نویسنده: رویا رضوان
اگر جهان افغانستان را همچنان نادیده بگیرد و نیروهای مؤثر جامعۀ سیاسی افغانستان، حول محور یک روایت مدرن و مدنی جمع نشوند و کاری برای افغانستان نکنند، افغانستان صفحۀ سیاه تاریخ معاصر جهان خواهد شد.
روز یکشنبه بود، بیست و چهارم اسد ۱۴۰۰. با همسر و یکی از دوستانمان در دفتر کارش در گولایی دواخانه نشسته بودیم و در مورد سفر احتمالی به هند بحث میکردیم. روز قبلاش پاسپورتهایمان را برای ویزا به شرکتی داده بودیم که قرار بود ویزای هندوستان بگیرد. محاسبهمان این بود که کابل یا مانند ولایتهای دیگر به طالبان واگذار خواهد شد، یا گفتوگو خواهد شد و طالبان بخش عمدۀ قدرت را بهدست خواهند گرفت. جنگ میتوانست یک احتمال باشد؛ در نتیجه گمان میکردیم داشتن یک ویزای احتیاطی از کشورهای همسایه، به نفع باشد. به دوستمان از برچی زنگ آمد. وقتی تماس قطع شد گفت: احتمالاً حوزه هجدهم را طالبان گرفته باشند. شاک شده بودم، برایم غیر قابل باور بود. باور اینکه کابل فوراً و بیهیچ مقاومتی، به طالبان تسلیم داده شود در ذهن کسی نمیگنجید. حس وحال همان شبی را داشتم که اسماعیلخان فرماندۀ نیروهای مردمی هرات بر اساس یک دسیسه به دست طالبان افتاده بود و شهر هرات که خانوادهام در آن زندگی میکرد، سقوط کرده بود. شب سقوط هرات از نگرانی خوابم نمیبرد، سرم درد میکرد، طوریکه احساس میکردم چشمانم از حدقه بیرون میزند. آن شب در میان خواب و بیداری و دیدن کابوسهای وحشتناک سحر شد و سبا هنگام وقتی صدای مادرم را از تلفن شنیدم آرامتر شدم.
به خانواده و دوستانمان که در برچی بودند زنگ زدیم، کسی خبر دقیق نداشت، شایعههای مختلفی دست بهدست میشد. از دفتر بیرون شدیم، محاسبۀ ما این بود که اگر خبر سقوط حوزه هجدهم درست باشد، یکی از مسیرهای ورود طالبان میتوانست از وردک و از استقامت جادۀ استاد مزاری باشد، برای همان از مسیر پل سرخ طرف شهرک حاجی نبی و از آنجا به سمت برچی حرکت کردیم؛ چهرۀ شهر یکباره تغییر کرده بود. ترس، سردرگمی و ناامیدی در چهرۀ همه دیده میشد. هر کسی به یک سمتی میدوید، انگار این خبر در همۀ شهر پخش شده بود که قصه پایان یافتهاست. تمام سرکها از هجوم موتر بند بود. نیروهای دولتی حضور نداشتند و کشور عملاً فاقد یک دولت شده بود. مردم، هر کسی در فکر امنیت خویش بود. همه از یکدیگر میترسیدند. بهیاد شعر لاجوردین شهری افتادم که میگفت: « ز بیقراری این خلق میتوان فهمید؛ کسی معاملهای کرده بر شرافت شهر.» خانه رسیدیم. اخبار را از تلویزیون دنبال میکردیم. به دوستان و آشنایانمان زنگ میزدیم، هر کس هر چیزی شنیده یا دیده بود تعریف میکرد. کسی میگفت: قبل از اینکه طالبان بیایند نظامیان حکومتی حوزه را ترک کرده و فرار کردهاند، دیگری میگفت: خبر دروغ است کابل را به این آسانی گرفته نمیتوانند و بعضیها هم میگفتند: طالبان کابل را گرفتهاند. آن روز، شب شد و آن شب هم با نگرانی گذشت. صبح وقتی بیدار شدم فیسبوکام را که باز کردم دیدم بیرق سفید طالبان بهجای بیرق سه رنگ افغانستان روی ارگ قراردارد و اشرف غنی رئیسجمهور وقت افغانستان، بیهیچ مقاومت و ایستادگی؛ گویا پروژۀ سقوط را تا آخرین دم مدیریت کرده و پس از آنکه مطمئن شده که شیرازههای نظام از هم پاشیده و ارتش، پلیس و امنیت از هم پاشیده و امکان صفآرائی در برابر طالبان را ندارند، با تعدادی از نزدیکاناش کشور را ترک کرده. به عنوان یک شهروند زن افغانستان شاک شده بودم. نه میتوانستم گریه کنم و نه میتوانستم حرف بزنم. اصلاً نمیتوانستم به چیزی فکر کنم، برایم غیر قابل باور بود. در حالی که تمام ولایات افغانستان به طالبان واگذار شده بود ولی همیشه با خودم فکر میکردم که کابل را حتماً به طالبان نمیدهند. چند روزی از خانه بیرون نشدم، از طریق شبکههای اجتماعی اخبار را دنبال میکردم، بیاختیار اشک میریختم. نمیتوانستم باور کنم. همسرم گفت: در دفتر کدام اسناد یا وسایلت نمانده؟ گفتم: هست چرا؟ گفت: شاید طالبان اجازه ندهند بعد از این زنان در دفاترشان کار کنند. اصلاً تا حال به این موضوع فکر نکرده بودم، این بدترین چیزی بود که میتوانستم بشنوم. ما نسل پس از ۲۰۰۱ بودیم و تصور اینکه طالبان نیم نفوس کشور را از تمام حقوق انسانیشان محروم کنند برایم باور کردنی نبود.
چهارمین روز سقوط کابل خانوادۀ خواهرم از هرات آمدند تا عازم دیار هجرت شوند. وقتی به همراه وی به بازار رفتیم که خرید کنیم، چهرۀ متفاوت شهر را کاملاً دیدم. یک شهر کاملاً مردانه، با کمتر زنی در خیابان، مملو از آدمهایی که حوصلۀ هیچ سخنی را نداشتند: سرگشته، در فکر و سرگردان. یکی از دکانداران گفت: خدا را شکر که بالاخره دو تا خانم را دیدم.
۲۱ آگوست، ششمین روز حکومت طالبان رفتم دفتر، درحالیکه میدانستم طالبان همهجا و در هر ادارۀ دولتی حضور دارند؛ اما رفتم. نمیدانم از شانس من بود و یا هنوز نوبت متلاشی شدن دفتر ما نرسیده بود که طالبان آنجا نبودند. چهار نفر از همکارانم در شعبۀ ما حضور داشتند. مدیر دفترمان با شگفتی پرسید: “چهطور توانستی که بیایی؟ آمدنت واقعاً تاریخی است؛ ولی تو فعلاً باید بروی که اگر طالبان بیایند هم تو را میکشند، هم ما را.” کامپیوترم را روشن کردم، فایلهای شخصیام را حذف کردم و وسایل شخصیام را که آنجا بود برداشتم. از همکارانم که مدت ۵ سال یکجا کار کرده بودیم، خداحافظی کردم؛ چون فکر میکردم که آن آخرین دیدار ما باشد. دفترم را ترک کردم. پل سرخ که رسیدم دیدم که این نبض تپندۀ کابل؛ روح، نَفَس و هیجاناش را از دست داده. ماهرویان کابل خانهنشین شده و دیگر از جوانان کافهنشین خبری نبود، شاید آنها نیز در میدان هوائی برای فرار شانسشان را میآزمودند. موترهای تونس پل سرخ به سمت برچی، بر خلاف همیشه ساکت بودند. سرنشینان همه با ناامیدی، هر کدام به جایی خیره شده بودند و تلاش داشتند با این اتفاق وحشتناک کنار بیایند.
بعد از آن تقریباً هر دو یا سه روز یکبار بیرون میرفتم؛ چون کارهای زیادی بود که باید انجامش میدادم. روزی که خواهرم با خانوادهاش افغانستان را ترک میکرد تا میدان هوایی همراهیشان کردم. میدان هوایی چیزی شبیه یک فیلم وحشتناک بود. گویا تمام مردم شهر برای فرار آنجا جمع شده بودند. فاصله میان خط طالب و نیروهای امنیتی نزدیک بود. هر دو فیر میکردند. به محض رسیدن ما گلولهای در نزدیکیمان اصابت کرد. صورت واقعی سقوط یک کشور را میتوانستیم آنجا شاهد باشیم. خانوادۀ خواهرم قبلاً هماهنگ شده بود که راحتتر وارد میدان شوند؛ برای همین، آنها کمتر منتظر ماندند؛ ولی در همین مدت کم، زیر گرد و خاک گم شده بودیم، تنها چیزی که میشنیدیم صدای فیر بیوقفۀ مسلسل و تقلای فرار مردم بود. ترسیده بودم که مبادا مرمیها به خواهرزادههایم که دو طفل هفت ساله و چهار ساله بودند اصابت کنند. بعد از اینکه آنها داخل میدان شدند به طرف خانه حرکت کردم. برای چندین روز، بازتاب صدای نحس گلولهها گوشم را اذیت میکرد.
تماشای ویدیوها از وضعیت میدان هوایی در آن روزها نه فقط برای من که برای همۀ ما فاجعه بود. کشور ما سرخط اخبار جهان شده بود و افتادن هموطنان ما از بالهای طیاره، در مخیلۀ انسان قرن بیست و یک نیز نمیگنجید. هر کسی به سلیقه و توانائی خویش، قصۀ سقوط سرزمینمان را روایت میکرد: تعدادی از دختران در میدان هوایی آهنگ «سرزمین من» را زار میزدند، تعدادی هم با تمام امکانات، راهی برای فرار میجستند. غم از دست دادن وطن، غم کمی نیست. مردم یک وطن را از دست داده بودند. روان همه ویران بود. این را از پستهایی که در فیسبوک، بهخصوص داخل گروههای فیسبوکی خانمها میدیدم، درک میکردم.
هیچ شبی خواب آرام نداشتم، کابوس میدیدم و جیغ زده از خواب میپریدم. طالبان، مردم افغانستان بهخصوص زنان را از حیات سیاسی، اقتصادی و اجتماعی حذف کردن. دختران و زنان آزادۀ افغانستان برای نخستین بار بعد از ۲۰ سال امکان زندگی، رشد و بالندگی، خود را در میان خانههایشان زندانی میدیدند. جهان، افغانستان را فراموش کرده بود. نظام در یک تبانی بینالمللی و جورآمد قومی، از بین رفته بود. طالبان سرود فتح میخواندند و مردم همه چیزش را باخته بود. مدتی که به شیوۀ حکومت داری، طرز برخورد طالبان با نظام و مردم دیدیم، بر آن شدیم که صدای خود را در برابر وضعیت جاری بالا کنیم. طالبان بر خلاف گروهای قدرت برانداز دیگر در جهان که بعد از موفقیت، برای آبادی و عزتمندی کشورشان تلاش میکنند، در فکر انحصار قدرت و منابع شدند، نظام را برای خود خواستند و مردم را مطیع خواستههای خود. به همین دلیل، نخست به گروههای زنان معترض در شهر نو پیوستم و پس از چند دوره تظاهرات با آنها؛ با تعدادی از دوستان آگاه و دردمندم «جنبش زنان افغانستان برای عدالت و آزادی» را اساس گذاشتیم. مبارزات زنان افغانستان در خیابانهای کابل و بزرگشهرهای دیگر افغانستان، طالبان را به چالش جدی مواجه کرده بود. زنان مستقیماً در برابر میلۀ تفنگ سینه سپر کرده بودند و در خط نخست دفاع از ارزشهای جهانشمول انسانی، تمام نظام فکری طالب را هدف گرفته بودند و در نتیجه به مشروعیت ملی و مقبولیت بین المللی آنها آسیب جدی رسانیده بود.
ما خطر را درک میکردیم. میدانستیم که افراد طالبان خود جزیرههای قدرتاند و ممکن است بیآنکه با بزرگانشان مشورت کنند؛ روی ما فیر کنند. طالبان با استفاده از گزینههای مختلف سعی در خفهسازی تظاهرات زنان داشتند. گروههای معترض زنان زیاد بودند. جنبشی که ما عضو آن بودیم مبارزهاش را با اعتراض در برابر بیعدالتی آغاز کرده بود. نخستین برنامۀ ما اعتراض در برابر «توزیع ناعادلانۀ کمکهای بشردوستانه در افغانستان» بود که درتاریخ ۸ جنوری ۲۰۲۲ در کابل سازماندهی شد. ما دریافته بودیم که میان گرسنگان فرق قائل میشوند و کمکهای بشردوستانه را نیز به سمت طرفداران خود، جهت میدهند. مشکلات ما در برگزاری برنامهها و جلسات تنها حضور طالبان در خیابان نبود؛ مشکلات لوجستیکی نیز داشتیم؛ مثلاً: به هر دوست و آشنایی که زنگ میزدیم؛ بهخاطر اینکه مبادا طالبان به آنها آسیبی برساند،
حاضر نبودند به ما جا بدهند. زمستان بود و هوا نهایت سرد. در تیم ما دخترانی بودند که در کنار هراس از طالبان با فقر نیز دست و پنجه نرم میکردند. برخی با اینکه حتی کرایۀ موتر خود را نداشتند، اما بهخاطر هدف مشترک تلاش میکردند. اعضای تیم ما در کابل به نقطههای دوردست رفته بودند تا سند معتبر دریافت نکردن کمکهای بشردوستانه را جمعآوری کنند. ما نمیخواستیم با ادعای میان تهی، معترض باشیم. دوستانمان در ولایات نیز با ما همکاری کردند. به مسئولین شوراهای محلی زنگ میزدیم و در مورد نحوۀ توزیع کمکها میپرسیدیم. از دوستانمان میخواستیم تا از کسانی که حاضر به مصاحبه میشوند، کلیپهای تصویری نیز ثبت کنند.
برنامۀ ما پوشش خبری زیادی پیدا کرد و توسط رسانههای ملی و بینالمللی بازتاب یافت. اعتراضات خیابانی را بعد از آن در غرب کابل ادامه دادیم. بهطور نمونه در تاریخ۱۳ جنوری مظاهرۀ خیابانی بهخاطر آزادی عالیه عزیزی مدیر سابق زندان زنانه ولایت هرات در برچی راه انداختیم. آن روز نیز به محض شروع مظاهره، طالبان که تعدادشان حتی بیشتر از ما بود، سوار بر رنجرهای پلیس رسیدند و ما را محاصره کردند. با خشونت تمام بنر و پلاکارتها را از دست ما کشدیدند و از ما خواستند که شعارها را جمع کنیم. ما برای یک هدف درست به خیابان آمده بودیم و ممکن نبود به راحتی عقب رویم. آنروز طالبان خبرنگاران را که بهخاطر تهیۀ گزارش آمده بودند؛ دستگیر و عابران را که با موبایل عکس میگرفتند ضرب و شتم کردند.
دختران معترض هدف طالبان شده بود. روزیکه در کافه «آذر» جلسه داشتیم، نخست یک نفر و سپس بنا بر تماس او ۸ نفر از طالبان آمدند، دروازۀ کافه را بستند، تفنگ را آمادۀ فیر کردند و تهدید کردند که از جای خود تکان نخوریم. در میان ترس و سکوت همه، وقتی من پرسیدم که: چرا؟ با پررویی و خشونت پاسخ دادند که در قانون ما چرا وجود ندارد. آنها به زندگی و روابط شخصی آدمها سرک میکشیدند و تمامی دختران و پسران آنجا را مورد سؤال قرار دادند و تا مطمئن نشدند که آن روز ما قصد تظاهرات نداریم، کافه را ترک نکردند. بر خلاف ادعای دین مداریشان، شاهد نگاه جنسی، اشاره، لبخند و چشمک زدنشان به دختران نیز بودیم.
بعد از آن تظاهراتها و ظاهر شدن در چند رسانۀ تصویری داخلی و خارجی همیشه با ترس زندگی میکردم. به دوستانم میگفتم: من از روبهرو شدن مستقیم با طالبان در خیابان نمیترسم؛ اما از پایمال شدن عزت و شرف زنان افغانستان چرا. زمانی که تمنا زریاب و به تعقیباش دیگر دختران معترض را که ربودند، شبها تا نیمههای شب از پنجره کوچه را دید میزدم و میگفتم: نفر بعدی شاید من یا دوستانم باشیم. برای مدتی محل اقامتم را تغییر دادم. محتاطتر شده بودیم. مثلاً بعد از آنکه با تلویزیون افغانستان اینترنشتال در مورد وضعیت زنان افغانستان صحبت کردم، در میان فشار و صلاح دید دوستان، از آنها خواستم که مصاحبهام را از صفحات اجتماعیشان بردارند.
زنان و دختران افغانستان، قربانی دسته اول سقوط افغانستان هستند. اعتراض آنان «با اراده» در «برابر تفنگ» شجاعت بینظیری میطلبد. جهان باید افغانستان و زنان افغانستان را فراموش نکند. اگر جهان افغانستان را همچنان نادیده بگیرد و نیروهای مؤثر جامعۀ سیاسی افغانستان، حول محور یک روایت مدرن و مدنی جمع نشوند و کاری برای افغانستان نکنند، افغانستان صفحۀ سیاه تاریخ معاصر جهان خواهد شد.