نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

روایت سقوط و خاطرات خانه‌های امن در روند تخلیه

  • نیمرخ
  • 6 سرطان 1401

نویسنده: صابره زارع
بخش اول

در هنگام انتظار ایستادن به این فکر می‌کردم که یادم نرود نوت‌هایم را کامل کنم. دست خط کی از همه بهتر است؟ یادم نرود از همصنفی‌هایم بپرسم که حاضری گرفته شد یا نه؟ دفعه‌ی چندم است که این صنف را بخاطر ترافیک از دست می‌دهم؟  یادم نرود به دختران بگویم کابل سقوط نمی‌کند و…

در همین افکار غرق بودم که متوجه شدم نزدیک دانشگاه کابل رسیده‌ایم، کرایه راننده را دادم و با خود گفتم خوبی‌ غرق شدن در افکار این است که سختی منتظر ماندن یادت می‌رود. اوضاع دانشگاه غیر عادی به نظر می‌رسید، دانشجویان با چمدان‌های‌شان این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند. نخواستم از کسی بپرسم چه خبر است و تلاشم این بود که در دقایق پایانی ساعت اول درسی خودم را برسانم و به این فکر می‌کردم که چگونه اجازه بگیرم؟ آیا استاد به من اجازه خواهد داد یا نه؟ اگر بگویم ترافیک بود استاد باور خواهد کرد یا نه؟ بعد از چند لحظه کلنجار رفتن با خود بلاخره دروازه‌ی صنف را باز کردم و اجازه خواستم. استاد بدون این که بپرسد کجا بودم، برایم اجازه داد.

نفس عمیق کشیدم و داخل صنف رفتم، با خود گفتم ایکاش چوکی خالی پیدا کنم وگرنه مجبورم برگردم. اما وقتی به ردیف دختران رسیدم، تکان خوردم چون هیچ وقت این قدر چوکی خالی در صنف ندیده بودم. از دختران که حتا صنف ثقافت را از دست نمی‌دادند،فقط چهار نفر آمده بودند. وقتی روی چوکی نشستم و به اطرافم دیدم، احساس کردم این آخرین روزم در دانشگاه کابل است. از این فکر دلم لرزید و نتوانستم اشک‌هایم را کنترل کنم.‌ شانه‌هایم از گریه تکان می‌خورد. اجازه گرفتم و از صنف بیرون شدم. یکی از همصنفانم با من آمد‌. مثل همه‌ی همصنفی‌هایم مهربان بود. یکی صدا کرد «بروید به خانه‌های تان، پوهنتون رخصت است، طالبان آمده!»

من آهسته و گریه‌کنان به سمت دروازه‌ی جنوبی‌ دانشگاه رفتم و پا‌هایم یارای راه رفتن نداشت‌. کمی‌ با همصنفی‌ام در پیش دانشکده‌ی هنر‌های زیبا نشستیم و چهره‌های غمگین و اشک‌آلود دانشجویان را تماشا کردیم. از دروازه‌ی دانشگاه که بیرون شدم، احساس کردم ناپدید شدم. شاید بخاطر این بود که وجود خود را در وجود رویا‌های خود می‌پنداشتم و بزرگترین رویای من دانشگاه و درس بود. پس وقتی دانشگاه را ترک می‌کردم حس کردم من وجود ندارم و هیچ کسی مرا نمی‌بیند، زیرا با بی‌خیالی اشک‌هایم را با گوشه‌ی مانتو، گاهی با آستین، گاهی با دست و گاهی با شال خود پاک می‌کردم. تا به خانه رسیدم چشم‌هایم درست نمی‌دید و شال و پیرهنم از گریه خیس شده بود، چون تمام راه را گریسته بودم.

دلیل همه‌ی آن اشک‌ها واضح بود، لحظه‌ای برای لباس‌های رنگی‌ام گریستم، لحظه‌ای برای رویا‌های رنگی‌ام، قدری برای خودکارم، قدری برای کتاب‌هایم و… حتا لحظه‌ای برای قدم زدن گریستم. چون آنچه من می‌دانستم و آنچه تاریخ برایم گفته بود، آنچه در شبکه‌های اجتماعی دیده بودم و آنچه در گروپ‌های واتساپ می‌گفتند این بود که: «همه چه تمام شد، دوران سیاهی طالبان برگشت، آزادی، حقوق و دست‌آورد‌های چندین ساله‌ی زنان دوباره برباد رفت.»

من از لحن صدا‌ها و اضطراب و وحشت زنان فهمیده بودم که باید به حال خود زار گریست. تمام روز‌ها در افکار غرق می‌شدم. از فکر درس‌ها و آینده و بلند پروازی‌هایم گرفته تا به این فکر می‌کردم که آرزوی قهرمان تکواندو شدن خواهر زاده‌ی کوچکم آسنا چه خواهد شد؟ شب‌ها از ترس و هراس خوابم نمی‌برد.

پیش از آن که آن گروه تازه وارد و عجیب و غریب که مثل آفت به کشور ما ریخته بودند؛ شروع به حرف و امر و نهی کند، مردم به آزار و اذیت همدیگر شروع کرده بودند. از طریق شبکه‌های اجتماعی پیام‌ها و تماس‌های تهدیدآمیزی که دریافت می‌کردم، امنیت روانی و ذهنی را از من گرفته بود. هر شب چندین بار می‌رفتم و خود را مطمئن می‌ساختم که دروازه‌ی بلاک ما قفل است. چند بار از بالکن خانخ اوضاع بیرون و کوچه را بررسی می‌کردم. بعد از پشت پنجره به هواپیما‌های که تمام شب پرواز می‌کردند و یک دقیقه هم آسمان کابل آرام نمی‌گرفت، نگاه می‌کردم. بعد در این فکر فرو می‌رفتم که چه می‌شد اگر من در یکی از آن هواپیما‌ها بودم؟ منِ که حتا به عمد بورسیه‌ها را از دست می‌دادم تا حتا موقتا از کابل دور نشوم، آن‌روز‌ها به خوشبختی آن سرنشینان غبطه می‌خوردم.

بعد از یک هفته با اصرار خواهرم حاضر شدم از خانه بیرون بروم. اولین بار  در شرکت شهیر از فاصله دو سه متری با طالب برخوردم. از طرز ایستادن و حرف زدن‌شان می‌شد راحت میزان سبک مغزی‌شان را اندازه گرفت و از طرز لباس و ظاهر‌شان می‌توانست تعداد هفته‌ها و یا ما‌ه‌هایی که حمام و سلمانی نرفته بودند را حدس زد. چگونه می‌توانستم آن موجودات بی‌هوش و گوش تنفگدار را ملامت کنم؟ اگر ذره‌ای از حرف‌هایم را می‌دانستند که می‌رفتم و برای‌شان می‌گفتم، آن کسانی که این حال و روز را بر سر شما آورده و از شما ربات‌های جنگجو، بدبو و زشت ساخته‌اند، همان‌ها آرزو‌ها و دست‌آورد‌های ما را نیز از ما گرفتند.

همچنان بخوانید

ابی گیت

گنداب «ابی گیت» سرخ بود

29 جدی 1401
همسرم با زن مورد علاقه‌اش رفت

همسرم با زن مورد علاقه‌اش رفت

5 قوس 1401

خانمی‌ که در کنارم نشسته بود، آهسته برایم گفت که به آن‌ها نگاه نکنم، سرم را پایین بیندازم و تاکید کرد که بعد از این لباس‌های بلند بپوشم. ادامه داد که شماره‌اش را داشته باشم چون اگر هند رفتم نیاز نیست در هتل‌ها زندگی کنم. می‌توانم به خانه‌ی بزرگ‌شان در دهلی بروم و در کابل هم اگر برایم مشکلی پیش آمد می‌توانم برایش از طریق واتساپ زنگ بزنم. چون برادرش یکی از فرماندهان عالی رتبه‌ی طالبان است. قرار بود به زودی به خانه‌شان در هند برود. به آرامش و رضایت که در چهره‌اش داشت  حسودی کردم. به افتخار و خوشحالی بدون آن که یک کلمه در جواب حرف‌هایش گفته باشم، بدون وقفه حرف می‌زد. می‌گفت یکی از برادر‌هایش در دوران کرزی کشته شد و برادر دیگرش به مقام فرماندهی رسید و حالا فرمانده عالی رتبه است. همین طور بی‌وقفه حرف می‌زد و من نیز در ذهن خود جواب این که اگر از من پرسید کی هستم را آماده می‌کردم. با خود گفتم باید بگویم: اوه من! من یک فیمینست و دموکراتم‌. من به آزادی، برابری، انسانیت و احترام به انتخاب همه باورمندم. راستش از طالبان، طرفدار طالبان، خواهر طالبان و مخصوصا از سران و فرماندهان طالبان اصلا خوشم نمی‌آید و ضد طالب هستم… همین حرف‌ها را در ذهن خود کنار هم می‌چیدم که یک زن و مرد آمدند و به آن خانم گفتند: «برویم به ما ویزا نداده و باید فورم آنلاین ویزا را پر کنیم.»

آن روز وقتی به خانه برگشتم تصمیم خود را گرفتم. من نمی‌توانستم این گونه در گوشه‌ی اتاق خود بنشینم و گریه کنم و منتظر باشم که طالب برایم رنگ و نوع لباس انتخاب کند و برایم حد و حدودی تعیین کند. نمی‌توانستم ببینم شمع آرزو‌هایم دارد خاموش می‌شود. نمی‌توانستم شکست خود را بپذیرم و تسلیم شوم. اشک‌هایم را پاک کردم و چند نامه به دوستان، شاعران و زنان مبارز نوشتم و به آن‌ها گفتم که نمی‌توانند در این روز‌ها ما را تنها بگذارند. باید در کنار ما بیاستند و مبارزه کنند. یکی از زنان قهرمان و شاعر با مهربانی از من خواست که فعلا آرام باشم و در صفحات مجازی فعالیت نکنم. گفت باید صبور باشم. زندگی زیر سایه‌ی طالبان غیر قابل تحمل بود. من و خواهرم هر چه ایمیل آدرس که از کشور‌های کمک کننده و آشنایان و دوستان داشتیم، برای‌شان ایمیل کردیم. تا می‌توانستیم ایمیل فرستادیم و آن‌ها نیز بعضا ایمیل‌های ما را جواب می‌دادند و بعضی‌های‌شان پاسخ خوادکار می‌فرستادند.

آوازه‌ی تلاشی خانه به خانه هر روز بیشتر می‌شد و احوال دادند که در کابل نیز تلاشی خانه به خانه شروع شده است. دوستان و آشنایان توصیه کردند که کتاب‌ها و اسناد‌ مان را از طاقچه‌ها برداریم و در گوشه‌ای پنهان کنیم. مجبور شدم کتاب‌هایم را جمع کنم و در داخل جعبه‌ها در انبار خانه بگذارم. هنگام جمع کردن کتاب‌ها به نوت‌های خود روی شیشه‌ی الماری برخوردم: «کتاب‌هایم مثل اعضای بدنم هستند، از قرض خواستن‌شان معذرت می‌خواهم»، «بخش ادبیات»، «بخش حقوق»، «بخش روان شناسی»، «مجلات» و… هر یک از کتاب‌هایم را چند دقیقه‌ای نگاه می‌کردم و می‌گذاشتم در جعبه‌ها. کیمیاگر کتابی‌که باید صد بار می‌خواندمش، قانون اساسی افغانستان(هدیه‌ای از یک دوست)، ابدیت یک بوسه، اشعار پابلو نرودا(امانت یک دوست)، دموکراسی چیست؟ حقوق بشر چیست؟ مخصوص مطالعات زنان(هدیه‌ از یک دوست)، شدن-Becoming، نوشته میشیل اوباما (هدیه از یک دوست با نوت که رویش نوشته: به صابره زارع، جوان شجاع و با استعداد…)، هشت کتاب اثر سهراب سپهری، مجلات ادبیات معاصر، Never give up، انسان خردمند، انسان خداگونه، و صدها جلد کتاب و مجله‌ی دیگر را گذاشتم درون جعبه‌ها و باخود گفتم کاش همه‌ی آن کتاب‌ها را می‌خواندم و خوب در ذهنم می‌گذاشتم، تا رسیدم به دیوان فروغ فرخزاد و نوت روی کتاب را که دوستی برایم گذاشته بود ورق زدم به شعری «به علی گفت مادرش روزی» برخوردم و باخود دکلمه کردم.
«…دنیای دلمرده‌ی چاردیواریا
نق نق نحس ساعتا، خستگیا، بیکاریا…
دنیای هی خیابونا رو الکی گز کردن
از عربی‌خواندن و یه لچک به سر حظ کردن…
آب یهو بالا آمد و هلفی کرد و تو کشید
انگار که آب جفتش جست و تو خودش فرو کشید…»
کتاب را گذاشتم داخل جعبه و سر جعبه‌ها را بستم.

موسسه‌ی ایتالیایی که به ما وعده‌ی کمک داده بود از ما خواست که خانه مان را ترک کنیم و در یکی از خانه‌های امن که توسط آن‌ها ایجاد شده بود برویم. آن‌ها از ما خواسته بودند که با خود وسایل نبریم. در خانه‌ی امن ترس و وحشت چند برابر شده بود. شب‌ها چراغ‌ها را خاموش می‌کردیم و باهم آهسته صحبت می‌کردیم. هیچ کس بیرون نمی‌رفت و ضروریات مان را یک نفر می‌آورد. در خانه‌ی امن روز‌ها می‌خوابیدیم و شب‌ها بیدار می‌نشستیم و  هر لحظه منتظر خطر بودیم. شب به این فکر می‌کردم که اگر کسی از دروازه خانه وارد شود چگونه از پنجره به حویلی دیگر برویم؟ و … برای این‌که آن خانه راه مخفی نداشت و طالبان نیز در آن ساحه زیاد شده بود ما را به خانه‌ی دیگری بردند. اما آنجا نیز امن نبود و یک روز که طالبان به عصبانیت دروازه حویلی را تک‌تک زده بودند و رفته بودند، ما احتمال حمله‌ی آن‌ها را در شب سنجیدیم و شام آن روز از آن خانه فرار کردیم. شب در خانه‌ی محافظ رفتیم و تمام شب به این فکر کردیم که کدام ساحه‌ی کابل از همه جا امن‌تر است.

یکی از همخانه‌های ما پیشنهاد کرد که اگر جدا شویم بهتر است و اگر طالبان ما را باهم ببینند مشکوک خواهند شد و ما را به بهانه‌ای خواهند کشت. پس به این نتیجه رسیدیم که نظر به تفکیک قومیت جدا شویم، چون طالبان همین‌گونه تشخیص می‌کردند که ما عضو یک خانواده هستیم یا نه. آنها فکر می‌کنند که پشتون، هزاره و تاجیک در یک خانه نمی‌توانند زندگی کنند و از یک آشپزخانه استفاده کنند، چیزی که در خانه‌های امن قبلی ما تجربه می‌کردیم.

فردای آن روز به ما دو فامیل هزاره خانه جدا گرفتند، به دوستان پشتون خانه جدا و به دوستان تاجیک جدا. در مدتی یک ماه که باهم بودیم و نان و نمک و دست‌پخت همدیگر را خورده بودیم، غم‌های یکدیگر را گریسته بودیم و خوشی‌های همدیگر را تجلیل کرده بودیم؛ چنان به همدیگر وابسته شده بودیم که انگار سال‌هاست همدیگر را می‌شناسیم. لحظه‌ی جدایی و خداحافظی در آغوش همدیگر گریستیم و قول دادیم که همدیگر را فراموش نکنیم. در خانه‌های امن بیشتر زنان و دختران بودند.

یک روز بعد از آن که به خانه جدید مان رفتیم به ما از موسسه‌ی دیگری زنگ آمد و گفتند هرچه زودتر خود مان را به مزار شریف برسانیم. همان شب ساعت دوی صبح حرکت کردیم و به سمت مزار شریف به بلخ رفتیم. دو روز در مزار شریف در یک هوتل بودیم و شب‌ها از ترس نمی‌خوابیدیم. تمام هوتل پر بود از مسافران که منتظر پرواز‌های‌شان بودند. دو روز بعد به هوتل دیگری رفتیم و ویزا‌های مان را گرفتیم. ما را در بس‌ها به سمت میدان هوایی بردند. در مسیر میدان هوایی گلوی همه را بغض بسته بود و با همدیگر با چشم‌های مان حرف می‌زدیم. و با چشم‌های مان می‌گفتیم که راضی نیستیم ولی مجبوریم برویم. ساعت سه بعد از ظهر ما را به سمت هواپیما‌ها بردند و با چشمان پر از اشک داخل هواپیما شدیم. دل‌های مان را در کابل، در مزار، در دایکندی، در خوست،  در افغانستان گذاشتیم و پرواز کردیم.     

ادامه دارد…

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: روایت سقوط جمهوریتروند تخلیه
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
 خاله‌ام از ساده‌لوحی‌ من سواستفاده کرد
هزار و یک شب

 خاله‌ام از ساده‌لوحی‌ من سواستفاده کرد

27 حوت 1401

خاله‌ی صدیقه زمانی‌که متوجه شد میان صدیقه و شریف تفاوت‌های فکری وجود دارد و شریف اندکی از صدیقه ناراضی است، از این فرصت استفاده‌ کرد تا آن‌ها را از هم دور بسازد و این پیوند...

بیشتر بخوانید
ازدواج اجباری در بدل قرض پدر
گزارش

پدرم مرا در بدل قرضش به شوهر داد

25 حوت 1401

پدرم بی‌کار بود، مدت‌ها می‌شد که کار نمی‌کرد و درآمدی نداشت. نه نفر در خانه نان‌خور بودیم و فقط پدرم نان‌آور بود. ما چهار خواهر و چهار برادر بودیم که با پدر و مادرم یک‌جا ده نفر...

بیشتر بخوانید
فرزندآوری برای مسئول ساختن شوهرم اشتباه بود
هزار و یک شب

فرزندآوری برای مسئول ساختن شوهرم اشتباه بود

23 حوت 1401

یاسمن را به ظاهر دادند و در بدلش خواهر ظاهر را به برادر یاسمن گرفتند. هرچند یاسمن از بودن و ازدواج با ظاهر خوشحال بود، اما ظاهر از این ازدواج راضی نبود و یاسمن را نمی‌خواست. او...

بیشتر بخوانید
نامادری
هزار و یک شب

نامادری

2 حوت 1401

مادرم که فوت شد، پدرم ازدواج مجدد کرد. زندگی ما از این رو به آن رو شد. نامادری‌ام تا که اولاد‌دار نشده بود با ما خوب رویه می‌کرد. اولاددار که شد رویه‌اش تغییر کرد.

بیشتر بخوانید
ازدواج زیر سن
هزار و یک شب

در چهار سالگی مرا به شوهر دادند

15 حوت 1401

نمی‌دانستم که شوهر دارم. اولین بار پدرم برایم گفت که وقتی چهار ساله بودم او مرا به شوهر داده و به نام پسر کاکایم کرده است.

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00