نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

زنی در کف خیابان، میان طعنه‌ها می‌زیست

  • نیمرخ
  • 22 سرطان 1401
IMG-20220706-WA0004

نویسنده: سهیلا کریمی

مو‌های ژولید‌ه‌اش انگار قیچی شده بود. زیر یک چشمش آسیب دیده بود. شاید بینایی‌اش را از دست داده بود. حتما ضربه محکمی خورده بود. گوش‌هایش بریده معلوم می‌شد، اما سالم بود؛ فقط جای سوراخ گوشواره‌هایش چاک شده بود، انگار کسی آنرا به زور کشیده بود. جای یکی از دندان‌هایش خالی بود. با چهره‌ی خشکیده و درد کشید‌ه‌ای که داشت به ظاهر حدود هشتاد ساله معلوم می‌شد. اما سن واقعی‌اش را به من چهل سال گفت.

درد و رنج، سخت ناتوان و لاغرش کرده بود. وقتی متوجه دستانش شدم، دیدم با قلم رنگ کرده بود، حالت غیر عادی داشت و به نظر می‌رسید که دیوانه است، اما دیوانه نبود. او به گردنش تسبیح‌‌های زیادی بسته بود و چوری‌‌های فرسوده در دست‌هایش نیز گهگاهی جلب‌ام می‌کرد. چند تا تکه‌ی فرسوده و کمپل و بالشت رنگ پریده و کهنه در کنارش بود. فکر کردم خانه‌اش همین‌جاست.

من که داشتم از کنارش می‌گذشتم، چند سکه‌ای جلوی رویش گذاشتم، اما چهر‌ه‌اش حس کنجکاوی‌ام را امان نداد و مجبور شدم روبرویش بنشینم. هرچند که ترسیده بودم. بستنی که در دستم بود تعارف کردم، او با دستش پس زد. دیوانه نبود. راحت‌تر همرایش گپ زدم و سوال کردم، اما صدایی از گلویش بیرون نمی‌آمد و مجبور شده بود با اشاره دستانش به من جواب پس دهد. با اشاره دستان نحیف و صدای ضعیف گلویش به سختی می‌فهمیدم چه می‌گوید. رگ‌‌های زیر گلو و پشت دستان ترکید‌ه‌اش درشت معلوم می‌شد. مریض بود و معلوم می‌شد تمام وجودش با درد دست و پنجه نرم می‌کند. در یک لحظه تمام بدنم را در میان درد حس کردم، قلبم آتش گرفت، انگار شبیه خانم ژولیده موی رنج دیده شده بودم. با چشمان سرخش که نگاه می‌کردم انگار فکر می‌کردم از آن خون می‌دود.

حس مظلومانه‌ای به من دست داد. نمی‌توانستم برایش کاری کنم، حتا تابلیت ده افغانی نمی‌توانستم بخرم. روز جمعه و دواخانه‌ها بسته بود. جلوی رویش به چشمانش و به سر و صورتش زل زده بودم. بغض گلویم را فشار می‌داد.

از او سوال کردم چرا به این روز افتادی. جوابش برای گفتن سختی می‌کرد با دستان و صدای ضعیف‌اش جواب سوالم را نگرفتم. دوباره سوال کردم، خانه‌ات کجاست؟ شب‌ها کجا می‌خوابی؟ به کمپل و بالشت کناری‌اش اشاره کرد.

او نیز گاهی اندک سوالی می‌کرد و جواب می‌دادم. باهم راحت شده بودیم، گاهی لبخند تلخی روی لب‌‌های پوسید‌ه‌اش نقش می‌بست.

در همین حال، مردی با چند طفلش از آنجا گذشت و دورتر ایستاد و به ما هردو نگاه می‌کردند. خانم بیچاره وقتی متوجه شد به ما نگاه می‌کنند صورتش را به سرعت برگرداند و از من خواست که برای شان بگویم از آنجا برود. او از مرد‌ها می‌ترسید، وحشت داشت و متنفر بود. بیشتر کنجکاو شدم و به زخم‌های دور چشم و بریدگی گوشش نگاه کردم. فهمیدم که چرا از مرد‌ها متنفر است.

بله! این بود اتفاقی در گوشه‌ای خیابان کابل. آه که چقدر دردناک بود. در جامعه که انسانیت مرده است و زنی چنین بی‌رحمانه به کف خیابان پناه برده بود. داشتم با آن خانم حرف می‌زدم که چند کودک حدود هفت یا هشت ساله از کنار ما گذشتند. آن‌ها به آن زن نگاه کردند و با زبان تیزشان گفتند: «جنده!»

مات و مبهوت دستم را جلوی دهنم بردم. خانم بیچاره بطور عادی به آن‌ها نگاه می‌کرد، انگار از این حرف‌ها خیلی شنیده و گوشش پُر است. ولی من قلبم آتش گرفته بود. هضم این کلمه سخت بود. در جامعه که از طفل تا پیرمردش به زنی مثل او «جنده» می‌گویند چه انتظاری می‌توان داشت؟ اصلا به زبان هم نگویند با نگاه‌های زخمی‌شان چقدر درد و بیچارگی به زن‌ها منتقل می‌کنند.

همچنان بخوانید

خشونت طالبان و سلامت روان زنان

خشونت طالبان و سلامت روان زنان

16 جدی 1401
بررسی وضعیت روانی و مبارزات زنان در گفت‌وگو با بتول حیدری

بررسی وضعیت روانی و مبارزات زنان در گفت‌وگو با بتول حیدری

30 عقرب 1401

اینجا، در سرزمین من، به زن‌های جوان و پیر رحم نمی‌کنند. با نگاه‌های زخمی، حرف‌های زننده و آزار‌های خیابانی هر روز زنان این سرزمین را زنده زنده دفن می‌کند. به ساعتم نگاه کردم. باید می‌رفتم و ایستاد شدم. خانم دست‌های ضعیفش را به طرفم دراز کرد. من هم دستانش را با مهربانی فشردم و در حالی که لبخند تلخ و پر دردی روی لبانش بود، دستم را رها کرد و با او خداحافظی کردم.

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: خشونت روانی
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
مادرم مرا فروخت
هزار و یک شب

مادرم مرا فروخت

10 حمل 1402

وقتی سیزده ساله شدم یک پیرمرد 72 ساله به خواستگاری‌ام آمد. مردم محل می‌گفتند که مرد پولداری است. مادرم چون شیفته‌ی پول و ثروت بود، با آنکه زندگی مان رو به بهبود شده بود، بازهم...

بیشتر بخوانید
پس از طلاق فهمیدم که زندگی فقط دعوا نیست
هزار و یک شب

پس از طلاق فهمیدم که زندگی فقط دعوا نیست

12 حمل 1402

پس از سه ماه جنجال و مشاجره راحله موفق شد که از عزیز جدا شود و آن رابطه‌ی پر از خشونت هفت ساله را با برگه‌ی طلاق به پایان برساند.

بیشتر بخوانید
تقلای زندگی؛ زنی که کار کرد و آسوده نشد
هزار و یک شب

تقلای زندگی؛ زنی که کار کرد و آسوده نشد

6 حمل 1402

یاسمن ۳۵ ساله است. زن قد کوتاه و لاغر اندام، با چشمان بادامی و رنگ گندمی که از فرط کار و فشار زندگی در دیار غربت دور چشمانش چین و چروک برداشته و قدش خمیده است.

بیشتر بخوانید
قربانی بد دادن؛ احساس می‌کنم سال‌هاست بر من تجاوز می‌شود
هزار و یک شب

قربانی بد دادن؛ احساس می‌کنم سال‌هاست بر من تجاوز می‌شود

11 حمل 1402

لیلا همانطور که روی سکو نشسته است و پشم‌ می‌ریسد، به غروب طلایی‌رنگ آفتاب تماشا می‌کند و آه بلندی می‌کشد. نخ پشم را دور سنگ‌ می‌پیچاند و چادرش را پیش‌ می‌کشد.

بیشتر بخوانید
هشت سال در نکاح متجاوز
هزار و یک شب

هشت سال در نکاح متجاوز

23 جدی 1401

آمنه، زن جوانی است که در 15 سالگی از مکتب محروم و متحمل کودک‌همسری شد، تا 19 سالگی‌اش یک دختر کرد و بخاطر سنگین‌کاری دو بار جنینش سقط شد.

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00