نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

روایت سقوط؛ یک سالگی سیاهی و ستم

  • نیمرخ
  • 23 اسد 1401
bank

امان مایار قلندری

مثل همیشه آمادۀ رفتن به وظیفه شدم اما این روزها به‌گونه‌ای دیگر، پر از استرس و وحشت است. هر لحظه اخبار سقوط، گوش‌های‌مان را پر کرده بود. شهر اول صبح چهرۀ دیگری به خود گرفته‌. دکان‌دار، تکسی‌وان و مردم عادی همه چهره‌ای کاملاً ناامید و ناامیدتر از دیروز به خود گرفته بود. من و همسرم سوار موتر لینی شدیم، همۀ قصه‌ها از سقوط مزارشریف و هرات بود. بعضی می‌گفتند: طالبان در کابل جابه‌جا شده‌اند، به‌گونه‌ای مخفی این روزها کابل نیز سقوط می‌کند. همسرم که از شنیدن این حرف‌ها شوکه شده بود! طرف‌ام می‌دید، کجا شویم؟

با لبخندی مصنوعی گفتم: همه‌اش دروغ است. طالب هیچ‌گاه داخل کابل شده نمی‌تواند. من پیاده شدم و به همسرم اطمینان دادم برود به کارهایش برسد. درحالی‌که هر لحظه تصویرهای وحشتناک از کابل در ذهن‌ام مجسم می‌شد، بعد از چند دقیقه پیاده‌روی به دفتر رسیدم. شلوغی آن روز مراجعین تذکره سرسام‌آور بود؛ پیش خود گفتم: امان فاتحۀ این حکومت خوانده شده‌است‌. باید فکری به حال زندگی پس از این تاریخ بکنی! وقتی از طبقه‌ها بالا رفتم. همکارانم چهره‌های ناامیدی به خود گرفته بودند. بعد از چند دقیقه کار، دلم جور نمی‌آمد و به همسرم زنگ زدم که اطمينان پیدا کنم آیا به بانک رسیده‌است یا خیر؟

زنگ را جواب داد و گفت: رسیدم اما این‌جا سیلی از مردم به بانک مراجعه کرده‌اند. هیچ مدیریت نمی‌شود، معلوم نیست امروز برایم نوبت خواهد رسید یا خیر. گفتم: چه‌قدر؟ گفت: خیلی، حتی پیش دکان‌های پهلوی بانک را مردم گرفته و همه می‌گویند طالب به کابل آمده‌است. گفتم: مواظب خودت باش، قصه‌های مردم را نادیده بیگر!

دوباره صحنه‌های شلوغ بانک که همسرم گفته بود در ذهن‌ام آمد، تماس گرفتم. پرسیدم در چی وضعیت است؟ در حالی‌که صحبت می‌کرد، یک رقم سر و صداها که نظم را مراعات کنید شنیده می‌شد. او گفت: این‌قدر شلوغ است که یک طفل پس از هل دادن مردم از دست مادرش افتاد زیر پای شد. صحنه‌ها سخت‌تر می‌شود. طاقت نتوانستم و به همکارم گفتم: من بانک می‌روم. ساعت ده و نیم روز بود، دیدم چنان شهر پر از وحشت شده‌است که تمام مردم برای کشیدن پول خود مراجعه کرده‌اند. کوشش کردم پیش همسرم که داخل بانک بود برسم، نشد که نشد. در پیش بانک، همه چنان وحشت زده بودند که گویا همه چیز تمام شده باشد. یکی می‌گفت: طالب وزارت داخله را گرفته‌است، یکی می‌گفت: مقر قوای خاص را گرفته‌است. در حین تمرکز بودم که پدرم تماس گرفت و گفت: کجایی جان بابا؟ گفتم: پیش بانک منتظر رحیمه هستم. گفت: پسرم ما تجربۀ بارها سقوط را داریم. “دایکندی” زادگاهم سقوط کرده‌است. مستقیم بروید خانه‌تان و روحیۀ خود را از دست ندهید، اگر حرفی و سخنی بود تماس بگیرید. گفتم: پدرجان! اولین‌بار است که چهرۀ کابل را این‌چنین می‌بینم. برایم سخت است تماشای چنین وضعیتی! گفت: پسرم، کابل بارها چنین چهره‌ای را دیده‌است. پدرم در حالی که می‌خواست بیشتر روحیه بدهد، گفت: از زمانی که به یادم می‌آید تا حالا ۹ بار سقوط و سرنگونی نظام را من تجربه کرده‌ام؛ باید قوی باشید و روحيۀ خود را از دست ندهید. گفتم: چشم بابا!

پیش دروازه نشستم تا همسرم آمد، وقتی خواستم بروم، هر موتر که می‌گذشت، دست می‌دادیم، بالا نمی‌کرد. دیدم دکان‌ها دارند بسته می‌شوند. لحظه‌ای پهلوی دیوار نشستیم و به خود قبولاندیم که دیگر تمام شد

! در حالی که مردم فرار می‌کردند، به خود گفتم: کجا باید فرار کرد؟ قبلاً از ولسوالی جلریز، فرار می‌کردیم و به کابل پناه می‌بردیم. حالا که کابل را گرفتند، کجا فرار کنیم؟ کجا باید رفت؟

در همین زمان از دفتر کارم تماس آمد، رئیس عمومی دستور داده شعبه‌ها را بسته کنید و اگر وسائل شخصی داری از دفتر بردار! معلوم نیست بعداً چی می‌شود؟ باز سر سرک ایستاد شدیم، هر چه‌قدر موتر دست می‌دادم کسی بالا نکرد. به یک موتر مازدا صدا زدیم، ایستاد کرد و بالایش در حدی که جای داشت بالای پنجاه نفر بالا شدیم و به مسیر دشت برچی ادامه دادیم.

وقتی به دفتر کار رسیدم همۀ همکارانم رفته بودند. داخل دفتر شدم و تجسم کردم این آخرین روز خواهد بود که این‌جا هستم. هاردیسک و چند وسایل شخصی که داشتم را برداشتم و طرف خانه رفتم، دوستم تماس گرفت و گفت: اخبار را شنیدی؟ گفتم: نه! گفت: اشرف غنی فرار کرده و حکومت کاملاً سقوط کرد. دیگر برای چند دقیقه پیش چشمانم تاریک شد. بعد چند دقیقه بیرون شدم، سرباز نگهبان و قوماندانش در بیرون بود. گفتم: رئیس‌جمهور رفت، وطن را فروخت، برباد شدیم. قوماندان و سرباز را در آغوش گرفتم و خداحافظی کردم.

وقتی از دروازۀ عمومی در حال بیرون شدن بودم، دوباره آن سرباز نگهبان صدا زد مدیر صاحب صبر! ایستاد شدم. آمد و گفت: خوش‌ترین دوران زندگی‌ام، همکار بودن با شما بوده‌است. اگر اشتباه کرده باشم یا کم و کاستی بود ببخشید. شاید دیگر هم‌دیگر را نبینیم. شاید ما را طالب زنده نماند. سر طالب کجا اعتبار است!؟ نتوانستم اشکم را بیگرم، دوباره در آغوش گرفتمش و خداحافظی تلخی کردیم.

همچنان بخوانید

تجاوز جنسی طالبان

پرونده تجاوز جنسی طالبان؛ جنگجویانی که با خیال راحت تجاوز می‌کنند

24 حوت 1401
زندگی زیر سایه گروه طالبان

امارت جبر؛ روایت هر روز زندگی زیر سایه گروه طالبان

4 حوت 1401

کم‌کم تاریک شد و قرار بود برادر همسرم از بامیان به طرف ما بیاید. شام شد، زنگ زد. من و همسرم که خانۀ ما سر سرک عمومی بود رفتیم. وقتی رسیدیم، پس از آمدن مسیر راه، موتر سیکلت دو طالب را اولین‌بار در کابل دیدم. با سلاح و لباس وطنی تیر شدند. نزدیک خانه رسیدم که کاروان موترهای پلیس، اما سرنشین‌های متفاوت، با لنگی و لباس، با سرعت از مسیر خلاف می‌آمدند و در پیش ما یک موترشان، تایرش داخل جوی بند شد و چند نفر پایین شدند‌‌. همسرم که اولین‌بار دید، با جیغ کامل به من و برادرش پناه برد. ما گفتیم: خیر است، حالا این‌ها حاکم این شهر هستند، مگر می‌شود ترسید؟ تا کی بایدترسید؟ آرام باش. این‌ها هم انسان هستند. اما پس از یک‌سال، هر لحظه به اشتباه آن جمله‌ام پی می‌برم که گفتم: آن‌ها انسان هستند!

آری طالب کابل را گرفت، دیگر به‌جای پرچم سه رنگی که در زیر سایۀ آن ۲۵ ساله شدم، نیست. آری طالب به کابل آمد. من و میلیون‌ها مثل من نتوانستیم با اندیشه‌شان زندگی کنیم و مجبور به ترک وطن شدیم. همسرم که چند ماه از عروسی‌مان نمی‌گذاشت؛ پدر و مادرم، همه را تنها مانده، راهی دیار مهاجرت شدم. حالا یک‌سال از حضور این گروه می‌گذرد؛ در این یک‌سال شاهد چه ظلم‌ها و ستم‌هایی که نبوديم. قضاوت می‌ماند به تاریخ!

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: روایت سقوط جمهوریتگروه تروریستی طالبان
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاه‌ها 3

  1. طاهر says:
    8 ماه پیش

    رویت تلخ بود من خود انروز وقت از برچی سمت خانه امدم به رضا برادر خورد خود گفتم برایم برو میتو کو رفت با چهره پریده امد گفت طالب پای متیو را زده و هر کس بیرون شود قد مرمی به سریش میزند روز تلخ و وحشت ناک بود

    پاسخ
  2. محمدعلی بهایی says:
    8 ماه پیش

    محمدعلی بهایی
    یکسال قبل در همچین روزی ساعت پنج صبح از خواب بلند شدم ،حس عجیبی در من ایجاد شده بود حس نا امیدی و ضعف ،حس پایان و غربت ،حس بی خانمان بودن و بیگانگی …
    با عجله روانه کلاس زبان شدم مسیر افشار _کوته سنگی مثل همه صبح ها برای من هوای خنک صبحگاهی نداشت هوا خفقان و مردم سراسیمه بنظر می‌رسیدند کلاس زبان به اتمام رسید و اینک حوالی ساعت ۱۰:۳۰ دقیقه یی صبح بود من خودم را در جایی دیگری می دیدم نمیدانم زمان به چه شکلی گذشته بود و یادم نمانده بود که در کلاس زبان چه موضوعی را خوانده بودم اما حالا دانشگاه بودم و کلاس کلاسی تخنیک ساختمان بود استاد مثل همیشه با انرژی نبود و محصلین انگار فاز غم در بغل گرفته بودند مطمعینا حواس کسی به درس نبود بعضی ها با کنار دست خود درگوشی از سقوط ولایات صحبت میکردند دقایق نگذشته بود که آژیر خطر به صدا در آمد یکی در را باز کرد و ندای سقوط را از زبانش می‌شنیدم دقیق شدم دیدم که براستی میگوید زودتر دانشگاه را تخلیه کنید که کابل سقوط کرده است
    گوش هایم جرینگ صدا میداد و چشم هایم تاریکی عجیبی حس میکرد
    همه پا به فرار گذاشته بودند و منم با عبور مردم از کنارم به جلو راه افتاده بودم سرعت ام کم بود ولی ذهنم با سرعت تمام ؛وقایع را مرور میکرد تا انکه خودم را در خوابگاه دانشگاه یافتم که دارم لباس هایم را جمع میکنم زمانی که به خودم آمدم دیدم دانه دانه کتاب هایم را داخل کارتن میگذارم جرینگ گوش هایم شدید تر شده بود و گلویم احساس خشکی میکرد شاید بغضش گرفته بود ؛اره دقیقا او همان بغضی بود که از طریق مغز برایش دستور داده شده بود ،مغز تغییرات به این سرعت را پروسس کرده نتوانسته بود مغز فقط نجوا میکرد پایان پایان پایان
    پایانی یک خوشی، پایانی شانزده سال درس و تحصیل ، پایان خیلی از زندگی ها،پایان باهم بودن خیلی از خانواده ها …
    داشتم خوابگاه و دانشگاه را ترک میکردم وهنوز بغض گلویم را می‌فشرد برای آخرین بار که به پشت سرم نگاه کردم گرمی قطرات اشک را روی چانه هایم حس میکردم ….

    #علی_بهایی
    #خاطرات_سقوط
    #کابل
    #پولیتخنیک
    #تسلیت_افغانستان
    #تسلیت_هم_وطن

    پاسخ
  3. محمدعلی بهایی says:
    8 ماه پیش

    یکسال قبل در همچین روزی ساعت پنج صبح از خواب بلند شدم ،حس عجیبی در من ایجاد شده بود حس نا امیدی و ضعف ،حس پایان و غربت ،حس بی خانمان بودن و بیگانگی …
    با عجله روانه کلاس زبان شدم مسیر افشار _کوته سنگی مثل همه صبح ها برای من هوای خنک صبحگاهی نداشت هوا خفقان و مردم سراسیمه بنظر می‌رسیدند کلاس زبان به اتمام رسید و اینک حوالی ساعت ۱۰:۳۰ دقیقه یی صبح بود من خودم را در جایی دیگری می دیدم نمیدانم زمان به چه شکلی گذشته بود و یادم نمانده بود که در کلاس زبان چه موضوعی را خوانده بودم اما حالا دانشگاه بودم و کلاس کلاسی تخنیک ساختمان بود استاد مثل همیشه با انرژی نبود و محصلین انگار فاز غم در بغل گرفته بودند مطمعینا حواس کسی به درس نبود بعضی ها با کنار دست خود درگوشی از سقوط ولایات صحبت میکردند دقایق نگذشته بود که آژیر خطر به صدا در آمد یکی در را باز کرد و ندای سقوط را از زبانش می‌شنیدم دقیق شدم دیدم که براستی میگوید زودتر دانشگاه را تخلیه کنید که کابل سقوط کرده است
    گوش هایم جرینگ صدا میداد و چشم هایم تاریکی عجیبی حس میکرد
    همه پا به فرار گذاشته بودند و منم با عبور مردم از کنارم به جلو راه افتاده بودم سرعت ام کم بود ولی ذهنم با سرعت تمام ؛وقایع را مرور میکرد تا انکه خودم را در خوابگاه دانشگاه یافتم که دارم لباس هایم را جمع میکنم زمانی که به خودم آمدم دیدم دانه دانه کتاب هایم را داخل کارتن میگذارم جرینگ گوش هایم شدید تر شده بود و گلویم احساس خشکی میکرد شاید بغضش گرفته بود ؛اره دقیقا او همان بغضی بود که از طریق مغز برایش دستور داده شده بود ،مغز تغییرات به این سرعت را پروسس کرده نتوانسته بود مغز فقط نجوا میکرد پایان پایان پایان
    پایانی یک خوشی، پایانی شانزده سال درس و تحصیل ، پایان خیلی از زندگی ها،پایان باهم بودن خیلی از خانواده ها …
    داشتم خوابگاه و دانشگاه را ترک میکردم وهنوز بغض گلویم را می‌فشرد برای آخرین بار که به پشت سرم نگاه کردم گرمی قطرات اشک را روی چانه هایم حس میکردم ….

    #علی_بهایی
    #خاطرات_سقوط
    #کابل
    #پولیتخنیک
    #تسلیت_افغانستان
    #تسلیت_هم_وطن

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
مادرم مرا فروخت
هزار و یک شب

مادرم مرا فروخت

10 حمل 1402

وقتی سیزده ساله شدم یک پیرمرد 72 ساله به خواستگاری‌ام آمد. مردم محل می‌گفتند که مرد پولداری است. مادرم چون شیفته‌ی پول و ثروت بود، با آنکه زندگی مان رو به بهبود شده بود، بازهم...

بیشتر بخوانید
پس از طلاق فهمیدم که زندگی فقط دعوا نیست
هزار و یک شب

پس از طلاق فهمیدم که زندگی فقط دعوا نیست

12 حمل 1402

پس از سه ماه جنجال و مشاجره راحله موفق شد که از عزیز جدا شود و آن رابطه‌ی پر از خشونت هفت ساله را با برگه‌ی طلاق به پایان برساند.

بیشتر بخوانید
تقلای زندگی؛ زنی که کار کرد و آسوده نشد
هزار و یک شب

تقلای زندگی؛ زنی که کار کرد و آسوده نشد

6 حمل 1402

یاسمن ۳۵ ساله است. زن قد کوتاه و لاغر اندام، با چشمان بادامی و رنگ گندمی که از فرط کار و فشار زندگی در دیار غربت دور چشمانش چین و چروک برداشته و قدش خمیده است.

بیشتر بخوانید
قربانی بد دادن؛ احساس می‌کنم سال‌هاست بر من تجاوز می‌شود
هزار و یک شب

قربانی بد دادن؛ احساس می‌کنم سال‌هاست بر من تجاوز می‌شود

11 حمل 1402

لیلا همانطور که روی سکو نشسته است و پشم‌ می‌ریسد، به غروب طلایی‌رنگ آفتاب تماشا می‌کند و آه بلندی می‌کشد. نخ پشم را دور سنگ‌ می‌پیچاند و چادرش را پیش‌ می‌کشد.

بیشتر بخوانید
هشت سال در نکاح متجاوز
هزار و یک شب

هشت سال در نکاح متجاوز

23 جدی 1401

آمنه، زن جوانی است که در 15 سالگی از مکتب محروم و متحمل کودک‌همسری شد، تا 19 سالگی‌اش یک دختر کرد و بخاطر سنگین‌کاری دو بار جنینش سقط شد.

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00