نویسنده: سهیلا کریمی
موهای ژولیدهاش انگار قیچی شده بود. زیر یک چشمش آسیب دیده بود. شاید بیناییاش را از دست داده بود. حتما ضربه محکمی خورده بود. گوشهایش بریده معلوم میشد، اما سالم بود؛ فقط جای سوراخ گوشوارههایش چاک شده بود، انگار کسی آنرا به زور کشیده بود. جای یکی از دندانهایش خالی بود. با چهرهی خشکیده و درد کشیدهای که داشت به ظاهر حدود هشتاد ساله معلوم میشد. اما سن واقعیاش را به من چهل سال گفت.
درد و رنج، سخت ناتوان و لاغرش کرده بود. وقتی متوجه دستانش شدم، دیدم با قلم رنگ کرده بود، حالت غیر عادی داشت و به نظر میرسید که دیوانه است، اما دیوانه نبود. او به گردنش تسبیحهای زیادی بسته بود و چوریهای فرسوده در دستهایش نیز گهگاهی جلبام میکرد. چند تا تکهی فرسوده و کمپل و بالشت رنگ پریده و کهنه در کنارش بود. فکر کردم خانهاش همینجاست.
من که داشتم از کنارش میگذشتم، چند سکهای جلوی رویش گذاشتم، اما چهرهاش حس کنجکاویام را امان نداد و مجبور شدم روبرویش بنشینم. هرچند که ترسیده بودم. بستنی که در دستم بود تعارف کردم، او با دستش پس زد. دیوانه نبود. راحتتر همرایش گپ زدم و سوال کردم، اما صدایی از گلویش بیرون نمیآمد و مجبور شده بود با اشاره دستانش به من جواب پس دهد. با اشاره دستان نحیف و صدای ضعیف گلویش به سختی میفهمیدم چه میگوید. رگهای زیر گلو و پشت دستان ترکیدهاش درشت معلوم میشد. مریض بود و معلوم میشد تمام وجودش با درد دست و پنجه نرم میکند. در یک لحظه تمام بدنم را در میان درد حس کردم، قلبم آتش گرفت، انگار شبیه خانم ژولیده موی رنج دیده شده بودم. با چشمان سرخش که نگاه میکردم انگار فکر میکردم از آن خون میدود.
حس مظلومانهای به من دست داد. نمیتوانستم برایش کاری کنم، حتا تابلیت ده افغانی نمیتوانستم بخرم. روز جمعه و دواخانهها بسته بود. جلوی رویش به چشمانش و به سر و صورتش زل زده بودم. بغض گلویم را فشار میداد.
از او سوال کردم چرا به این روز افتادی. جوابش برای گفتن سختی میکرد با دستان و صدای ضعیفاش جواب سوالم را نگرفتم. دوباره سوال کردم، خانهات کجاست؟ شبها کجا میخوابی؟ به کمپل و بالشت کناریاش اشاره کرد.
او نیز گاهی اندک سوالی میکرد و جواب میدادم. باهم راحت شده بودیم، گاهی لبخند تلخی روی لبهای پوسیدهاش نقش میبست.
در همین حال، مردی با چند طفلش از آنجا گذشت و دورتر ایستاد و به ما هردو نگاه میکردند. خانم بیچاره وقتی متوجه شد به ما نگاه میکنند صورتش را به سرعت برگرداند و از من خواست که برای شان بگویم از آنجا برود. او از مردها میترسید، وحشت داشت و متنفر بود. بیشتر کنجکاو شدم و به زخمهای دور چشم و بریدگی گوشش نگاه کردم. فهمیدم که چرا از مردها متنفر است.
بله! این بود اتفاقی در گوشهای خیابان کابل. آه که چقدر دردناک بود. در جامعه که انسانیت مرده است و زنی چنین بیرحمانه به کف خیابان پناه برده بود. داشتم با آن خانم حرف میزدم که چند کودک حدود هفت یا هشت ساله از کنار ما گذشتند. آنها به آن زن نگاه کردند و با زبان تیزشان گفتند: «جنده!»
مات و مبهوت دستم را جلوی دهنم بردم. خانم بیچاره بطور عادی به آنها نگاه میکرد، انگار از این حرفها خیلی شنیده و گوشش پُر است. ولی من قلبم آتش گرفته بود. هضم این کلمه سخت بود. در جامعه که از طفل تا پیرمردش به زنی مثل او «جنده» میگویند چه انتظاری میتوان داشت؟ اصلا به زبان هم نگویند با نگاههای زخمیشان چقدر درد و بیچارگی به زنها منتقل میکنند.
اینجا، در سرزمین من، به زنهای جوان و پیر رحم نمیکنند. با نگاههای زخمی، حرفهای زننده و آزارهای خیابانی هر روز زنان این سرزمین را زنده زنده دفن میکند. به ساعتم نگاه کردم. باید میرفتم و ایستاد شدم. خانم دستهای ضعیفش را به طرفم دراز کرد. من هم دستانش را با مهربانی فشردم و در حالی که لبخند تلخ و پر دردی روی لبانش بود، دستم را رها کرد و با او خداحافظی کردم.