نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

یک سالگی اسیر شدن آرزوها

  • نیمرخ
  • 21 اسد 1401

نویسنده: نازنین نجاح

حالا دیگر ۱۲ ماه شد، ۵۲ هفته یا ۳۶۵ روز که داریم با کسانی در یک جغرافیا و زیر حاکمیت‌شان زندگی می‌کنیم که حسی از انسانیت در وجودشان نیست و درکی از متمدن بودن ندارند. ۱۲ ماه شد که من مسیر رسیدن به آمال‌ها و آرزوهایم را گم کرده‌ام میان این‌ها، مثل مه و غباری هستند که دور مسیرم را احاطه کرده‌اند و نمی‌گذارند ببینم کدام سو باید بروم، مثل همان ابر سیاهی‌اند که درست بالای مسیر آمال‌های من ثابت ایستاده‌اند، هی می‌بارند، هی می‌بارند و فرصت دیدن مسیر را از من گرفته‌اند.

۵۲ هفته شد که دختران سرزمین‌ام آن‌قدر محدود شده‌اند که حتی تصمیم پوشش خودشان را ندارند، حجاب اجباری این‌ها بالای من و دخترهای وطنم، توهین بزرگی است برای من و امثال من، یعنی ما خودمان آن‌قدر عقل، منطق، شعور و درک نداریم که ندانیم چگونه باید لباس بپوشیم و چگونه برای کوچک‌ترین جزو از زندگی‌مان تصمیم بگیریم، این‌جا احساس می‌کنم دیگر شخصیتی برایم نمانده‌است، همۀ شخصیت‌ام زیر لباس سیاه و نقاب سیاه پنهان شده‌است‌. احساس می‌کنم هیچ‌ام من، احساس می‌کنم پوچ‌ام، حس همان کاغذ مچاله شدۀ گوشۀ اتاق را دارم که به هیچ دردی نمی‌خورد جز سوختن.

۳۶۵ روز شد که پدران سرزمین‌ام، شب‌ها با شرمندگی به‌خاطر دست خالی‌شان به خانه بر می‌گردند، اما کسی از این حاکمیت، پاسخگوی بی‌کاری این پدران نیست، ۳۶۵ روز شد که جوانان وطن‌ام سرگردان در جستجوی راهی‌اند تا به هر طریقی که هست خودشان را از کشوری به نام افغانستان دور کنند؛ چون ترس از آینده‌شان دارند. این‌جا حالا نوشته‌ها چیزی جز درد در خود ندارند‌. این‌ها دارند کم‌کم، شوق‌ها و ذوق‌های دخترانۀمان را از ما می‌گیرند، دارند آزادی‌های ما را از ما می‌گیرند و محدویت‌مان را بیشتر می‌کنند، این همه دختر دارند مبارزه می‌کنند، دارند می‌جنگند. برای اساسی‌ترین حقوق‌شان، اما برای یک لحظه هم که شده خسته می‌شوند از مبارزه کردن، از مقاومت کردن، از صبر کردن، این‌جا دیگر مسأله نه صبر کردن است و نه مقاومت، این‌جا مسأله ترس است، ترس آبروی خود و آبروی خانوادۀ خود، این‌ها ما را دچار فوبیای وجود خودشان کرده‌اند، این که هر وقت ببینیم‌شان، تن و بدن‌مان از ترس بلرزد. قانون که این نبود، این‌ها باید محدودیت‌شان را بیشتر می‌کردند و ما مقاومت‌مان را، این مرض روحی دیگر در این قانون نبود.

این‌جا افغانستان است، سرزمین من و اجداد من، همان سرزمینی که تاریخ آن همیشه شاهد درگیری‌های داخلی آن بوده‌است، فکر می‌کنم همۀ انسان‌های این جهان علاقۀ شدید قلبی دارند به مکان خاصی که که در آن تولد شده‌اند؛ اما من و هم‌وطنان‌ام در جستجوی مکانی برای آرامش هستیم، برای ما وطن جایی است که آرامش داشته باشیم که بخندیم و وقت مردن، خوشحال باشیم از این‌که زندگی کرده‌ایم.

همچنان بخوانید

صابره

سرنوشت صابره؛ از میز مطالعه به دود آشپزخانه

2 حمل 1402
زنگ مکتب برای دانش‌آموزان پسر نواخته شد

زنگ مکتب برای دانش‌آموزان پسر نواخته شد

2 حمل 1402
موضوعات مرتبط
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
 خاله‌ام از ساده‌لوحی‌ من سواستفاده کرد
هزار و یک شب

 خاله‌ام از ساده‌لوحی‌ من سواستفاده کرد

27 حوت 1401

خاله‌ی صدیقه زمانی‌که متوجه شد میان صدیقه و شریف تفاوت‌های فکری وجود دارد و شریف اندکی از صدیقه ناراضی است، از این فرصت استفاده‌ کرد تا آن‌ها را از هم دور بسازد و این پیوند...

بیشتر بخوانید
ازدواج اجباری در بدل قرض پدر
گزارش

پدرم مرا در بدل قرضش به شوهر داد

25 حوت 1401

پدرم بی‌کار بود، مدت‌ها می‌شد که کار نمی‌کرد و درآمدی نداشت. نه نفر در خانه نان‌خور بودیم و فقط پدرم نان‌آور بود. ما چهار خواهر و چهار برادر بودیم که با پدر و مادرم یک‌جا ده نفر...

بیشتر بخوانید
نامادری
هزار و یک شب

نامادری

2 حوت 1401

مادرم که فوت شد، پدرم ازدواج مجدد کرد. زندگی ما از این رو به آن رو شد. نامادری‌ام تا که اولاد‌دار نشده بود با ما خوب رویه می‌کرد. اولاددار که شد رویه‌اش تغییر کرد.

بیشتر بخوانید
فرزندآوری برای مسئول ساختن شوهرم اشتباه بود
هزار و یک شب

فرزندآوری برای مسئول ساختن شوهرم اشتباه بود

23 حوت 1401

یاسمن را به ظاهر دادند و در بدلش خواهر ظاهر را به برادر یاسمن گرفتند. هرچند یاسمن از بودن و ازدواج با ظاهر خوشحال بود، اما ظاهر از این ازدواج راضی نبود و یاسمن را نمی‌خواست. او...

بیشتر بخوانید
ازدواج زیر سن
هزار و یک شب

در چهار سالگی مرا به شوهر دادند

15 حوت 1401

نمی‌دانستم که شوهر دارم. اولین بار پدرم برایم گفت که وقتی چهار ساله بودم او مرا به شوهر داده و به نام پسر کاکایم کرده است.

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00