نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

سایۀ ‌فقر؛ امید در ناامیدی!

  • نیمرخ
  • 21 اسد 1401

نویسنده: نعمت‌الله میرزایی

9از روزی که طالبان روی کار آمده، انگار همه چیز، زمین وزمان تغییر کرده، وحشت در شهر حاکم شده، چرخۀ اقتصاد دیگر شکسته، بانک‌ها بسته‌است، مردم از شهر کوچیده، میبینی؟ اکثر دکان‌ها هنوز بسته می‌باشند، خرید وفروش نیست و قیمت‌ها روز به روز در حال افزایش است.

 امید نام مستعار یکی از کسبه‌کاران شهرک جدید نیلی می‌باشد. از دیر وقت است با هم آشنا شده‌ایم، او شخصی شوخ طبع، متین وصادق می‌باشد. چندی پس از سقوط جمهوریت وتسلط طالبان از سر دلتنگی خواستم برای تبدیل هوا سری به شهر بزنم. تلفن‌ام را برداشتم که عقربۀ ساعت تقریباً۴:۳۰ بعدازظهر را می‌پیمود. راهی شهرک شدم، پس از چند دقیقه رسیدم اما در کمالِ ناباوری، شهر را در حالتِ احتضار دیدم و بنیه‌های تحرک، همه بی‌رمق و بی‌روح گشته و نفس‌های آخر خود را می‌کشند. هیچ خبری از پروانه و شمع، پویایی و امید نیست.

حال ندایی از درونم هی می‌گوید: دیگر این‌جا جای تو نیست؛ فقط دلم می‌خواهد بروم، مهم نیست کجا می‌روم و به‌کجا می‌رسم، فقط باید بروم. بیرق‌های سفید پیش هر راهرو و دکاکین نصب شده در عین حال گشت‌وگذار به ندرت دیده می‌شد. انگار همه کوچیده‌اند، فضاچنان سنگین، دلگیر و وحشت‌ناک است که آدم از سایه‌هایشان می‌هراسند.

گویا آن لبخند و شادی چندی قبل، برای‌ همیشه رخت سفر بربسته، دیگر اطفال قد ونیم‌قد پیش روی آن آیسکریم‌خانه شادی‌کنان در انتظار آیسکریم لبخند نمی‌زنند و از بازی‌های کودکانه در داخل کوچه و پس کوچه‌ها خبری نیست،  تنها چیزی که هر از گاهی خلوت شهر را بر هم می‌زند. صداهای چندین موتر سایکل سوار مسلح با ریش و موهای بلند ژولیده و لنگی‌های کلان که گویا امنیت شهر را به عهده دارند؛ چنان گاز موتر سایکل‌شان را تا آخر می‌گیرند و این تنها کاری‌است که آلودگی صوتی را بر شهر بی‌روح می‌دمد. دیگر آن‌جا نه ترافیک است، نه قوانین ترافیکی. از دوردست بیرق دکان امید که بالای دکانش نصب گردیده بود توجه‌ام را به خود جلب کرد، با شمال‌ ملایم می‌رقصید. به وضوح دیده می‌شد پارچه‌ای کهنه است و بر خلاف بیرق‌های دیگر، روی آن چیزی نوشته نبود. خودش پیش روی دکان، زیر سایه، روی چوکی پلاستیکی‌اش لمیده، به سرک قیرشده، فارغ از موتر و عابرین زل زده بود، با نزدیک شدن سکوت‌اش را با سلام شکستم. بعد از احوال‌پرسی به داخل دکان‌اش تعارف‌ام  کرد و از روی شوخی‌گفتم: رفیق چه‌طوری با امارت؟

یک آه سرد کشید و رویش را به طرفم چرخاند. در چشم‌های مشکی‌اش دیگر امید موج نمی‌زد، بر خلاف روزهای دیگر و بی‌میلی تمام، دیگر علاقه به شوخی نداشت. به‌جای لبخند گردهای یأس روی لبانش جاخوش کرده بود و گفت: شکر است هنوز نفسک می‌زنم، پس از یک نفس عمیق ادامه داد، از روزی که طالبان روی کار آمده، انگار همه چیز، زمین وزمان تغییر کرده، وحشت در شهر حاکم شده، چرخۀ اقتصاد دیگر شکسته، بانک‌ها بسته‌است، مردم از شهر کوچیده، میبینی؟ اکثر دکان‌ها هنوز بسته می‌باشند، خرید وفروش نیست و قیمت‌ها روز به روز در حال افزایش است. اما میزان درآمد تقرب به صفر.

من که از دم صبح تا شب در دکان‌ام؛ آخر می‌بینم حتی نان خشک خود را کار نکرده‌ام. نه راه برای بیرون رفتن است، نه امید برای زیستن. هرچند این تنها شرح حال من نیست، بلکه همه بسوی یک سرنوشت پیچیده و نامعلوم روانیم. نصف مردم از پلیس و نیروی‌های امنیتی گرفته تا کارمندان خدمات ملکی منبع درآمدشان نظام پیشین بود و حالا همه مات ومبهوت مانده، نه کاری است، نه ذوقی برای کار کردن. اگر وضعیت به همین منوال ادامه یابد! پیش از همه، فاجعۀ انسانی و گرسنگی جان مردم را خواهد گرفت. رویش را به طرف آسمان کرد، برآمدگی زیر گلویش به خوبی نمایان بود. پلک‌هایش را روی هم گذاشت. گفت: خدا خیر ندهد کسی را که این همه وحشت و ناامیدی را آفرید و لقمۀ نان مردم را دزدید…

همچنان بخوانید

سیاست خارجی فمینیستی آلمان

سیاست خارجی فمینیستی آلمان در عمل به چه معناست؟

4 حمل 1402
بی‌نظمی و خشونت در ریاست پاسپورت

بی‌نظمی و خشونت در ریاست پاسپورت

4 حمل 1402
موضوعات مرتبط
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
 خاله‌ام از ساده‌لوحی‌ من سواستفاده کرد
هزار و یک شب

 خاله‌ام از ساده‌لوحی‌ من سواستفاده کرد

27 حوت 1401

خاله‌ی صدیقه زمانی‌که متوجه شد میان صدیقه و شریف تفاوت‌های فکری وجود دارد و شریف اندکی از صدیقه ناراضی است، از این فرصت استفاده‌ کرد تا آن‌ها را از هم دور بسازد و این پیوند...

بیشتر بخوانید
ازدواج اجباری در بدل قرض پدر
گزارش

پدرم مرا در بدل قرضش به شوهر داد

25 حوت 1401

پدرم بی‌کار بود، مدت‌ها می‌شد که کار نمی‌کرد و درآمدی نداشت. نه نفر در خانه نان‌خور بودیم و فقط پدرم نان‌آور بود. ما چهار خواهر و چهار برادر بودیم که با پدر و مادرم یک‌جا ده نفر...

بیشتر بخوانید
نامادری
هزار و یک شب

نامادری

2 حوت 1401

مادرم که فوت شد، پدرم ازدواج مجدد کرد. زندگی ما از این رو به آن رو شد. نامادری‌ام تا که اولاد‌دار نشده بود با ما خوب رویه می‌کرد. اولاددار که شد رویه‌اش تغییر کرد.

بیشتر بخوانید
فرزندآوری برای مسئول ساختن شوهرم اشتباه بود
هزار و یک شب

فرزندآوری برای مسئول ساختن شوهرم اشتباه بود

23 حوت 1401

یاسمن را به ظاهر دادند و در بدلش خواهر ظاهر را به برادر یاسمن گرفتند. هرچند یاسمن از بودن و ازدواج با ظاهر خوشحال بود، اما ظاهر از این ازدواج راضی نبود و یاسمن را نمی‌خواست. او...

بیشتر بخوانید
ازدواج زیر سن
هزار و یک شب

در چهار سالگی مرا به شوهر دادند

15 حوت 1401

نمی‌دانستم که شوهر دارم. اولین بار پدرم برایم گفت که وقتی چهار ساله بودم او مرا به شوهر داده و به نام پسر کاکایم کرده است.

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00