نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
  • ستون‌ها
    • زنان و مهاجرت
    • نخستین‌ها
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

شهری میان آتش – روایت سقوط

  • نیمرخ
  • 29 جوزا 1401
20220619_113222

نویسنده: مرضیه سعادت

آشپزخانه امن‌ترین مکان ممکن بود، برای پنهان شدن از شر مرمی‌های غیبی. حق داشتیم بترسیم از آن مرمی‌ها و بزرگ‌تر از مرمی؛ زیرا قبلا راکت نامهربان دوبار به خانه ما اصابت کرده بود و گوشت‌ پاهایم را با توته‌هایش برده بود. ماه‌ها بود شب ها همه در آشپزخانه می‌خوابیدیم، هم شیشه کم‌تر بود و هم مسیر مرمی نبود. آخرین شبی خوابیدن در آشپزخانه را هرگز فراموش نخواهم کرد.

نیمه‌شب بود که جنگ شدت گرفت، آن‌چنان همه جا را به رگبار بسته بودند که گویا همه چیز مرمی شده بود و می‌بارید. گاهی از اثر رعد و برق مرمی‌ها و نورافگن‌های که فیر می‌شد، فضای خانه کاملا روشن می‌شد، در آن جریان حیات برادر کوچکم را دیدم، چشمانش نیمه‌ باز و لرزان ام‌ام کنان آیت‌الکرسی را می‌خواند و گاهی دستانش را روی دهنش محکم می‌گرفت، گویا می‌ترسید کسی صدای نفس کشیدنش را بشنود. صدای توپ و تفنگ، آن هم از آن فاصله نزدیک در ذهنش رخنه کرده بود و روحش را می‌خورد. با دستم صورتش را لمس کردم تا بداند که پایان زندگی نیست. صورت بی‌روح و معصومش گواهی می‌داد که حس تنفر در وجودش شعله‌ور است، نفرت از کسانی که در به وجود آمدن آن لحظات نقش داشتند.

آن شب تا صبح بیدار ماندیم، من شاهد ترس در چهرهٔ همه اعضای خانواده‌ام بودم، ترس از دست دادن، ترس پایان یافتن زندگی. ترس در چهره پدرم برجسته‌تر بود، پدر و مادرم قبلا درد کشیدن فرزند را تا مرز آخرین نفس تحمل کرده بودند و فلج مؤقتی دختر شان را نظاره‌گر بودند. با پایان شب، شدت جنگ کمتر شد، یا مرمی تمام کردند و یا افراد پشت «پیکا» کشته شدند.

پدرم گفت خانه ما مناسب ماندن نیست، باید به خانه خداداد، همسایه برویم. پدرم مدام صدا می‌کرد که عجله کنید تا مبادا دوباره جنگ شروع شود و یکی از ما خوراک مرمی شویم. هرگز فکر نمی‌کردم آن صبح، آخرین لحظات ماندنم در خانه‌ام باشد، خانه‌ی که سال‌ها در آن زندگی کرده بودم و به در و دیوارهایش عشق ورزیده بودم. تنها چیزی که با خود گرفتم عینکم بود.

موقع بیرون شدن از خانه، برای چند ثانیه پیش کلکین را نگاه کردم، مرمی به شیشه اصابت کرده بود و تمام خاک، دود و توته‌های شیشه روی تقدیرنامه‌هایم ریخته بود، ثانیه‌ی مرگ، وحشت و دهشت جنگ را فراموش کردم و به روزهای اندیشیدم که برای به دست آوردن آن دستاوردهایم تلاش کرده بودم و جنگ چقدر نامردانه با یک مرمی نابود کرده بود. کپ شیشه‌ام را دیدم که در 2020 میلادی از مسابقات شبیه سازی سازمان ملل از طرف سفارت امریکا دریافت کرده بودم، دیدم گوشه‌اش مرمی خورده بود و دیگر ستارهٔ طلایی‌اش نمی‌درخشید. دل و دنیایم لرزید؛ اما هرگز به پایان فکر نکردم. امیدوار بودم که دوباره فرصت مبارزه خواهم داشت و دوباره تا پای جان تلاش خواهم کرد.

خانه‌ی خداداد همسایه اندکی از مسیر مرمی‌ها دور‌تر بود ودر آن شرایط می‌شد یک پناهگاه حساب کرد. آن شب تنها ما دهشت جنگ را با تمام سلول‌های بدن حس نکرده بودیم، تمام همسایه‌ها تا مرز آخرین نفس هراسیده بودند از این که مبادا خوراک مرمی شوند. همه برای زنده ماندن آن‌جا پناه آورده بودند. ساعت‌ها در خانه‌ی همسایه ماندیم، در آن مدت گاهی جنگ شدت می‌گرفت و گاهی هم هر دو طرف رفع خستگی می‌کردند و اندکی شدت سیلاب مرمی‌های شان کمتر می‌شد.

ساعت نه صبح بود، جنگ آرام گرفته بود و ما باید خانه همسایه را هم ترک می‌کردیم، حتا آن‌جا دیگر امن نبود. آن‌جا را به قصد خانه عمه‌ام دورتر از ساحه ما ترک کردیم. وقتی به کوچه رسیدیم نظاره‌گر رخداد دردناک دیگر بودیم. در نیمه‌های شب شخصی زخمی شده بود و خون چکان راهی برای در امنیت ماندن جست‌وجو کرده بود، خونش گواهی می‌داد که چقدر برای زنده ماندن دست و پا زده بود و چقدر خودش را روی زمین کشیده بود تا پشت دیواری پناه بگیرد.

به خانه عمه‌ام رسیدیم، اندکی می‌شد امنیت را احساس کرد؛ زیرا همه شیشه‌های خانه‌شان سالم بود و هیچ نشانهٔ از اصابت مرمی به در و دیوارها نبود. پدر و مادرم خانه ماندند تا مبادا بعد از جنگ چور و چپاول صورت بگیرد. هشت ساعت میان دود و باروت بودیم و بوی باروت به مغز ما رخنه کرده بود. دیگر انرژی نشستن نداشتیم، همه اطراف مادر کلانم در گوشهٔ خانه دراز کشیدیم. شب بیداری، وحشت و دهشت و دویدن تا خانه عمه، خیلی ما را خسته کرده بود و برای همین همه آرام آرام به خواب می‌رفتیم.

همچنان بخوانید

از کندز تا تهران

از کندز تا تهران

18 ثور 1402
روزی که سفره‌خانه‌ی لیلا بسته شد

روزی که سفره‌خانه‌ی لیلا بسته شد

8 میزان 1401

خانه آن چنان ساکت بود که می‌شد صدای نفس کشیدن دیگران را شنید. پسر عمه‌ام فقط چهارسال سن داشت، می‌گفت: «سر و صدا نمی‌کنم که جنگ مرا می‌خورد.»

آهسته آهسته به خواب می‌رفتیم که ناگهان صدای هولناکی ما را بیدار کرد. من سال‌ها میان جنگ بودم و در جنگ بزرگ شدم، برای همین دیگر تقریبا همهٔ صداها برایم آشنا شده بود و خوب فهمیدم که راکت اصابت کرد؛ اما کاش به دیوار خانه نه! دوباره همان دود و باروت، تاریکی و بوی سوختگی همه جا را گرفت. برای لحظه‌ای دلم لرزید و ترس از دست دادن و آسیب رسیدن در عمق وجودم رخنه کرد؛ اما صدای نازک و کم توان مادر کلانم که می‌گفت: «خدایا کمک کن»، اندکی آرامم ساخت. راکت به کوچه اصابت کرده بود و توته‌های آن تمام شیشه‌ها را شکستانده بود. دیگر از آن خانه‌ی با صفا و پاک خبری نبود. خاک و خاشاک روی فرش جا خوش کرده بودند و توته‌‌های راکت جای جای فرش را سوختانده بود.

دوباره جنگ شدت گرفت، همه جا را به رگبار بستند و آدم‌های زیادی را مرمی خوردند، زخمی شدند، حتا مرمی ناخرد به دختر پنج ساله رحم نکرد، به رگ گردنش اصابت کرد و او در همان لحظه جان سپرد. ساره دختر نوجوان هم با همین راکت‌ها کشته شد. ده‌ها راکت به خانه‌های مردم اصابت کرد، خانه‌ها فرو ریخت و زیر آوارهای شان ده‌ها انسان دفن شدند.

نوآباد غزنی را بوی دود و باروت و خون، سیاه و تاریک کرده بود. پدرم زنگ زد و گفت باید خود را از کوچه پس‌کوچه‌ها به ایستگاه موترها برسانیم، آن‌جا برای ما پول می‌آورد و ما را به کابل می‌فرستد. بی‌درنگ همه حرکت کردیم، شوهر عمه‌ام بیرون بود و بدون اجازه‌اش نمی‌توانستیم عمه و دو طفلش را با خود بگیریم، آن‌ها را به پناه خدا گذاشتیم. صدای علی، پسر چهار ساله عمه هنوز در گوش‌هایم می‌پیچد که فریاد می‌زد «مرا هم با خود ببرید، جنگ مرا می‌خورد.»

جنگ و شدت مرمی‌ها حتا فرصت خداحافظی با عمه را به ما نداد. بیرون شدیم و همه خود را به ایستگاه موترها رساندیم. موتر پیدا کردیم و سوار شدیم، مادرم پول و یک «سوره یس» با خودش آورده بود، دست مادرکلانم داد و گفت همه قرآن را زیارت کنید و توکل تان بخدا.

به کابل رسیدیم؛ اما هنوز رنگ و بوی جنگ را با خود داشتیم. هفته‌ها گذشت تا اندکی به خود آمدیم و آرام آرام زندگی عادی را در کابل شروع کردیم. من به جمع فعالان مدنی کابل پیوستم و برای حمایت از سربازان افغانستان و ختم جنگ دادخواهی می‌کردیم. من مثل همیشه از آزادی، آبادای، صلح، دموکراسی و برابری جنسیتی سخن می‌گفتم. آن شب و روزها برای برافراشته شدن پرچم سبز صلح قلم رقصاندم و به امیدی این که ما آخرین نسل قربانی جنگ باشیم، فریاد برابری و عدالت سر دادیم. اما ماه آگست از راه رسید و دامن غمش را پهن کرد که سیاهی‌اش  در جغرافیای من ماندگار شد.

صبح پانزدهم آگست، برادر کوچکم پافشاری داشت که برایش آشک پخته کنم، کل روز درگیر خمیر و سبزی آشک بودم. نزدیک ساعت دوازده ظهر، بی‌خبر از همه دنیا بخاطر ماست آوردن از خانه بیرون شدم. در شهر قیامت شده بود و من با چشمان خودم دیدم که مردم چگونه از مرگ ترسیده بودند. یکی می‌دوید، دیگری فریاد می‌زد و زنی هم ناله می‌کرد که فرزندش در دانشگاه کابل است. از مردی پرسیدم موضوع چیست؟  هراسان و نا‌امید گفت: «طالبان کابل را گرفت.»

با شنیدن این خبر، گویا سیلی مرگ به صورتم خورد، بدنم سرد شد و دنیایم تاریک. به خانه برگشتم و ناامیدانه از قیامت بیرون قصه گفتم. حیات بدنش لرزید و همان آشک تا آخرین روز بیرون شدنم از آن خانه، داخل دیگ بود. روزها اندکی خوب‌تر بود؛ ولی وقتی لحاف تاریکی بدن شب را در آغوش می‌کشید، وضع دنیای ما نیز تاریک‌تر می‌شد. انگار روحم زخمی شده بود و از نفس‌هایم خون می‌چکید. انگار هزار سال پیش مرده بودم و روحی از روی اجبار در من نفس می‌کشید.

زندگی و تمام دستاوردهای بیست ساله در چهار دیواری خانه تعریف می‌شد، آن هم با ترس و وحشت. ناامید شده بودم، ناامید به معنای واقعی، میان مرگ و مرگ تدریجی گرفتار شده بودم. شاید مانند هزاران فرد دیگر کشته می‌شدم و یا می‌ماندم و زره زره می‌مردم. سال‌ها قبل برایم یادآور می‌شد، وقتی که قربانی جنگ شده‌ بودم و ماه‌ها روی پاهایم ایستاد شده نمی‌توانستم. شب و روز برای بلند شدن دست و پا می‌زدم. سرانجام بلند شدم، بزرگ شدم، صدا بلند کردم، تحصیل کردم و بارها در مقابل افکار طالبانی ایستاد شدم. اما دیگر شاید به آخر خط رسیده بودیم.


من نمی‌توانستم مسیر روشن زندگی خود را از سوراخ‌های تنگ چادر برقع نظاره‌گر باشم و یا در انتظار مرگ و کشته شدن شب و روزهایم را بگذرانم. برای همین اندوه و زندگی خود را درون کوله پشتی‌ام جای دادم و همراه با پدر راهی نزدیک‌ترین کشور همسایه شدیم. آوارگی و پناهگاه غریب در غربت، در مخیلهٔ هیچ کسی نمی‌گنجید؛ اما غربت‌نشین شدیم. این غربت، غربت یک آدم نه، بلکه غربت یک نسل است. غربت روح تمام آدمیان است. 


این روزها من، زنان همطرازم و زبان مادری‌ام در حال حذف شدن هستیم، برای همین من تصمیم گرفتم که بنویسم و برای تاریخ بگذارم، هرآن چه را که من و هم‌نسلان من تجربه می‌کنند. من کمر همت بستم تا پاسدار زبان مادری نیز بمانم و از سوی دیگر تلاش دارم به تن کلمات روح زندگی ببخشم تا عمق احساسم را به مردم خستهٔ سرزمینم بازگو کنم و همه بدانند که من از «محنت دیگران» بی‌غم نیستم.

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: روایت سقوط جمهوریت
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاه‌ها 2

  1. صالحه says:
    1 سال پیش

    مرضیه جان همیشه سر بلند باشی
    افتخار ما استی

    پاسخ
  2. مریم"حیایی" says:
    1 سال پیش

    با ددود’! اینجا می‌شود متن فریستاد؟

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
کودک همسری
گوناگون

خاطرات عروس ۱۱ ساله

5 حوت 1401

قسمت دوم | بعد از «شب زفاف» تا هفت ماه با شوهرم همبستر نشدم. چون ترسیده بودم و شب زفاف برایم شبیه یک کابوس شده بود.تا آنجا که می‌توانم بگویم بدترین قسمت زندگیم آن شب بود.

بیشتر بخوانید
کودک همسری
هزار و یک شب

خاطرات عروس 11 ساله

5 حوت 1401

قسمت اول‌ |‌ روزی که عروس شدم هنوز به بلوغ نرسیده بودم. پوشیدن پیراهن «خال سفید» و چادر سبز گلدار مرا از بقیه متفاوت نشان می‌داد، به همین خاطر حس غرور داشتم و خود را از همه برتر...

بیشتر بخوانید
هبوط در تاریکی
هزار و یک شب

هبوط در تاریکی؛ روایت دردناکِ مینه از کودکی تا بزرگ‌سالی

30 سنبله 1402

مینه (مستعار) دختری ۲۸ساله است که خاطرات زنده‌گی‌اش از کودکی تا بزرگ‌سالی، چیزی جز پژواکِ درد و مظلومیت نیست. او از کودکی، مورد سوءاستفادۀ جنسی شوهرعمه‌اش قرار می‌گیرد و این اتفاق، سرآغازی برای سقوط ممتدِ...

بیشتر بخوانید
تراژدی چهار‌بُعدی؛ 25 سال اسارت یک زنِ افغانستانی به‌دست برادرش
مقالات

تراژدی چهار‌بُعدی؛ 25 سال اسارت یک زنِ افغانستانی به‌دست برادرش

2 میزان 1402

«نیک‌بخت، یک زن افغانستانی که 25 سال پیش توسط برادرش در دخمه‌یی تاریک زندانی شده بود، بالاخره توسط مأمورانِ طالبان آزاد می‌شود و درحالی‌که در بدترین وضعیت صحی قرار دارد، برای برادرش مجازات نمی‌خواهد.» 

بیشتر بخوانید
به دنبال نور در گوشه‌های تاریک زنده‌گی
گوناگون

به دنبال نور در گوشه‌های تاریک زنده‌گی

27 سنبله 1402

از دور به او نزدیک شدم. چهره‌اش آشنا به نظر می‌رسید اما باورم نمی‌شد چنین تصادفی با او روبه‌رو شوم. 

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
  • ستون‌ها
    • زنان و مهاجرت
    • نخستین‌ها
EN