نویسنده: نعمتالله میرزایی
9از روزی که طالبان روی کار آمده، انگار همه چیز، زمین وزمان تغییر کرده، وحشت در شهر حاکم شده، چرخۀ اقتصاد دیگر شکسته، بانکها بستهاست، مردم از شهر کوچیده، میبینی؟ اکثر دکانها هنوز بسته میباشند، خرید وفروش نیست و قیمتها روز به روز در حال افزایش است.
امید نام مستعار یکی از کسبهکاران شهرک جدید نیلی میباشد. از دیر وقت است با هم آشنا شدهایم، او شخصی شوخ طبع، متین وصادق میباشد. چندی پس از سقوط جمهوریت وتسلط طالبان از سر دلتنگی خواستم برای تبدیل هوا سری به شهر بزنم. تلفنام را برداشتم که عقربۀ ساعت تقریباً۴:۳۰ بعدازظهر را میپیمود. راهی شهرک شدم، پس از چند دقیقه رسیدم اما در کمالِ ناباوری، شهر را در حالتِ احتضار دیدم و بنیههای تحرک، همه بیرمق و بیروح گشته و نفسهای آخر خود را میکشند. هیچ خبری از پروانه و شمع، پویایی و امید نیست.
حال ندایی از درونم هی میگوید: دیگر اینجا جای تو نیست؛ فقط دلم میخواهد بروم، مهم نیست کجا میروم و بهکجا میرسم، فقط باید بروم. بیرقهای سفید پیش هر راهرو و دکاکین نصب شده در عین حال گشتوگذار به ندرت دیده میشد. انگار همه کوچیدهاند، فضاچنان سنگین، دلگیر و وحشتناک است که آدم از سایههایشان میهراسند.
گویا آن لبخند و شادی چندی قبل، برای همیشه رخت سفر بربسته، دیگر اطفال قد ونیمقد پیش روی آن آیسکریمخانه شادیکنان در انتظار آیسکریم لبخند نمیزنند و از بازیهای کودکانه در داخل کوچه و پس کوچهها خبری نیست، تنها چیزی که هر از گاهی خلوت شهر را بر هم میزند. صداهای چندین موتر سایکل سوار مسلح با ریش و موهای بلند ژولیده و لنگیهای کلان که گویا امنیت شهر را به عهده دارند؛ چنان گاز موتر سایکلشان را تا آخر میگیرند و این تنها کاریاست که آلودگی صوتی را بر شهر بیروح میدمد. دیگر آنجا نه ترافیک است، نه قوانین ترافیکی. از دوردست بیرق دکان امید که بالای دکانش نصب گردیده بود توجهام را به خود جلب کرد، با شمال ملایم میرقصید. به وضوح دیده میشد پارچهای کهنه است و بر خلاف بیرقهای دیگر، روی آن چیزی نوشته نبود. خودش پیش روی دکان، زیر سایه، روی چوکی پلاستیکیاش لمیده، به سرک قیرشده، فارغ از موتر و عابرین زل زده بود، با نزدیک شدن سکوتاش را با سلام شکستم. بعد از احوالپرسی به داخل دکاناش تعارفام کرد و از روی شوخیگفتم: رفیق چهطوری با امارت؟
یک آه سرد کشید و رویش را به طرفم چرخاند. در چشمهای مشکیاش دیگر امید موج نمیزد، بر خلاف روزهای دیگر و بیمیلی تمام، دیگر علاقه به شوخی نداشت. بهجای لبخند گردهای یأس روی لبانش جاخوش کرده بود و گفت: شکر است هنوز نفسک میزنم، پس از یک نفس عمیق ادامه داد، از روزی که طالبان روی کار آمده، انگار همه چیز، زمین وزمان تغییر کرده، وحشت در شهر حاکم شده، چرخۀ اقتصاد دیگر شکسته، بانکها بستهاست، مردم از شهر کوچیده، میبینی؟ اکثر دکانها هنوز بسته میباشند، خرید وفروش نیست و قیمتها روز به روز در حال افزایش است. اما میزان درآمد تقرب به صفر.
من که از دم صبح تا شب در دکانام؛ آخر میبینم حتی نان خشک خود را کار نکردهام. نه راه برای بیرون رفتن است، نه امید برای زیستن. هرچند این تنها شرح حال من نیست، بلکه همه بسوی یک سرنوشت پیچیده و نامعلوم روانیم. نصف مردم از پلیس و نیرویهای امنیتی گرفته تا کارمندان خدمات ملکی منبع درآمدشان نظام پیشین بود و حالا همه مات ومبهوت مانده، نه کاری است، نه ذوقی برای کار کردن. اگر وضعیت به همین منوال ادامه یابد! پیش از همه، فاجعۀ انسانی و گرسنگی جان مردم را خواهد گرفت. رویش را به طرف آسمان کرد، برآمدگی زیر گلویش به خوبی نمایان بود. پلکهایش را روی هم گذاشت. گفت: خدا خیر ندهد کسی را که این همه وحشت و ناامیدی را آفرید و لقمۀ نان مردم را دزدید…