کرد. برای خاک افغانستان، مردم و مخصوصاً زنان افغانستان گریستم. از طرف دیگر به طرف خواهر کوچکم میدیدم که خنده میکرد و خوشحال بود، گریستم. به گرجستان رسیدیم و بعد پرواز حرکت کردیم و ساعت۲ شب به میدان هوایی آلبانیا رسیدیم. جایی که باید منتظر میبودیم که کدام کشور ما را میپذیرد. میدان هوایی آلبانیا سرد بود و ما با خود لباس نیاورده بودیم. تا صبح اسناد ما بررسی شد و ما را بردند به هوتل کلاوریی.
شش ماه انتظار در آلبانیا:
روز اول در آلبانیا تست کرونا و بررسی اسناد بود و همکاران شبکه و دیگر دوستان که گفتند: بیا رضاکارانه کار کن تا مشکلات فامیلها حل شود و روز دوم شروع کردم بهکار همراه همکارانم، هیچ نمیفهمیدم که چهطور روز و شب میگذشت. سه ماه مصروف بودم و دغدغهام اینکه چهطور بتوانم به فامیلها رسیدگی نمایم و خوشبختانه مشکلات تا جایی با همکاری نهادهای مسئول و همکاران ما کم شد.
در آلبانیا خوشبختانه همهٔ ما دوستان زیادی پیدا کردیم، پدرم استاد زارع، اوایل درد مشترک مردم افغانستان را در قالب شعر مینوشت و بعدها دوستان زیادی پیدا کرد. حتی وقت برای نوشتن نداشت. صبح تا شام با دوستان خود بود. خانوادهٔ ما سهم فعالی داشتند. پدرم استاد زارع در قالب شعر درد مردم افغانستان را دادخوهی میکرد و همچنان پدرم دوستان رسانهای پیدا کرده بود و زمانی که برنامههای ملی و بینالمللی را میگرفتیم و دوست پدرم برنامهٔ ما را نشر میکرد.
همچنان مادرم دوستان زیادی پیدا کرد. مادرم با دوستان آلبانیایی خود به فارسی صحبت میکرد و اما باز هم دوستان زیادی داشت و گاهی به خانهٔ آنها مهمان میشد. به زنان فقیر لباس و غذا و حتی گاهی پول میداد. هر کدام ما تلاش کردیم همراه هموطنان خود بیشتر مهربان باشیم بهطوری که در دیار مهاجرت یک افغانستان کوچک را میدیدم. آلبانیا کشوری بسیار زیبا است و دریاهای زیبایی دارد و بینهایت سرسبز است. گاهی به زیبایی و آبادی آن فکر میکردم، با خود میگفتم: چه کنم وطن ما ویران است، این شهر زیباست ولی از ما نیست.
مردم آلبانیا مهمانپذیر و مهربان هستند. شش ماه که آنجا بودیم تمام آلبانیا را گشتیم. کسی نمیپرسید کجا میروی؟ فقط میگفت: افغانستانی است. خوشآمدید میگفت، راهنمایی و همکاری میکردند. من تشکر میکنم از مردم و دولت آلبانیا بهخاطر حمایت همه جانبهٔشان که از مهاجرین افغانستانی داشتند، مهاجرین در آلبانیا از تمام امکانات برخوردار بودند. روزیکه پرواز داشتیم مشاورین آلبانیایی ما گریه میکردند و هر کدام ما را درآغوش میگرفتند. به آلبانیا عادت کرده بودیم با وجود درد از دست دادن همه چیز در افغانستان، باز هم مهاجرین افغانستان یک افغانستان کوچک تشکیل داده بودیم.
اجازهٔ فعالیت اجتماعی در آلبانیا:
تمام برنامههای ملی و بینالمللی خود را تجلیل میکردیم، کمپاین جهانی ۱۶ روزهٔ منع خشونت را هر کدام از زنان سهم گرفتیم تا صدای مردم، زنان و دختران افغانستان را به جهانیان برسانیم. اعلامیه صادر کردیم از آدرس ائتلاف زنان افغانستان، صدای ما برای آیندهٔ ما و در این راستا، همکاران شبکه از بیرون همکاری کردند. روز جهانی همبستگی زنان نیز اعلامیه دادیم و از زنان دنیا خواستیم در کنار زنان افغانستان بایستند.
بهخاطر فعالیتهای اجتماعی در آلبانیا حمایت کافی نمیشدیم ولی با آنهمه، زنان و مردم آلبانیا همراه ما همکاری میکردند. ما برنامههای بینالمللی را بهخاطر حمایت از مردم افغانستان بهخصوص زنان و دختران قهرمان افغانستان که گروگان طالبان هستند دادخواهی کردیم و خوشبختانه همصدایی مردم آلبانیا با مهاجرین افغانستان یکبار دیگر نشان داد که انسانیت مرز نمیشناسد، بنی آدم اعضای یکدیگرند.
سفر به کانادا، کشوری که به تمام معنا قانون تطبیق میشود:
من در قدم اول به نمایندگی از خانواده و مردم افغانستان سپاس و قدردانی مینمایم از دولت و مردم کانادا که حمایت بشر دوستانهشان نه تنها در قبال مردم افغانستان؛ بلکه برای همهٔ مهاجرین جهان است. بهخصوص مردم افغانستان را که همیشه حمایت نمودند و همچنان در این شرایط که تعدادی از هموطنانم بیوطن شدهاند به آنها جا دادند و آغوش خود را برای مردم افغانستان باز نمودند. این را مردم افغانستان فراموش نمیکنند و امیداوارم که تعداد زیادی از هموطنان و خانوادهام که هنوز هم به حمایت دولت و مردم کانادا ضرورت دارند و در کنار مردم نیازمند افغانستان بایستند.
خوشبختانه بعد از شش ماه انتظار به تاریخ ۱۱ آپریل از آلبانیا پرواز کردیم و به کانادا آمدیم. چهار ساعت در آلمان توقف داشتیم. در طول سفر کارمندان «ای او ام» ما را رهنمایی کردند تا هتلی برای مدت که اینجا هستیم در تمام میدان هوایی کارهای ما را آنها پیش میبردند و ما مثل مهمان خاص بودیم. حتی سفر ما از مزار مثل مهمان خاص بود تا وقتی که به کانادا رسیدیم و هیچوقت چنین سفر راحتی نداشتم. اما برای من هیچکدامشان خوش نگذشت. هرگاه درد وطن، مردم و خانواده گلویم را میفشرد، هرجا گریه کردم، هرقدر دور شدم، درد کشورم بیشتر آزارم میداد.
کانادا رسیدم، یک شب تورنتو بودیم؛ صبح آمدیم کلگری ولایت آلبرتا. کشور پهناور کانادا تمام امکانات را دارد و خیلی زیبا است. اینجا قانون به تمام معنا تطبیق میشود و از این لحاظ در فهرست کشورهای اول جهان است. اما برای من هنوز وضعیت افغانستان اولویت دارد، میلیونها دختر که دروازهٔ مکتب برایشان بستهاست و میلیونها زن افغانستان در زندان خانگی بهسر میبرند. ۳۴ میلیون ملت افغانستان گروگان یک گروه تروریستی است که به زور بالای مردم حکومت میکنند. برای من و صدها همنسل من، مهاجرت دردی است که فقط خود ما درک میکنیم و قلب ما گریان میکند. ممکن است که تحت شکنجهٔ طالب نباشم اما شکنجهٔ وضعیت کشورم، زنان و دختران کشورم و درد مهاجرت هنوز قلبم را میسوزاند. برای فرار از درد وطن، خاک و مردمم، روزانه ۱۲ الی ۲۴ هزار ایستپ قدم میزنم و اما این درد فراموش نمیشود. هیچ افغانستانی شاید نتوانند این درد را فراموش کند و من بیشتر از هر روز به فکر وطن و زنانی که گروگان طالبان هستند و هر روز یک فرمان جدید بالایشان تطبیق میکنند، میلیونها دختر که هنوز دروازهٔ مکتب به رویشان بستهاند و طالبان از آنها مانند یک پروژه بهخاطر بهرسمیت شناختنشان استفاده میکنند، قدم میزنم تا قدم بعدیام مستحکم شود و من در کنار شما زنان آزادهٔ افغانستان مبارزه میکنم.