نویسنده: روزبه امانی
به خانه آمدم در رسانهها خبر فرار کردن زندانیان پلچرخی و رئیسجمهوری پیچیده بود و دیگر کار نظام را تمام شده دانستم، ما رسماً کشور بدون رئیسجمهوری بودیم و خلاء قدرت واقع شده بود.
صبح روز یکشنبه(۲۴ اسد ۱۴٠٠ خورشیدی)، با وجود سقوط لحظه به لحظۀ ولایات کشور؛ طبق معمول آماده شدیم برای حضور در صنف درسی فلسفه در دانشگاهِ کابل. هیچکس نمیدانست کابل با تمام انگیزهها و امیدهایش سقوط خواهد کرد. رسیدیم به صنف درسی دانشگاه، از دختران همکلاسی ما خبری نبود، فقط پسران حاضر بودند. اساتید هم آشفته به نظر میرسیدند، لحظهای بعد از بگو و بخندهای فلسفی با رفقا، تصمیم بر این شد تا اگر امروز اتفاقی بیفتد؛ (که هیچکس نمیدانست چه اتفاقی قرار است بیفتد)، تصویر دسته جمعی با هم داشته باشیم و یاران فلسفی؛ نیچه ، ولتر، روسو، افلاطون، مارکس و… با هم ایستادند و عکسی انداختند. اندکی بعد، هرج ومرج فضای دانشگاه را مسموم کرد و آوازهای از سقوط نواحی شهر بهدست طالبان بهگوش میخورد، همه آشفته از دانشگاه بیرون شدند و به سوی خانههایشان به راه افتادند.
دغدغۀ آن لحظات من همان کنجکاویام بود که همیشه لابهلای کتابها از سقوط و تغییر در بستر تاریخ، مطالب زیادی خوانده بودم ولی اکنون فرصت این را داشتم تا عیناً شاهد آن باشم. با لبخند و بدون پریشانی به طرف خانههایمان روانه شدیم. از قضا آن روز هیچ بس شهری وجود نداشت، اگر دانشجو باشید میدانید بس شهری، یار و همراه همیشگی دانشجویان است! مجبور شدیم راه زیادی را تا خانه قدم بزنیم و هرج و مرج داخل شهر را شاهد باشیم. نگران رفقایی بودم که اهل ولایات بودند؛ ترس را در چهرۀ یکی دو تایشان میشد حس کرد، آنها به کجا خواهند رفت؟ چه کار خواهند کرد؟
در میان راه عدهای را دیدم که پریشان به طرف خانههایشان در حرکت بودند و میدویدند، عدهای از تاکسیرانهایی که سوءاستفادهگریشان به اوج رسیده و منتظر دربستیهای چرب بودند، عدهای منتظر دزدیدن مال همشهریانشان، عدهای هم به فکر فرار از کابل! من به مجرد دیدن چهرۀ شکست خوردۀ سرباز پلیس که وسیلۀ نقلیهشان در میان راه میدان وردگ به کابل به رگبار بسته شده بود و حال مورد تمسخر مردمش قرار گرفته؛ فهمیدم سقوط چه طعمی دارد! در مورد طالبان شنیده بودم، به فکر این افتادم که همه چیز آیا همینقدر زود نابود شد؟ دیگر صحراها، ربابهها، دریاها، آریاناها،دختران رباتیکی، شامهای عاشقانۀ پل سرخِ، لیسه موزیک، گروه صلصال و شمامه و حتی دانشگاه را شاهد خواهیم بود؟ آیا دیگر میتوان عاشق بود؟ حتی لحظهای خودخواه شدم؛ دیگر ممکن خواهد شد فلسفۀ ادیان، شاهکارهای ولتر، هوگو و سارتر بخوانم؟ آیا میتوانم کارشناسی ارشدم را در فلسفۀ روشنگریِ فرانسه بگیرم؟ خوب هر کسی دنیای خودش را دارد و نسبت به آن رویاهایی در سر میپروراند.
با رسیدن به محلهمان شاهد بودم که چگونه پسران منظم و پتلونپوش تغییر شکل دادهاند و دیگر نمی شود. آنان دیگر، منِ گذشتهشان را نداشتند! همه با چهرهای دیگر به منی که شلوار و یخنقاق منظم داشتم مینگریستند. به خانه آمدم در رسانهها خبر فرار کردن زندانیان پلچرخی و رئیسجمهوری پیچیده بود و دیگر کار نظام را تمام شده دانستم، ما رسماً کشور بدون رئیسجمهوری بودیم و خلاء قدرت واقع شده بود. ناامیدانه منتظر هر اتفاقی بودم. در آستانۀ گذشتن یک سال از سقوط، هنوز هم با حسرت به چهارراه ریاستجمهوری مینگرم و درگیرم که آیا دوباره یک روز حال همه خوب خواهد شد؟